از مردی به نام هاوارد باسکرویل – روز نود و چهارم

دیروز، نوزدهم آوریل، یکصدمین سالگرد کشته شدن «هاوارد باسکرویل» آمریکائی در تبریز و در میانه جنگی بود که ظاهراً به او مربوط نبود، اما بود. و هاوارد باسکرویل را هر کس نشناسد، مردم تبریز نیک می شناسند و هر کس که فراموش کرده باشد، تبریزی ها از یادش نمی برند و هنوز آنچنان که می شنویم کسی بر مزارش گلهای رز می گذارد.

این آموزگار جوان، زاده ایالت نبراسکا و فارغ التحصیل دانشگاه معتبر پرینستون، آنگاه که به ایران رفت (۱۹۰۷) و با ایرانیان محشور شد، در شور و التهاب روزهائی بود که قرن ها نظام مشروعه با خیزش و خرد مردم ایران و پذیرش مظفرالدین شاه به نظام مشروطه تبدیل شده و اولین سنگ بنای دخالت مردم در سرنوشتشان داشت برپا می شد. و باسکرویل باز شاهد مرگ مظفرالدین شاه و به اصطلاح دبه در آوردن محمد علیشاه جانشین او بود که تصورش آن بود که پدر بیهوده کوتاه آمده و با حمایت روسیه خواست تا بنیاد مشروطه را که هنوز جانی نگرفته بود از بیخ و بن ویران کند.

اما در تبریز، موج آزادی خواهی مردم به فرازی رسیده بود که آنان حاضر به واگذاری حقی که بدست آورده بودند، نبودند.

و هاوارد باسکرویل اینک به آنچنان الفت و همدلی با مردم تبریز رسیده بود که خود را یکی از آنان می پنداشت و می گفت «تنها تفاوت من با این مردم در محل تولدمان است، که آن هم آنچنان مهم نیست.»

والاتر از آن، باسکرویل پی برده بود که آزادی ودیعه ایست که هر انسان در هر گوشه دنیا باید موهبت داشتن آن را تجربه کند و این «آزادی»، این «موهبت» مخصوص کلوب انحصاری مثلاً اروپا ئی ها و آمریکائی ها نیست.

و این انسان خردمند نیک دریافته بود که «بنی آدم اعضای یکدیگرند» و آنچه می کرد و آنچه کرد را نه از سر سخاوتمندی، بلکه از سر انجام وظیفه هر انسان در قبال جامعه انسانی پنداشت. و با این باور یکصد سال پیش، در روزی چون دیروز، علیرغم همه توصیه هائی که به او شده بود، خود را در معرض آتش نیروی «استعمار صغیر» قرار داد و تک گلوله ای او را در دم از پا درآورد، زمانی که تنها ۲۴ ساله بود.

یکصد سال بعد بسیار، بسیار مردمان بخصوص در سرزمین زادگاهش او را نمی شناسند و هرگز نامش را نشنیده اند، حتی خبرنگاران و روزنامه نویسان به اصطلاح زبده این مملکت هم که باید درسشان را خوب خوانده باشند، چیزی از او نمی دانند وگرنه موقع مصاحبه های متعدد با مقامات کنونی ایران آن زمان که یکسره کارنامه آمریکا را به باد انتقاد می گیرند، حداقل نام این آمریکائی را هم به یاد می آوردند. اما این نکته به هر حال، قصد من از نوشته امروز نیست.

حرفم این است که بعد از فداکاری و جانبازی یک نفر، آن هم در جنگی که به ظاهر به او مربوط نمی شده، فقط باید از او ستایش کرد و مثلاً بر سنگ مزار او گل گذاشت؟ و یا آنکه باید از خود پرسید؛ آیا من از این سنگ اول بنای آزادی و حکومت مردم بر مردم، که باسکرویل آمریکائی و هزاران ایرانی پاکدل، بخاطرش قربانی شدند، براستی درست و با صداقت نگهداری کرده ام؟ در تکمیل این بنا که جای «مشروعه» را به «مشروطه» داد و باید ظرف این یکصد سال به تکاملی در حد سرزمین های اروپا و آمریکا می رسید، کاری درخور کرده ام؟

باید از خود پرسید، به راستی چه کرده ام، کند حرکت کرده ام؟ تند رفته ام؟ در جا زده ام؟ و یا عقب گرد کرده ام؟

پاسخ را تو می دانی و بس.