ما را به دانشگاه راه نمیدهید؟ دانشگاه خودمان را میسازیم. شبیه رویاست نه؟ ممکن است دیوانگی به نظر برسد یا قدم گذاشتن در راه ناممکن اما انسانهایی هم در طول تاریخ بوده و هستند که واقعیتِ سخت و سنگین و سرکوبگر را با رویا دیدن و رویای جمعی خود را دنبال کردن، تغییر دادهاند. دانشگاه سیار یا زیرزمینی بهاییان ایران یک نمونه از تحقق چنین رویای جمعی است.
«شما میدانید که واقعا علاوه بر مشکلات و تبعیضهایی که همه شهروندان ایران به آن گرفتار هستند، بهاییها گرفتار تبعیض و ظلم و درگیریهای بیشتری هستند و از جمله این که بهاییها حق درس خواندن و کار کردن ندارند و این از همان سالهای تقریبا اول انقلاب معلوم ش. بسیاری از بهاییان از کارهای مختلف دولتی و غیردولتی اخراج شدند و از جمله کسانی که در دانشگاهها درس میدادند. دانشجویان بهایی هم از تحصیل منع و اخراج شدند و به دانشجویان جدیدی هم که میخواستند تحصیل را شروع کنند اجازه نمیدادند و میگفتند شما نمیتوانید وارد دانشگاه شوید. بعد خود جامعه بهایی به این فکر افتاد که خب نمیشود که جوانان این جامعه درس نخوانند».
اینها سخنان بهروز آفاق است، روزنامهنگار، از مدیران پیشین سرویس جهانی بیبی سی و از پدرانِ بنیانگذارِ رسانههای فارسیزبان و این روایت، روایتِ رنج محرومیت از تحصیلِ هزاران شهروند ایرانی بهایی است در بیش از ۴۰ سال گذشته. رنجی که چراغ راه شد و از دل آن بنایی عظیم برآمد؛ بنای دانشگاه زیرزمینی و سیارِ بهاییان، بهرغم سرکوب!
مرورگر شما HTML5 را پشتیبانی نمی کند
این هفته در دهمین قسمت از «یادآر» حکایتی از امید و الهام و تخیل برایتان آوردهام. روایتِ راویانی که در خلال حرفهاشان میشود ایدههای استقامت مدنی در برابر سرکوب و دیکتاتوری و حکومت خودکامه را مرور کرد؛ چیزی که شاید هر جامعه تحت ستم و سرکوب حکومتی بیش از هر چیز به آن نیاز داشته باشد. این هفته در «یادآر» تلاشِ بیوقفه انسانهایی را به یاد خواهیم آورد که توانستند با همکاری و اراده جمعی در سرکوبشدهترین شرایط، بنایی عظیم بسازند. از بهروز آفاق میپرسم آن سالهای اول، در سالهای آغازین دهه شصت خورشیدی، بهاییان که هیچ امکان و توانی نداشتند این دانشگاه را چهگونه آغاز و چهگونه اداره کردند؟
بهروز آفاق: «تا قبل از این که اینترنت بیاید و امکان تدریس مجازی و آنلاین پیش بیاید درواقع کلاسهای این دانشگاه در خانههای مردم اتفاق میافتاد. کلاسهای درس در اتاق نشیمن و دور میز آشپزخانه مردم تشکیل میشد، کتابخانه و کارگاههای آموزشی و آزمایشگاه فیزیک و شیمی در گاراژ و زیرزمین خانههای مردم تشکیل میشد. جزوه و کتاب و مواد درسی را با پیکهای موتورسوار برای بچهها میفرستند و از آنها امتحان میگرفتند یا اگر قرار بود رساله بنویسند، رسالهها را جمع میکردند و میآوردند به مصححان میدادند. یعنی به این شکل در ابتدا شروع شد. یکی میرفت به ایستگاه اتوبوس دنبال بچهها، یکی برایشان غذا میپخت و میآورد، یکی با ماشین این طرف و آن طرف میبردشان، یکی برایشان کتاب تهیه میکرد و منظورم این است که این از همان ابتدا یک کار واقعا جمعی بود و بزرگتر و بزرگتر شد. چیزی در حدود ۲۰هزار نفر تا به حال در این دانشگاه درس خواندهاند.
به نظرتان چهطور چنین سطحی از همکاری و همدلی در جامعهای که خب معروف هم هست ایرانیها زیاد اهل همکاری و کار جمعی نیستند؛ چهطور چنین همکاری بزرگی شکل میگیرد آن هم در شرایط سرکوب؟
آفاق: اوی این که خب یک جامعه اقلیتی است که از هر طرف تحت فشار است و حقش را میگیرند و کسی هم پناهشان نیست و به کمکشان نمیآید. طبیعی است که در وهله اول به کمک همدیگر میآیند و همدیگر را نگه میدارند. یک نکته خیلی مهم هم این است که آموزش و تحصیل در تعالیم بهایی بیاندازه مهم است و از هر کاری واجبتر است. این است که راه ندادن بچهها به دانشگاه برای خانوادهها محرومیتی نیست که بتوانند با آن کنار بیایند. ممکن است بهاییان را میگیرند زندان میکنند، ممکن است که به گورستانهاشان حمله میکنند و در سالهای اول انقلاب اعدامشان میکردند و خب به نظر جامعه بهایی میآمد که در برابر اینها کار زیادی نمیتوانند بکنند جز این که به این موارد اعتراض کنند اما اگر که برای تحصیل فرزندانشان کاری از دستشان برمیآید این کار را میکنند. درواقع یک جور پیروزی استقامت و خلاقیت و سازندگی است بر جهل و نفرت.
به نظر شما از این پیروزی به قول خودتان استقامت بر جهل، جامعه ایران که امروز شاید بیش از هر وقت دیگری دارد به سرکوب حکومتی واکنش نشان میدهد چه میتواند بیاموزد؟ به عنوان یک نمونه موفق؟
آفاق: این به نظر من نمونه خیلی خیلی فوقالعادهای است که شما میتوانید با پشتکار و استقامت نامحدود، یک کار مشخص محدود بکنید. یک جامعهای مثل جامعه بهایی که اقلیت است و این همه محرومیت دیده خودش را قربانی فرض نکرده و معامله به مثل هم نکرده. دست به یک کار سازنده و خلاق زده و با اخلاق و صلح و صفا و توسل به اصولی که جامعه بهایی به آن باور دارد یک کاری کرده و بعد هم این که این کار را با یک جور سلامت نفس میکند. یعنی خدمتی میکند با سلامت نفس. بدون ادعا و با متانت و صبر و خوشرویی و بی دعوا و مرافعه و پرخاش و خشونت. این یک کار جمعی است که تبدیل به نهاد میشود و از نظر بسیج و سازماندهی مردم عادی هم به نظر من کار فوقالعادهای است. کار بسیار موفقی است که میتواند الهامبخش و یک مدل برای بقیه باشد. بسیاری از هموطنان غیربهایی ما هم در این پروژه کمک میکنند؛ استادان و روشنفکران اهل تخصصی هستند که بهایی نیستند ولی داوطلب میشوند و کار و شغل و حتی زندگیشان را به خظر میاندازند که بیایند و به این دانشگاه کمک کنند و درس بدهند که این خیلی خیلی چیز مهمی است و ما در ایران به این نوع همدلی و احترام به تنوع واقعا نیاز داریم.
بله از کمک کردنِ غیر بهاییان گفتید به این دانشگاه. این دانشگاه اگرچه از طرف حکومت جمهوری اسلامی پذیرفته نیست اما در سراسر جهان در تعداد زیادی از دانشگاههای معتبر پذیرفته شده. به نظرتان چه عاملی باعث این پذیرش جهانی است؟
آفاق: این استقامت سازنده برای همه جذاب و جالب است. همه میخواهند جزوی از آن باشند برای این که فکر میکنند این یک تجربه مدنی فوقالعاده است. بعد هم واقعا بسیاری از دانشجویانی که از دانشگاه بهایی به دانشگاههای معتبر دنیا رفتهاند الآن آنجا خودشان استاداند و الآن خودشان افراد ممتاز آن دانشگاهها شدهاند. برای این که خب بهزحمت این درس را خواندهاند و درواقع آنچه باعث موفقیتشان شده عشق و علاقه به درس خواندن است نه امکانات. برای این که امکانات بسیار کم بوده. علاقه اینها به آموختن است که باعث شده اینها این قدر خوب درس بخوانند و بیایند جلو. من مواردی را میدانم که مثلا فرض کنید که استادان [در دانشگاه خارجی] اصلا از چنین موضوعی اطلاع نداشتهاند و بعد یک فارغالتحصیل دانشگاه بهایی برای ادامه تحصیل به آن دانشگاه رفته و گفته این درس را خواندهام و این کارها را بلدم و حالا میخواهم بیایم به دانشگاه شما و فوق لیسانس بگیرم یا وارد دکتری شوم و وقتی این داستان را میگویند و شیوه کار این دانشگاه را شرح میدهند خب این استادان واقعا مجذوبش میشوند. مثل یک مغناطیس است.
شهر موازی! دانشگاهِ پنهان
اما این قصهای که همه را مجذوب خود میکند چیست. چهطور در ایرانِ تحت سرکوبِ جمهوری اسلامی که از ۴۴ سال پیش، رسما و با تصویب قانون، بهاییکُشی و ستم به بهاییان و حذف و سرکوب آنها را پیشه کرده، ممکن است عدهای از سرکوبشدگان تصمیم بگیرند به جای سر سپردن به سرنوشتِ تحمیلی از سوی حکومت، سرنوشتی تازه برای خود و آیندگانشان رقم بزنند.
در سالهای اول پس از پیروزی انقلاب ۵۷، محرومیت و آزار و خانمانسوزی و بازداشت و شکنجه و ترور و اعدام و تبعیدِ بهاییان در ایران چنان شدت گرفت که تنها تا سال ۱۳۶۲بیش از ۱۰۰ هزار بهایی مجبور به ترک سرزمینشان شدند. با این حال تعداد زیادی از بهاییان همچنان در ایران بودند و محروم از همه چیز از جمله کار و تحصیل!
سال ۱۳۶۶. استادان اخراجی بهایی با همکاری محفل بهاییت کلیدِ کاری را زدند که بیشتر شبی رویایی بلندپروازانه بود. دانشگاهی مخفی و زیرزمینی برای جوانان بهاییِ محروم از تحصیل در ایران.
کسانی مثل دکتر پاکزاد، دکتر پرویز جاوید، دکتر اسماعیل قدیریان و دکتر پروین متحده به عنوان هیأت مؤسس دانشگاه زیرزمینی انتخاب شدند. شهریور ۱۳۶۶، اولین کنکور دانشگاه غیررسمی بهاییان با حضور ۱۷۰۰ داوطلب بهایی از سراسر ایران برگزار شد. کجا؟ در زیرزمینهای خانههای بهاییان در چند شهر بزرگ. مهرماه ۶۶، اولین کلاسهای درس دانشجویان بهایی با شرکت ۸۰۰ دانشجو آغاز شد.
دانشگاه مخفی و سیار بهاییان کم کم گسترش یافت. هر سال موفقتر شد. بهاییان با جدیت و به شیوهای کاملا آکادمیک و حرفهای کار دانشگاه را پیش بردند و هر سال که گذشت تعداد بیشتری از دانشگاههای معتبر جهان، مدرک این دانشگاه را به رسمیت شناختند و دانشآموختگانش را پذیرفتند. به نظر میرسید رویایی ناممکن به حقیقت پیوسته. شهری موازی ساخته شده. جایی که در آن جوانان بهایی دیگر از تحصیل محروم نیستند.
«در اواخر دهه هفتاد میلادی یکی از اندیشمندان دگراندیش چکسلواکی به اسم واتسلاو بندا مفهومی را مطرح کرد به اسم شهر موازی/Parallel Polis که بعدا به لطف نوشتههای خود ایشان و واتسلاو هاول و دیگر اندیشمندان خیلی گسترش پیدا کرد. این مفهوم شهر موازی هدفش این بود که وقتی شما با یک حکومت تمامیتخواه مواجه هستید که بر تمامی عرصههای زندگی، چه فرهنگی باشد و چه اقتصادی و سیاسی چنگ انداخته شما بتوانید به شیوهای خشونتپرهیز و در عین حال خلاقانه و غیرانفعالی و به شیوهای فعال در برابر این حکومت استقامت و مقاومت کنید. یعنی خودکفا شوید و به تعبیری بتوانید نیازهای خودتان را - چه فرهنگی و چه اقتصادی و چه سیاسی- برآورده کنید.
این سخنان عرفان ثابتی است، پژوهشگر جامعهشناسی که از برساختنِ شهر موازی میگوید. از تلاشِ شهروندان تحت سرکوب برای ساختنِ آنچه بدون حکومت سرکوبگر میخواهند. ایدهای که طرفداران زیادی در جنبشهای مقاومت مدنی اروپای شرقی دارد و مثلا در لهستان، دانشگاهی سیار که بیشباهت با دانشگاه سیار بهاییان ایران نیست از دل آن بیرون آمده. هدف از تشکیل این دانشگاه مخفی در لهستان چه بود؟
عرفان ثابتی: «در لهستان دانشجویان به دلیل پالایشها یا همان سانسور و سرکوب سیاسی و ایدئولوژیک از دانشگاه اخراج میشدند یا از ابتدا اصلا به دانشگاه راه داده نمیشدند یا استادان اخراج میشدند یا حتی اگر هم اخراج نمیشدند حق نداشتند که دربارع بعضی افراد یا افکار یا کتابها صحبت کنند. در نتیجه یک فضای بسیار مشتاقِ آموزش دادن و گرفتن هم بین دانشجویان و هم بین استادان دگراندیش رواج داشت. این دو گروه به هم پیوستند و دانشگاه سیار را در لهستان به وجود آوردند که البته چهار سال بیشتر کار نکرد اما موفقیتش در حدی بود که مثلا مدیران دانشگاه ورشو [دانشگاه رسمی کشور] را مجبور کرد که بیایند از دانشجویان و استادان بخواهند که به دانشگاههای رسمی برگردند و قول دادند که ما سعی میکنیم آزادیهای بیشتری به شما بدهیم و فضای بیشتری را باز کنیم. این فضا هم البته تا مدتی برقرار بود اما دوباره وقتی که در سال ۱۹۸۱ و بعد از حکومت نظامی، سرکوب تشدید شد و دوباره آن اندک فضای سیاسی بازی که در دانشگاهها ایجاد شده بود از بین رفت اما خاطره آن چهار سال دانشگاه سیار در لهستان هنوز خیلی پابرجاست.
آقای ثابتی ساختن این نهادهای موازی، این شهر موازی که شما به آن اشاره میکنید کار واقعا دشواری است. اصلا ساده نیست که تحت سرکوب بشود چنین کاری کرد. چهطور میشود وقتی هنوز دیکتاتوری حاکم است نهاد دلخواه خودمان را بسازیم؟
ثابتی: ساختنِ نهادهای موازی یعنی نظامها و روشهای غیررسمی اجتماعی فرهنگی اقتصادی و سیاسی ساختن که نه تنها ساختارهای رسمی حکومت تمامیتخواه را دور بزند بلکه شاید در نهایت بتواند جایگزین آنها بشود. اصولا در ادبیات مقاومت مدنی به این موضوع اشاره میشود. مثلا خانم اریکا چنووت هم که از نظریهپردازان نامدار حوزه مقاومت مدنی است بر نهادهای موازی تأکید میکند و میگوید اتفاقا جنبشهای مقاومت مدنی قبل از این که پیروز بشوند باید بتوانند چنین نهادهایی را بسازند و توسعه بدهند و به این ترتیب اصلا برای خودشان کسب مشروعیت و اقتدار کنند. یعنی آلترناتیوسازی باید پیش از برچیده شدن حکومت تمامیتخواه آغاز شود و به نیازهایی که حکومت تمامیتخواه نه میخواهد آنها را برآورده کند و نه شاید میتواند برآورده کند پاسخ دهد. تأکید اینجا بر این است که این نوع مقاومت جنبه ایجابی دارد و ساختارها و نظامها و منابع جدیدی را ایجاد میکند. مثلا در لهستان، اصلا جنبش همبستگی این کشور اسمش برگرفته از روزنامه همبستگی بود که از طرف دولت ممنوع بود اما میلیونها مشترک داشت و درست است که این روزنامه ممنوع بود اما نفس این که میلیونها نفر مشترک آن بودند به آن مشروعیت میداد. مشروعیتی که بعدها جنبش مقاومت هم از آن برخوردار بود. این استقامت و مقاومت شعاری نبود. خلاق و سازنده بود. برخی نظرپردازان بهایی که راجع به این موضوع نوشتهاند اصطلاح استقامت سازنده را برای تأسیس دانشگاه بهایی استفاده میکنند به دلیل این که حرکتی انفعالی نیست یعنی هدف این بوده که ما برویم از دل این محرومیت چیزی را خلق کنیم و به وجود بیاوریم.
خب در بازگشت به دانشگاه بهاییان در ایران، یعنی بنیانگذارانِ دانشگاه بهایی از دانشگاه لهستان ایده گرفته بودند؟ چه استراتژی در نظر داشتند؟
ثابتی: بعید میدانم که آن معدود دانشگاهیان بهایی که در سال ۱۹۶۷/۱۳۶۶ آمدند و بنیاد این دانشگاه بهایی را بنا نهادند با ایده شهر موازی در بین روشنفکران اروپای شرقی یا حتی دانشگاه سیار لهستان آشنا بوده باشند، هم به دلیل محدودیتهای اطلاعرسانی که اصلا در کل دنیا و بخصوص در ایران پس از انقلاب با آن سرکوب شدید. بیشتر یه پاسخ درونزا بود از درون جامعه بهاییان. پاسخ مناسب به نظر بهاییان نه تسلیم است نه پیروی از خلق و خوی ستمگر بلکه این است که کسی که ستمدیده است به کمک قدرت درونی خود روحش را از کینه و نفرت حفظ کند و رفتار اخلاقی را تداوم و تحکیم ببخشد تا بتواند درنهایت بر آن ظلم و ستم غلبه کند یعنی راهبرد اینجا یک راهبرد اخلاقی است که هدفش سازندگی و جذب است. یعنی یک جایگزین پایدار بسازیم و هر قدر این جایگزین بهتر بتواند خودش را به اثبات برساند و هر چه بیشتر با آن نظم ناعادلانه نهادهای ستمگر موجود تمایز داشته باشد جلب نظر بیشتری میکنه و جذابیت بیشتری پیدا خواهد کرد. استراتژی سازندگی و جذب قلوب است.
شما آقای ثابتی خودتان هم در این دانشگاه مخفی درس خواندهاید. برایتان سخت نبود که بقیه همکلاسیهاتان دارند کنکور میدهند و به دانشگاههای رسمی میروند؟ و نگاه بقیه چه بود به درس خواندن شما این دانشگاه؟
ثابتی: من برای کنکور سراسری ایران درس نمیخواندم. چون در ستون مذهب نوشته بودم بهایی هستم و خب میگفتند اجازه ندارید در دانشگاههای رسمی درس بخوانید مگر این که در ستون مذهب بنویسید که یا مسلمانید یا مسیحی یا زرتشتی و یهودی و کلیمی. غیر از اینها نمیتوانید به این دانشگاه بروید. دوستان من میگفتند تو اگر میگویی که دروغ نمیخواهم بگویم و تقیه نمیخواهم بکنم ما به جای تو این ستون مذهب را پر میکنیم و مینویسیم مسلمان تا تو از تحصیل محروم نمانی چرا که دانشگاهی که میخواهی بروی یک دانشگاه خیلی محدودی است با امکانات محدود و مدرکش را هم که داخل ایران قبول ندارند و بنابراین تو اگر آنجا تحصیل کنی محروم شدهای و آیندهات تیره و تار است و نابود میشوی. حالا نزدیک به سی سال بعد از آن موقع، بعضی از دوستان من در این چهار پنج سال اخیر بهتناوب به من میگویند که آیا راهی وجود دارد که بقیه جوانان ایرانی هم -غیر از بهاییان- بیایند در این دانشگاه غیررسمی تحصیل کنند؟ نفس دوام آوردن این دانشگاه به رغم سرکوب، بعد از ۳۶ سال و نفس این که کیفیت آموزشی در این دانشگاه به حدی بوده که صدها فارغالتحصیل آن در خارج از ایران در بیش از دهها یا صدها دانشگاه معتبر دنیا از استرالیا و نیوزلند گرفته تا بریتانیا و آلمان و فرانسه و حتی آمریکای جنوبی مثل برزیل و اینها هم ادامه تحصیل دادهاند، خود این باعث شده که غیر بهاییان به این جذب شوند که پس شاید میشود آلترناتیوهایی و مثلا در این مورد خاص دانشگاهی ساخت که فارغ از قید و بندهای سرکوبگرانه و ستمگرانه و محدودکننده جمهوری اسلامی باشد و بشود اصلا در آنجا ادامه تحصیل داد و تحصیل را در آنجا جستوجو کرد. این آلترناتیو ساختن اگر دوام بیاورد میتواند برای جامعه بزرگتر هم جذاب باشد نه فقط آن گروه کوچکتری که یک اقدامی کرده و آلترناتیوی را ساخته است.
به نظرتان همین دوام آوردن این همه سال، با وجود این که بارها حمله شد به این دانشگاه، استادان این دانشگاه همین الان که صحبت میکنیم در زندان هستند ولی این همه سال این نهاد پابرجا مانده و رشد کرده. چهطور توانسته همدلی و همراهیِ اعضای خودش را حفظ کند در این شرایط؟
ثابتی: ببینید الستر مک اینتایر، فیلسوف اسکاتلندی سخن خیلی خوبی دارد که من خیلی خوشم میآید. میگوید:«اگر آدم مفتون و مجذوب یک قصه جمعی بشود خودش را بازیگر آن قصه و داستان میبیند. دقیقا یک بخش از داستان همین است که ما چه داستانی تعریف کنیم که دیگران چنان مفتون آن شوند که خودشان را در نقش یکی از این شخصیتهای این داستان ببینند و بازیگر آن داستان بشوند و این که بتوانیم یک داستان تعریف کنیم که عده زیادی مجذوبش شوند حداقل مستلزم دو چیز است، اول این که این داستان جمعی باید یک آینده یا رویا یا آلترناتیوی را ترسیم کند که با آن کابوسِ موجود تفاوت بارز و شاخصی داشته باشد. تصویری که خیلی وقتها ما از آینده بدون جمهوری اسلامی میدهیم خیلی سلبی است و همهاش میگوییم چه نمیخواهیم و چه نمیخواهیم ولی وقتی میرسد به این که چه میخواهیم آنجا یا نمیتوانیم تصویری بدهیم یا تصویری که میدهیم بعضا آن قدر انحصارطلبانه است که عده زیادی را همان ابتدا دفع میکند و نمیتوانند خودشان را بازیگر آن قصه جمعی ببینند و مفتون آن قصه جمعی نمیشوند. وقتی که مثلا یان پاتوچکا، فیلسوف نامدار را از دانشگاه اخراج کردند ایشان رفت و جلساتی را به صورت سمینارهای خصوصی فلسفه در آپارتمان شخصی خودش برگزار کرد از شب تا نیمهشب ادامه داشت و کسانی هم که میآمدند درست است که درباره افلاطون و فلاسفه یونان بحث میکردند اما یک ارزش مشترک داشتند. اینها همه قبول داشتند که باید خشونتپرهیز باشند. قبول داشتند که برای رقم زدن آینده بهتر باید هزینه داد و به همین دلیل است که اتفاقا تن ندادن به آن همنوایی همان چیزی است که هاول آن قدر بر آن پافشاری میکرد. هاول میگفت قدرت ضعفا آن است که مردم با حکومت اگر قبول ندارند همنوایی نکنند. این فکر که ما بتوانیم یک ایران بهتر در آینده بسازیم بدون این که خودمان شخصا و تک تک هزینه بدهیم به درجات مختلف در زندگی شخصیمان، خب این خیلی بعید است که ما را به مقصد رهنمون شود.
خب سوال همین است. مثلا استادانی که آمدند و هزینه دادند و این دانشگاه را بنا کردند. اینها چهطور حاضر به پرداخت چنین هزینههای سنگینی شدند؟
ثابتی: نه فقط آن استادانی که این دانشگاه بهایی را مثلا پایه گذاشتند در آن زمان بلکه به نظر من آن دانشجوهایی هم که در آن دورههای اولیه آمدند و در این دانشگاه تحصیل کردند هزینه دادند. من شخصا بسیاری از آن دانشجویان را میشناسم که در همان ایران هم ماندند، مدارکشان هم مورد قبول حکومت بود و به دلایل خانوادگی و اقتصادی هم دیگر از کشور خارج نشدند برای ادامه تحصیل اما اینها فداکاری کردند. خب اگر دانشگاه دانشجو نداشته باشد یا تعداد دانشجویانش کم باشد که یک نهاد پایا و پایداری نخواهد بود. همان تحصیل آنها در آن دانشگاه یک سنگ بنایی برای نسلهای بعدی گذاشت و بله در بین دانشجویان دورههای بعدی درصد دانشجویانی که آمدند خارج از ایران و مدرک شان مورد قبول واقع شد و دری خواندند و خیلیهاشان الان استاد شدهاند بیشتر شد و خود آنها به این دانشگاه کمک کردند و از راه دور حالا در آن تدریس میکنند. منظورم این است که هزینه دادن یعنی این که من حاضر باشم برای چیزی هزینه بدهم که ثمرهاش را ممکن است حتا در زندگی خودم نبینم. زیگموند باومن میگوید این درخت بلوط پهناوری که امروز میبینید یادتان نرود که این زمانی یک دانه کوچکی بیشتر نبوده. تعریفی که از امید در اینجا داده میشود با تعریفی که در جامعه مصرفگرا و سرمایهداری داده میشود خیلی فرق دارد. آن تعریف این است که انگر شما مثلا میروید در سهام یک شرکتی مثلا مثل «اپل» یا «مایکروسافت» یا «نتفلیکس» و اینها که خب دیگر معلوم است که اینها سهامشان ترقی میکند و حالا اگر امروز ترقی نکند فردا میکند و در میانمدت و کوتاهمدت پاسخ میدهد. اما این امید نیست! امید یعنی شما وارد کاری میشوید که اتفاقا ریسک شکست و ناکامی در آن خیلی بالاست اما میگویید که این کار برای من آن قدر ارزشمند است و آن قدر به زندگی من معنا میدهد که بهرغم تمام خطرات و احتمالات شکست و ناکامی من میروم و هزینه میدهم. همان حرف نزدیک به صد سال قبلِ گئورگ زیمل است که میگوید ارزش هر چیزی را با میزان هزینهای میسنجند که آدمها حاضراند برایش بپردازند یعنی اگر من میگویم آزادی یا عدالت برایم خیلی ارزش دارد یا حتی تحصیل برایم خیلی ارزش دارد این را با میزان هزینهای که حاضرم برایش بپردازم باید سنجید.
ولی همچنان با این تعریف خیلی خیلی مهمی هم که شما از امید ارائه کردید برای من جای پرسش هست. نزدیک به چهل سال است که یک دانشگاه زیرزمینی تحت شدیدترین سرکوبها دارد دانشآموخته میفرستد به هاروارد و برکلی و بهترین دانشگاههای دنیا یعنی دانشگاههایی که مدارک دانشگاههای رسمی ایران را قبول ندارند ایت دانشگاه راه قبول دارند. ساز و کار این دانشگاه و استادان و دانشجویانش چهگونه است که چنین کار عظیمی را ممکن میکند؟
ثابتی: ببینید این دانشگاه بهایی فقط که استاد و دانشجو نبوده. کلاسهاش باید در کجا برگزار میشده؟ در خانههای همین بهاییان! بنابراین همان بهاییانی که خانهشان را در اختیار این دانشگاه قرار میدادند که کلاسهاشان را در آن برگزار کنند اینها داشتند در این دانشگاه مشارکت میکردند. اینجا یک جامعه خیالی هست/ imagined community که اصطلاح بندیکت اندرسون است و یک جامعه واقعی هم هست که شما به طور روزمره میبینید که نقش دارد. این بهاییانی که در سراسر ایران یا استاد و دانشجو بودند یا خانهشان را در اختیار تشکیل این کلاسها میگذاشتند و اینها همه با خطر مواجه بودند! این اتفاق بارها افتاده و همین امروز هم میافتد که نهادهای امنیتی و اطلاعاتی جمهوری اسلامی حمله میکنند و نه فقط آن دانشجو و استاد بلکه آن خانواده را هم دستگیر میکنند. خانواده دیگری هم مثلا تقبل میکند که برای دانشجویان که در کلاسهای طولانی صبح تا عصر شرکت میکنند غذا درست کند. بنابراین آن کسی هم که دارد آشپزی میکند دارد در این دانشگاه فعالیت میکند و در آن نقش دارد و دانشجویان هم از سراسر ایران میآیند و فقط اهل تهران و اصفهان و مشهد که نیستند. در همان دورهای که من تحصیل میکردم دانشجویان دختری بودند که از زاهدان میآمدند. این دانشجویان که از بندرعباس و زاهدان و یزد و سمنان و همه جاهای دور و نزدیک میآیند به تهران باید در یک جایی اسکان داده شوند. بنابراین یک هیأت غیررسمی و داوطلبانه وجود دارد و خود بهاییان درست میکنند که اسمش هیأت اسکان است و وظیفهاش این است که از نیم ترم قبل برنامهریزی میکند. مثلا این هیأت در آبان ماه قبل از امتحان میانترم میدانست تک تک دانشجویانی که در دی ماه به تهران میآیند کجا قرار است اقامت کنند و چه کسانی داوطلبانه به ایستگاه راهآهن یا اتوبوس میروند که این جوانان را سوار کنند و به خانه آن بهاییانی که اسکان آنها را پذیرفتهاند ببرند تا شب را آنجا بگذرانند. بنابراین این دانشجوی بهایی و خانوادهاش خیالشان راحت بود که فرزندشان در تهران معلوم است که کجا اقامت دارد و گرسنه نمیماند یعنی منظورم این است که به طور خیلی گسترده، کل جامعه بهایی درگیر این قصه بودند نه فقط استادان و دانشجویان. میخواهم برگردم به همان نکته الستر مکاینتایر که میگوید وقتی شما مفتون یک قصه جمعی میشوید و بازیگرش میشوید؛ همین است.
که از باد و باران نیابد گزند!
مارتا مساروش، فیلمساز مجارستانی میگفت «اگر دست روی دست بگذاریم رویاها رویا باقی میمانند». راست میگفت. جامعه بهایی هم باید راهی برای تحقق رویای خود پیدا میکرد. جمهوری اسلامی اجازه ورود بهاییان به دانشگاه را نمیداد و نمیدهد. فرمان محرمانه ششم اسفند ۱۳۶۹ که به امضای علی خامنهای رسیده رسما و مشخصا حاوی دستور سرکوب بهاییان و آن طور که در این نامه آمده «مسدود کردن راه ترقی و توسعه آنان» است.
بهاییان در تمام این سالها از مشاغل خود اخراج میشوند؛ مجوز تجارت و کار به آنها داده نمیشود؛ شرکتهایشان بسته میشود و هدف نفرتپراکنی رسانههای حکومتی قرار میگیرند. حکومت حتی سنگ قبر بهاییان را میشکند و از بین میبرد.
حالا این مردم، با این سطح از سرکوب موفق شدهاند شهری موازی بنا کنند؟ شکافتنِ داستان این استقامت و به یاد آوردنِ کسانی که ناامید نشدند یا ناامیدی خود را ذره ذره به بنایی استوار و موثر علیه سرکوب بدل کردند کاری است که شاید بتواند الگوی تازهای برای شهروندان معترض به حکومت سرکوبگر فراهم کند. آنها چه کردند؟ یک: دست روی دست نگذاشتند.
عرفان ثابتی: آن چند استاد بهایی - زن و مرد- که سال ۱۳۶۶ آمدند و دانشگاه بهاییان را تأسیس کردند میتوانستند دست روی دست بگذرانند و بگویند خب ما رویای ساختن دنیای بهتری را داریم اما الآن به خاطر جمهوری اسلامی و این وضعیت نمیتوانیم آن را محقق کنیم. اما اینها این را نگفتند. گفتند درست است که ما امروز و فردا و چهار روز دیگر نمیتوانیم آن رویا را ببینیم اما سنگ بنای آن را از همین امروز میگذاریم. اگر ما بهاییها یک تصویر و تصور خاصی از دانشگاه داریم بیاییم همین امروز آن را شروع کنیم. نگذاریم برای وقتی که جمهوری اسلامی نباشد!
الآن یک نهاد و آلترناتیو پایدار و پویایی وجود دارد چرا؟ چون آنها آن موقع دست روی دست نگذاشتند.
و دو: به اقدام جمعی دست زدند:
ثابتی: جامعه وقتی ساخته میشود که افراد بتوانند با هم اقدام جمعی بکنند. باید جامعه بتواند به فهم مشترکی از خیر جمعی دست پیدا کند و بعد یک «ما»، «من» باشد که به آن جامه عمل بپوشاند و بگوید این کار را میشود. بنابراین یک اراده جمعی هم به وجود میآید و وقتی اراده به وجود بیاید شما میتوانید نهاد بسازید. جامعه رقابتی شدید یعنی که همه دارند علیه هم زندگی و فعالیت میکنند. این به قول زیگموند باومن «فرهنگ شکارچی» است که کاری ندارد که بقیه در این جامعه چه وضعیتی دارند. میگوید من از صبح تا شب باید به شکار بروم و خورجین خودم را از این شکارها پر کنم. فارغ از این که دیگران در چه وضعیتی هستند اما باومن خیلی خوب میگوید. میگوید ما نگرشی دیگر داریم که نگرشی مثل باغبان است و من اینجا در قبال این جامعه مسئولیت دارم، در برابر تمام گلها و همه چیز. من باید نقش بازی کنم و هزینه بدهم و وقت و همه چیز خودم را صرف این جامعه بکنم که گلهای آن باغ پژمرده نشود و شکوفا شود.
شما خودتان از دانشاموختکان این دانشگاه زیرزمینی هستید. میتوانید مثالهای مشخصی بزنید؟ مثلا از استادان موسس این دانشگاه و نقششان آن اقدام جمعی که به آن اشاره میکنید؟ مثلا دکتر پرویز جاوید.
ثابتی: آقای دکتر پرویز شاید اولین استاد رشته فیزیکال فارماسی در ایران بودند. نه تنها دکترای داروسازی داشتند بلکه رفته بودند آمریکا و در دانشگاه ویسکانسین دکترای فیزیکال فارماسی هم گرفته بودند. ایشان وقتی از دانشگاه برگشته بودند در دوران پهلوی اولین استاد فیزیکال فارماسی در دانشگاه تهران شده بودند و خیلی درسهای مختلف میدادند. ایشان سال ۵۸ بدون همسر و فرزندشان به ایران بازگشتند اما سال ۵۹ انقلاب فرهنگی شد و ایشان هم مثل بقیه اخراج شدند. ایشان همسر و فرزندشان که در آمریکا بودند،از دانشگاه که اخراج شده بودند و منزل مسکونیشان را هم حکومت جمهوری اسلامی آمد و مصادره کرد. ایشان چه کار میکردند؟ تا قبل از تأسیس دانشگاه بهایی ایشان در شیفت شب یک داروخانه شبانهروزی در شمال تهران میرفتند کار میکردند و چون خانهشان را هم مصادره کرده بودند همان جا هم شبها میخوابیدند. البته بعد از یک مدت کوتاهی بهاییان ایشان را به تناوب در خانه خودشان اسکان میدادند. این هم باز بخشی از آن همبستگی است و همین ایشان از معدود استادانی بود که همین دانشگاه بهایی را در ایران بنیاد گذاشت. شما اصلا از روحیات دکتر پرویز جاوید احساس نمیکردید که ایشان از دانشگاه اخراج شده و خانهاش مصادره شده و همسر و فرزندش را نمیتواند ببیند، پاسپورت به ایشان نمیدهند که از کشور خارج شود مگر این که حاضر باشد تبری کند و ایشان حاضر نبودند…یعنی از همه نظر ایشان انسانی تحت فشار و سرکوب بودند اما در نهایت امیدواری بودند. چهره خندان و واقعا در نهایت سرور. تمام مدت طنز میگفتند و میخندیدند. اصلا یعنی در یک دنیای دیگری زندگی میکردند. آن دنیا چه بود؟ ناشی از آرمانهایی بود که ایشان داشتند دیگر. خاطره فداکاری ایشان برای من و کسانی که در آن دوران ایشان را میدیدیم تا ابد در ذهنمان مانده است. فقط این نیست که مثلا شما به خاطر عقاید دینیتان خب همه بهایی هستید. نه! این که در آن شرایط هر کسی به خاطر یک عضو دیگر جامعه قدم یا قدمهایی بردارد -بدون چشمداشت- باعث میشود که همبستگی بین اعضای آن جامعه بهشدت زیاد میشود و واقعا خودشان را بازیگر آن قصه جمعی و عضو آن جامعه میبینند.
و در نهایت این آدمها بنایی را ساختند که بعد از سالها و بهرغم این همه سرکوب و آزار، پابرجاست و همچنان دوام آورده و دانشجو به سراسر جهان میفرستد. این دوام هم خودش بسیار مهم است. فکر میکنید این دوام آوردن و ماندن و ادامه دادن چهگونه رخ داده؟
ثابتی: بهرغم تمام فشارهایی که جمهوری اسلامی میآورد یعنی دانشجو را بازداشت و زندانی میکند، استاد را بازداشت و زندانی میکند و کسی را که خانهاش را در اختیار کلاسها گذاشته زندانی و بازداشت میکند اما دانشگاه ادامه دارد. چون ذهنیت این است که ما برای چیزی که ارزش قائلیم که در این مورد خاص تحصیل باشد حاصریم هزینه بدهیم و در برابر یک حکومت تمامیتخواه کوتاه نمیاییم. نتیجهاش میشود دکتر پرویز جاوید و بنیانگذاران این دانشگاه. باز میخواهم مثال بزنم و امروز دیگر نه دکتر پرویز جاوید در این دنیا هستند و نه دکتر اسماعیل قدیریان هم که میخواهم مثال بزنم. ایشان از قدیمیترین استادان انگلشناسی در ایران بودند ایشان هم دو تا دکترا داشتند. هم دکتر دامپزشکی بودند و هم دکترایی هم در فرانسه از دانشگاه معتبر فرانسه در انگلشناسی گرفته بودند و همکار نهادهای بینالمللی در مبارزه با مثلا مالاریا بودند. نه فقط در ایران که در مثلا یوگسلاوی سابق و بالکان و اینها. ایشان هم که استاد کامل دانشگاه تهران بودند بعد از انقلاب اخراج شدند. ایشان هم در خارج از کشور میتوانند زندگی کنند. ایشان هم در کانادا نماندند و بهرغم این که از دانشگاه اخراج شدند ایشان هم به ایران آمدند و استاد ما بودند و در نهایت سرور زندگی میکردند. یعنی این که ما از دانشگاه اخراج شدیم و مثلا اموالمان مصادره شده و تمام این مشکلات اصلا [ناامیدشان نمیکرد]. چون فعالیتی که میکردند و درسی که مثلا به ما میدادند قصهای فراتر از انگلشناسی و میکربشناسی بود. درواقع قصه این بود که ما داریم یک تجربه کمنظیری را از سر میگذرانیم، ما داریم به شکل بدیع و جدیدی در مواجهه با یک حکومت تمامیتخواه نوعی از استقامت سازنده را انجام میدهیم. جمهوری اسلامی میخواهد ما را منفعل کند و در هم بشکند اما ما اجازه نمیدهیم و آلترناتیوی میشناسیم که قرار است قرنها دوام بیاورد اما پایه و اساس آن همینی است که الآن ما میسازیم. یعنی نگرش آن استادان این بود. من این را از آنها شنیده بودم. شما نگاه کنید. این ساختمانهایی که رومیان یا یونانیان باستان میساختند و به آن سبک کلاسیست میگفتند، ببینید این ساختمانها چهقدر دوام میآورند. درست است در گذر زمان و زلزله و اینها حالا مثلا ترک خورده اما هست، هنوز هست. نگرشی هم که جامعه بهایی به این دانشگاه داشته همین است. یعنی ما یک نهادی میسازیم که قرار است قرنها بپاید و دوام آورد. خب شما وقتی احساس میکنید در حال مشارکت در یک پروژه چندقرنی هستید خب خیلی تشجیع میشوید و شهامت پیدا میکنید. باز اینجا من یاد فیلم «شبی به درازای ۱۲ سال میافتم» که راجع به اروگوئه دهه هفتاد است که آن موقع اروگوئه از نظر سرانه زندانیان سیاسی در جهان رتبه اول را داشته. بین سالهای ۷۳ تا ۸۵ میلادی پنج هزار تا زندانی سیاسی داشته. در آن فیلم که یک داستان واقعی است نُه نفر را میبینید که اینها را در بازداشتگاهها و زندانهای سیاسی مخوف زیرزمین نگه میدارند؛ ۱۲ سال در بدترین شرایط! اتفاقا یکی از همان فرماندههای نظامی همان اول به آنها میگوید شما میخواستید دنیا را عوض کنید یعنی آرمانخواه بودید. حالا ببینید چه شکلی شدهاید! چون چهره اینها بر اثر شکنجهها خیلی ژولیده و در هم تکیده شده. آب و غذای درست به آنها نمیدهند و حتی در لیوان آب آشامیدنیشان هم ادرار میکردند. در این داستان میبینید که اینها به لطف ارادهشان در ذهنشان دنیای خیالی خلق کردند و اجازه ندادند به خودشان که در کام جنون فرو بروند. همین مداد و دفتری که به لطایفالحیل به دست آورده بودند حکم مصالح ساختمانی و مأوا و پناهگاه ذهنیشان را داشت یا در ذهن خودشان با هم شطرنج بازی میکردند. اینها نه تنها به اختلال روانی دچار نشدند بلکه وقتی از زندان آزاد شدند به برخی از معماران جامعه مدرن اروگوئه تبدیل شدند. پس قدرت و استقامت انسان را نباید نادیده گرفت به شرط آن که بتواند در خیال و ذهن خودش یک نظام اخلاقی را بنا کند. خیلی کار سختی است. نمیخواهم بگویم کار آسانی است اما شدنی است، ناشدنی نیست.
شکیب نصرالله: سیاهی هیچ وقت نمیتواند بر نور پیروز شود
«من شکیب نصرالله، فارغالتحصیل دانشگاه بهاییان ایران و دانشگاه مکگیل کانادا، یک روانشناس هستم. تجربه من از محرومیت از تحصیل از سن خیلی پایین شروع شد چون برای یک بچه بهایی که تازه به مدرسه رفته، تحربه محرومیت از تحصیل از همان موقع شروع میشود گرچه ممکن است که مدرسه برود. فقط بحث این نیست که بهاییان ایران از همان اوایل انقلاب اجازه پیدا نکردند وارد دانشگاه شوند. برای من تجربه و مشکل مواجه شدنم با تحصیل از اینجا بود که من میدانستم که یک بهاییام و در مدرسه جایی ندارم. یعنی من همیشه در مدرسه میترسیدم».
چرا؟ چرا این قدر شما باید در مدرسه میترسیدید؟ یک کودک بودید؟ این ترس دلیلش چه بود؟
شکیب نصرالله: به خاطر این که میدانستم که باید خودم را پنهان کنم. هم درون جامعه بهایی مادر و پدرها به بچهها میگفتند که مراقب باشند و هم بهوضوح مسئولان مدرسه اصلا دلشان نمیخواست که هیچ کس در مدرسه بفهمد که یک بهایی آنجا وجود دارد. دلیلش هم این بود که میگفتند که شما بهاییها اساسا نباید وجود داشته باشید و باید بیایید مسلمان شوید. اوایل انقلاب این به معنای کشتن بهاییها بود یا از کار اخراج کردن یا گرفتن داراییها. پدر من از سر کارش به خاطر بهایی بودن اخراج شد و و و. بنابراین جوی که وجود داشت این بود که ما حق حیاتی نداشتیم و وقتی چنین حقی نداری باید خودت را پنهان کنی. اساسا مدرسه هیچ وقت جایی برای من نبوده. من بزرگ که میشدم همیشه میترسیدم. این ترس وقتی بیشتر شد که خواهرم را از مدرسه به خاطر بهایی بودن اخراج کردند. ما همیشه اول سال یک ترسی داشتیم موقع ثبت نام. ما یه تا بچه بودیم. پدر و مادر من هر سال که میخواستند برای ثبت نام ما بروند یک بحثی در میگرفت. هر سال یک جوری این را رد میکردند. یک موقعهایی بالاخره پول بیشتر میگرفتند که غیرقانونی بود. یک موقعهایی غر میزدند. یک موقعهایی میگفتند ما ثبت نام نمیکنیم و برو یک مدرسه دیگر که در مورد خواهر من این اتفاق زیاد افتاد. یک موقعهایی هم در وسط سال یکی میفهمید که بهایی هستی یا معلمی میپرسید مثلا که اینجا چه کسی اقلیت مذهبی است؟ وقتی دستمان را بالا میبردیم قضیه برملا میشد و ما را در دفتر میخواستند. در مورد خواهرم این اتفاق افتاد. گفته بودند چرا گفتی اقلیتی؟ گفته بود در کلاس پرسیدند که کی اقلیت است و من هم دستم را بردم بالا و آنها گفتند تو تبلیغ کردهای و به این دلیل از مدرسه اخراجش کردند!
*********************************
همیشه در مدرسه ترسیدن. شاید خیلی از ما در مدارس جمهوری اسلامی چنین احساسی را تجربه کرده باشیم. با این حال این تجربه برای شهروندان به حاشیه راندهشدهتر، میتواند مضاعف شود. برای پسربچهای که شکیب نصرالله بود، از خانوادهای بهایی در مدرسهای که تعلیمات دینیاش بهاییان را نجس معرفی میکرد. گفتوگو با شکیب نصرالله را از همین جا آغاز کردم. او میگوید: «تجربه محرومیت از تحصیل برای یک بهایی فقط محدود به مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی که از بعد از انقلاب فرهنگی است نمیشد. در آن مصوبه گفته شد که بهاییان نمیتوانند در آموزش عالی شرکت کنند یا آن نامه محرمانه که به امضای آقای خامنهای رسید که به تصریح ایشان باید از رشد بهاییان در هر مقطعی جلوگیری شود و حتی رزق یومیشان هم باید محدود شود و نباید هیچ پیشرفتی در هیچ جنبهای داشته باشند در ایران. میخواهم بگویم امروز همه میشناسند و دیگر میدادند که بهاییان را به دانشگاه راه نمیدهند اما تجربه شخصی من فقط دانشگاه نبود و کلا نظام آموزشی جایی برای من نداشت و این برای من محرومیت از تحصیل محسوب میشود».
امروز که به این تجربه محرومیت از تحصیل فکر میکنید فکر میکنید این تجربه چه اثری بر شما داشته؟
نصرالله: خیلی تجربه عجیبی است. به خاطر این که هم جوانب خیلی منفی دارد مثل احساس یک محرومیت دائمی و نقطه اوجش این که من میدانستم که نمیتوانم بروم و پیشدانشگاهی را هم در خانه یک سری بهایی خواندم. معلمهای بهایی میآمدند در خانهها و به بچههای بهایی که در مناطق و کوچههای اطراف بودند و به سن پیشدانشگاهی رسیده بودند درس میدادند و ما تمام درسهایی را که در مدارس بیرون بود عین همان را میخواندیم. فقط چون ما را راه نمیدادند در خانه میخواندیم. بعد هم آخر سال میرفتیم امتحان مستمع آزاد میدادیم. مثل مدرسه بزرگسالان و این طوری توانستیم مدرک را بگیریم. بنابراین درست است که یک محرومیتی وجود داشت و من همیشه از مدرسه میترسیدم؛ از این که از من بپرسند تو بهایی هستی یا نه! من خاطرات خیلی تلخی دارم، از توهینهایی که شنیدم و تهدیدهایی که میشنیدم. تهدیدهای مستقیم و غیرمستقیم. دوم راهنمایی بودم که معلممان تعریف میکرد چهطور بهاییها را در شهر یزد تکه تکه کرده بودند و خودش در این کار نقش داشته! چهطور بهاییها دم دارند و سم دارند! همه اینها بود و این هم بود که من سال آخر یعنی پیشدانشگاهی را در یک محیط بسیار آرام گذراندم. آخر کلاس پذیرایی بود. صاحبخانه با لبخند و روی خوش در را باز میکرد همه میآمدند مینشستند، دختر و پسر همه با هم، همه مساوی و خیلی آزاد. هر طور که میخواستند لباس میپوشیدند و خیلی محیط آرام و خوشی بود و درس میخواندیم. از آن طرف هم یک محیط خیلی آشنای امنی بود برای من.
و این که میدانستید به عنوان یک دانشآموز بهایی، حالا از دبیرستان هم که فارغالتحصیل بشوید، فرقی نمیکند و اجازه ورود به دانشگاه را نخواهید داشت، این آگاهی به این حذف و تبعیض برای شما چهطوری بود؟
نصرالله: برای من اصلا جور خاصی نبود. برای من یک واقعیت بود که من به عنوان یک بهایی دانشگاه نخواهم رفت. متأسفانه یک واقعیت پذیرفته شده بود. میخواهم بگویم سرکوب این طوری در نهاد افراد وارد و یک جورهایی پذیرفته میشود. برای من دقیقا مثل این است که روسری را با سرکوب و توسری به زنان خوراندند و بعد از آن نسلی از زنان پرورش پیدا کردند که فکر میکردند اصلا همین است و خیلیها ممکن است هنوز هم فکر کنند که اصلا این است و غیر از این ممکن نیست تا آن لحظهای که یک زن روسری را برداره و احساس کند پس آزادی میشود این طور باشد! این است که برای منِ بهایی اساسا واضح بود و برای من این طور بود که خب من که دانشگاه نمیخواهم بروم. دانشگاه قرار نیست بروم.
ولی در نهایت میخواستید به دانشگاه بروید و با دانشگاه زیرزمینی بهاییان آشنا شدید. چهطور با این دانشگاه و کارش آشنا شدید؟
نصرالله: یادم است راهنمایی بودم که شنیدم جامعه بهایی دانشگاه خودش را شروع کرده و فکر کردم شاید من بتوانم به این دانشگاه بروم. آن موقع خواهر بزرگترم رفت به آن دانشگاه. یک مدتی از تأسیس این دانشگاه گذشته بود. خواهر من که شروع کرد به درس خواندن در این دانشگاه من فهمیدم این دانشگاه چهطور کار میکند. دانشجویان و استادان از جاهای مختلف ایران میآمدند در خانههای مردم و درس میخواندند. مدرکش واضحا از طرف حکومت ایران پذیرفته نمیشد به خاطر این که اصلا حکومت ایران میخواست جامعه بهایی نابود شود و هنوز هم همین را میخواهد. به هر حال من اولین بار با رفتن خواهرم به این دانشگاه با آن آشنا شدم و با کاری که مادرم انجام میداد و آن هم پذیرفتن دانشجوها در خانه خودش-خانه ما- بود که بیایند آنجا در کلاس شرکت کنند یا حتی بمانند، چندین هفته در طول بک ترم تحصیلی بمانند خانه ما.
و بعد در نهایت وارد دانشگاه زیرزمینی شدید؟ چه سالی شما وارد این دانشگاه شدید؟ شروع به تحصیل در این دانشگاه چهگونه بود؟
نصرالله: تجربه درس خواندنم در دانشگاه هم این طوری شد که کمی آن هم عجیب شد. به خاطر این که سال ۱۳۷۷ سالی بود که درهفتم مهرماه آن در ساعت هشت صبح به صورت هماهنگ به خانه ۵۰۰ بهایی حمله کردند و همه مسئولان این دانشگاه را گرفتند، کلی دانشجو و استاد را گرفتند و این دانشگاه چون همان طور که گفتم اصلا کلاس نداشت و در خانههای مردم بود همه این خانهها را هم گرفتند چون این دانشگاه را خطر میدیدند و میخواستند آن را تعطیل کنند. من در چنین شرایطی وارد این دانشگاه شدم. شش ماهی تعطیل شده بود. چون این حمله بهقدری شدید بود که کلی از دارایی جامعه بهایی از دست رفته بود. در طول سالها اینها هی از جامعه بهایی دزدیدهاند و این یکی از آن دزدیهای بزرگ بود. مثلا خواهر من شیمی میخواند و اینها در زیرزمین خانههای مردم لابراتوار داشتند، بِشر و مواد آزمایشگاهی شان را برده بودند، تمام تکلیفهاشان را و تمام برگههای امتحاناتشان را هم برده بودند. شش ماه این دانشگاه تمام شد و همه چیزش را از دست داد. اما دوباره شروع شد و من هم وارد دانشگاه شدم.
و در مورد شما اتفاق جالبی که افتاد این است که در همان دانشگاه زیرزمینی بعدها تدریس هم کردید. یعنی انگار برگشتید که دین خودتان را ادا کنید.
نصرالله: من در سال ۲۰۰۷ به مونترال کانادا آمدم که در دانشگاه مکگیل مسترم را بگیرم. بعد از این که توانستم کارشناسیام را در دانشگاه آزاد بهاییان تمام کنم آمدم اینجا که مستر بگیرم. بعد برگشتم ایران برای درس دادن در همان دانشگاه و آن موقع همچنان درس دادن در این دانشگاه در خیلی جاها حضوری بود و حالا آنلاین هم بود. ولی خب این دفعه افتخار این را داشتم که بتوانم کمک کنم. همیشه نیروی انسانی کم بود و من خیلی خوشحال بودم که میتوانم کمک کنم و این از انگیزههای مهم من برای برگشتن به ایران بود.
امروز این دانشگاه در چه وضعی است؟
نصرالله: آن کار کوچکی که بلافاصله بعد از انقلاب فرهنگی در دانشگاه شروع شد الآن به جایی رسیده که حدود پنجاه تا رشته در چهار پنج تا دانشکده متفاوت دارد ارائه میشود. خب این به معنای آن است که چندصد درس دارد ارائه میشود. همکاران زیادی دارد که همه به صورت خدمتی دارند کار میکنند. خیلی از این فارغالتحصیلان رفتند خارج و دانشگاههای خارجی شروع کردند به پذیرفتنشان و الان تا جایی که من میدانم بیشتر از ۱۱۰ دانشگاه معروف خارجی هست که مدرک این دانشگاه را پذیرفتهاند. از جمله هاروارد و مکگیل، دانشگاه خود من، ییل، یو سی برکلی و یو سی ال ای و … بنابراین امروز در اعتبار این دانشگاه دیگر شکی نیست. در ۳۵ سال گذشته دهها هزار دانشجو وارد این دانشگاه شدند و چند هزار فارغالتحصیل داشته. بیش از ۱۰۰۰ دانشجوی آن در خارج از کشور ادامه دادهاند و هر سال ۴۰۰-۵۰۰ دانشجوی جدید وارد آن میشوند. سال گذشته مؤسسهای در اسپانیا به اسم لیبرپرس جایزه حقوق بشر خود را به دانشگاه بهاییان ایران داد به خاطر این کار عظیم هماهنگی و آموزش دانشجویان که انجام دادند و توانستهاند از یک سرکوب اساسی که علیه یک اقلیت انجام میشود یک مدل از استقامت سازنده بسازند که یک کار مثبت از توی آن درآمده و این قدر توانسته کمک کند. با حداقل امکانات. من مفتخر بودم که از طرف مؤسسه آموزش عالی بهاییان بروم و این جایزه را دریافت کنم. یادم هست که جایزه را که گرفتم سیلی از پیغامها بود از همه جای دنیا. از همکاران قدیم، از دانشجویانم و همه که به من میگفتند چهقدر این حس را دارند که زحماتشان شناخته شده و این مؤسسه دارد در دنیا شناخته میشود. این حس را دارند که سیاهی هیچ وقت نمیتواند بر نور پیروز شود. سیاهی کسانی که میخواهند بر قلب و ذهن مردم در ایران سیاهی چیره شود، هرگز نمیتواند بر نوری که علم و اتحادِ آدمها میتواند بتاباند، پیروز شود و این دانشگاه بهاییان مثال واقعی آن است.
********
در دهمین شماره از «یادآر» رنج و سرکوب شهروندان بهایی در ایران را به یاد آوردیم، رنج بزرگی که آنها به کاری بزرگ تبدیلش کردند؛ کاری علیه فراموشی.