لینکهای قابل دسترسی

خبر فوری
یکشنبه ۲ دی ۱۴۰۳ ایران ۰۷:۵۱

یادآر – قسمت نهم: جان برای نان؛ گفت‌وگو با کولبران کُرد و سوخت‌بران بلوچ


اینجا کجاست؟ کجای دنیا‌؟ کجای ایران؟ این مردم، این ایرانیان در چه شرایطی زندگی می‌کنند؟ مردم مناطق صفر مرزی از کردستان تا سیستان و بلوچستان. کولبرها و سوخت‌برها. اینجا کجاست؟

سوخت‌برِ بلوچ: «اینجا یک شهر مرزی است؛ یک روستا-شهر مرزی. بگویید دکتر دارد؟ نه! دکتر آن‌چنانی ندارد. یک نفر مطب زده و هیچ چیز هم بلد نیست. هر کس می‌رود آنجا دکتر، یک مدل دارو به او می‌دهد! کلا با یک داروخانه قرارداد بسته و دست به یکی هستند. مدرسه داریم، معلم نداریم. معلم داشته باشیم چیزی بلد نیستند! دانش‌آموزان را می‌فرستند پیش پدر و مادرشان که اینها را در خانه حل کنید و امتحان بگیرید و بعد همین طور یکی دو ساعت به مدرسه بیایید. اینجا هیچ کس سواد ندارد. معلم هم کلاس پنجم است و هیچ چیز یاد ندارد. اینجا برق که برود همه چیز می‌رود. نه آنتنی هست، نه آبی هست، نه نانی هست، هیچی! برق که برود همه چیز می‌رود. کلا در هفته دو سه بار برق را می‌برند و این کار را می‌کنند».

دختر نوجوانِ یک کولبر کُرد:‌ «حتی یک صدم هم دلخوش نیستیم و نخواهیم بود چون …(اشکش جاری می‌شود). نمی‌دام واقعا…اصلا حسی نداریم. نه به زندگی و نه به‌ آینده. واقعا هیچ حسی نداریم. هیچ امیدی هم به آینده نداریم…».

مردمان کُرد، مردمان بلوچ؛ دریا دارند اما آب نه. هوا دارند اما پر از ریزگردهاست. هامون و دریاچه و بیستون، معادن و منابع طبیعی. همه چیز هست اما زندگی نیست.

خشکسالی. بیکاری، تبعیض، سرکوب، اعدام، تیراندازی و فقر و فقر و فقر.

در محروم‌ترین روستاهای ایران، در مرز با پاکستان، روستاهایی که اسم‌شان را هم نشنیده‌ایم، مردان اگر وضع‌شان خوب باشد با ماشین و موتور کرایه‌ای، اگر نه با چارپایانی مثل الاغ یا با پای پیاده، روی شانه‌هاشان، گالن‌های سوخت را از این طرف مرز به آن طرف می‌برند برای لقمه‌ای نان. محلی‌ها به آنها که سوخت را روی کول‌شان حمل می‌کنند می‌گویند: «بدوکی».

در کردستان، کرمانشاه و ایلام، مناطقی با آمار بالای بیکاری، مردم ناگزیر برای لقمه‌ای نان/ تلویزیون و کولر و بخاری بر دوش‌شان حمل می‌کنند یا سیگار و لاستیک و لباس و منسوجات جابه‌جا می‌کنند. بانه، مریوان، سراوا، سقز، کامیاران و شهرهای مرزی دیگر…

در تمام این سال‌ها صدها کولبر کُرد و سوخت‌بر بلوچ تنها برای لقمه‌ای نان بر سفره‌ی خانواده‌شان جان باخته‌اند. زنده زنده در آتش سوخته‌‌اند، در سرمای کوه‌ و کمر یخ بسته‌اند، گلوله خورده‌اند و گیر مأمورانِ سپاه پاسداران افتاده‌اند.

سوخت‌بر بلوچ: «کلا به شما بگویم که اینها رحم ندارند. دیگر خودتان بگیرید که اینها چه هستند. از حیوان پست‌تراند. طرف حتی خودی هم که باشد موقعی که لباس لگوری سپاه را می‌پوشد انگار نه انگار…انگار دنیا را به او داده‌اند. می‌گیرند آدم را می‌زنند. تیر هم می‌کنند. سر مرز، چندین نفر را کشته‌‌اند. به خاطر دو گالن گازوئیل یا این که از آن طرف برای امرار معاش‌شان مثلا برنجی آورده‌اند یا یک کارتن انبه. به خاطر اینها تیرشان کرده‌اند. پسرعموی خودم را هم تیر کرده‌اند. خدا ردشان داد. یعنی تیر به رینگ موتورش خورد».

این مردم با این صداهای خسته‌ مخدوش، مردمِ آرزوهای بی‌کران در خلق‌های تنگ، به خانه که برمی‌گردند، این بار هم که زنده می‌مانند، دل‌خوشی‌شان در زندگی چیست؟ خنده‌ای؟ آسودنی؟ تفریحی؟

سوخت‌بر بلوچ: «اینجا ما وقتی نداریم که تفریح کنیم. ما هیچ تفریحی هم نداریم اینجا. بچه بودیم فوتبال بازی می‌کردیم ولی الآن نمی‌شود. اصلا تفریحی برای ما وجود ندارد. برو سر کار. چشم‌هات باز شد برو سر کار و شب که آمدی خسته و کوفته در خانه افتادی. دیگر تفریحی نداریم. یک روز سر کار نرویم روز بعدش دل‌جمع باش که از گرسنگی می‌میریم. دیگر اینجا فقط کار می‌کنیم. زندگی نمی‌کنیم. فقط نفس می‌کشیم و زنده هستیم».

این هفته در یادآر، از شما دعوت می‌کنیم صدای محروم‌ترین، به حاشیه‌رانده‌شده‌ترین و نابرخوردار‌ترین مردم ایران را بشنوید. این هفته از عمق محرومیت، از اوج ستم مضاعف با شما سخن می‌گوییم. گفت‌وگو با کولبران و سوخت‌برانی که مدام در حرکت‌اند، بیشتر اوقات لب مرز‌اند، اینترنت ندارند، گوشی‌های تلفن همراه‌شان یاری نمی‌کند، هرلحظه باید آماده باشند که فرار کنند، هر لحظه باید نگران باشند که زنده بمانند و زنده به خانه برگردند، گفت‌وگو با کولبران و سوخت‌برانی که در ترس و گریز و محرومیت زندگی می‌کنند کار دشواری است، مخصوصا اگر راه‌مان این همه دور باشد. چند ماهی طول کشید اما سرانجام این مردم صدای رنج خود را در این برنامه خواهند شنید و از شما هم می‌خواهند که صداشان را بشنوید و رنج‌شان را به یاد بسپارید. رنجِ مردمانِ نقطه صفر مرزی.

سوخت‌بر نوجوان: «سوخت‌بری خطرات زیادی دارد مثلا آتش گرفتن ماشین، چپ کردن، تصادف کردن. خیلی از این مشکلات پیش می‌آید ولی خب باز هم از سر مجبوری آدم بعضی وقت‌ها دست به کارهایی می‌زند که مجبور است. وقتی مثلا خرج زن و بچه باشد. خرج خانواده باشد. خرج مریض توی خانه باشد. به خاطر این چیزها آدم دست به هر کاری می‌زند. آینده‌ای هم که ندارد این شغل که بگوییم که بالاخره چیزی برای ما بماند که بتوانیم پس‌اندازی کنیم که بالاخره فرداروز به درد ما بخورد یا بتوانیم از این پول برای خودمان خانه‌ای بگیریم یا کار دیگری راه بیندازیم! نه! هر روز کار کردی همان روز می‌خوری. اگر کار نکردی و برای بار نرفتی همان روز دیگر هیچ هم نداری بخوری. درآمدش در حدی است که اگر یک سرویس تا مرز بخواهی بروی و برگردی همان روز دستت جلوی کسی دراز نباشد. بیشتر از این نمی‌شود. یا اصطلاک ماشین می‌شود یا خرج خانه. تا سر بُرج، بعضی وقت‌ها بوده که ما کار کرده‌ایم و دوباره به خاطر پول آب و برق و کرایه خانه و خرج زندگی مانده‌ایم که چه کار کنیم. در حدی نیست که بگوییم از این پس‌‌اندازی که داریم پس‌اندازی کنیم. نه نمی‌شود. متأسفانه شغل دیگری هم در استان ما وجود ندارد که کارخانه‌ای باشد یا شرکتی. بله شرکت‌هایی هستند که کارگر روزمزد می‌خواهند. قراردادی با آنها کار کرده‌ایم. من خودم رفتم هشت ماه حقوق نمی‌دادند. بعد از هشت ماه حقوق یک یا دو ماه را می‌دادند که اصلا هیچی هم نبود. کل از دور و اطراف و مغازه‌دار قرض گرفته‌ایم. پول برق مانده و …نمی‌دانیم که کدام را بدهیم. خرج مدرسه بچه‌ها- خواهر و برادرها را بدهیم. نمی‌دانیم چه کنیم».

این صدای سوخت‌بری نوجوان است. بسیاری از مردان بلوچ و کرد که سال‌هاست سوخت‌بری یا کولبری می‌کنند این کار را از سال‌های کودکی و نوجوانی آغاز کرده‌اند. آنها دست و پنجه نرم کردن با مرگ را خیلی زود یاد گرفته‌اند، تماشای مرگِ همراهان و دوستان و عزیزان‌شان در کوه‌های صعب‌العبور یا جاده‌های خاکی مرزی کار هر روزشان بوده. هیچ معلوم نیست این بار که رفتند برمی‌گردند یا نه؟

سوخت‌بر نوجوان: «من خودم هر بار که بار زده‌ام و رفته‌ام مادرم شب تا صبح بیدار است. وقتی که از خانه می‌زنم بیرون تا وقتی که برمی‌گردم؛ شاید در رفت و برگشتش مادرم ده بار، بیست بار زنگ می‌زند…کجا رسیدی؟ کی میایی؟ همه‌اش نگران است. شب تا صبح بیدار است».

از او می‌پرسم تا به حال هدف گلوله‌های مأموران شده؟

سوخت‌بر نوجوان: «بله. شلیک هم کرده‌اند و در کمین گیر افتاده‌ایم. فرار کردیم و تیر کردند. اولین تیری که زد،‌ آیینه بغل ماشین را زد. یک تیر هم زد که به در عقب ماشین خورد. بعد از روی خارَک رفتیم. لاستیک ماشین پنچر شد. بعد هم که به باک ماشین تیر زدند و دیگر ماشین بیشتر راه نمی‌رفت. متوقف شدیم و ماشین ما را گرفتند و بردند. من هم خودم گیر افتادم. ماشینم با چهار بشکه گازوئیل گیر افتاد و ۸۵ میلیون تومان جریمه‌‌اش کردند. فرستادند تعزیرات و خلاصه یک تخفیفی به من دادند و جریمه را کردند ۶۵ میلیون تومان. ۶۵ میلیون تومان را هم نداشتم بدهم و ماشینم مصادره شد و در مزایده فروخته شد و ۶۵ میلیون را از پول خود ماشین برداشتند. ماشین من قیمتش ۱۸۰ میلیون تومان بوده و به قیمت ۶۵ میلیون فروختند و پول جریمه را فروختند. آخرش هم هیچ چیز دست من را نگرفت»!

اما مأمورانی که این کولبران و سوخت‌بران را تعقیب و دستگیر می‌کنند، آنها که سلاح در دست دارند و ماشه را می‌کشند، مأموران سپاه که مرزها را در کنترل خود دارند، قانونی که تمام دارای و هستی این سوخت‌بر نوجوان و خانواده‌اش یعنی ماشین او را که وسیله سوخت‌بری است ضبط می‌کند و می‌فروشد، این سیستم خودش کجای مرز ایستاده؟

چند سال پیش، کمیسیون امنیت ملی مجلس اعلام کرد روزانه ۱۰ میلیون لیتر سوخت از مرزهای شرقی ایران به صورت قاچاق خارج می‌شود. سودی چنان هنگفت که به‌سختی بتوان از آن چشم پوشید. اما آیا سوخت‌بری که محتاج نان شب است می‌تواند ۱۰ میلیون لیتر سوخت جابه‌جا کند؟ روزنامه واشینگتن پست در شماره چهارم ژانویه ۲۰۲۲ خود در گزارشی مفصل از شبکه گسترده سپه پاسداران برای قاچاق سوخت در مرزهای شرقی ایران پرده برداشت. این روزنامه سپاه را محور زنجیره بزرگ قاچاق سوخت در ایران معرفی کرد. زنجیره‌ای که گازوئیل ایران را به چین، سومالی و یمن می‌فرستد. میلیون‌ها بشکه و میلیاردها دلار سود.

سپاه، همان نهادی که به اختاپوس معروف است و اقتصاد ایران را به‌کلی در انحصار دارد و محمود احمدی‌نژاد، رییس‌جمهوری پیشین ایران چند سال پیش از سرکردگانِ آن با عنوان «برادران قاچاقچی خودمان» یاد کرد و گفت: «رقم‌ها هم که یک قران و دوهزار نیست. دو هزار میلیارد تومان فقط مصرف سیگار است در ایران. همه قاچاقچی‌های درجه یک دنیا را به طمع می‌اندازد. چه برسد به به قول طرف، برادران قاچاقچی خودمان»!

نظارت بر انتقال سوخت از ایران به پاکستان؛ ادعایی که سپاه مطرح می‌کند. از سال ۹۴ طرحی با نام رزاق آغاز شد. کارت‌های سوخت صادر کردند اما این کارت هرگز به کار سوخت‌بران نیامد و چیزی را در زندگی آنها تغییر نداد. شرط دریافت کارت سوخت برای سوخت‌بران، عضویت در بسیج بود. همه اینها نه برای از میان بردن قاچاق سوخت و کالا که برای کنترل و مدیریتِ سود هنگفت حاصل از قاچاق کلان؛ آشکارا، در روز روشن، با ماشین‌هایی با پلاک سپاه پاسداران. این در حالی است که در سیستان و بلوچستان، بسیاری از خانواده‌های بلوچ، بدون هیچ پشتوانه، سرمایه یا حتی شغلی که نان و آبی برای‌شان فراهم کند، مدت‌ها تلاش می‌کنند تا موتوری برای پدر یا برادر خانواده فراهم کنند تا بلکه بتواند با جا به جا کردنِ سوخت از این سو به آن سوی مرز، نانی درآورد. چرا که این تنها راه گذران زندگی برای این مردم است. گاه زنان خانواده ماه‌ها سوزن زده و سوزن زده‌اند تا پولش بشود یک موتورسیکلت دست‌دوم. آن هم یا ممکن است آتش بگیرد یا دزدیده شود.

سوخت‌بر بلوچ:«دزد نظامی هست. دزد شخصی هم هست. دیگر مال سپاه هم که می‌روند وسط کوه‌ها و موتور و چیزهای مردم را می‌‌گیرند. دزدهای شخصی هم که به کنار. کلا راهِ طرف را می‌بندند و موتورش را می‌گیرند و کتکش می‌زنند و خلاصه با هزار بدبختی. خودم کسی را می‌شناسم که دو خواهرش سوزن‌دوزی کردند و موتور خریدند و این رفت مرز. سرویس دوم یا سوم بدبخت را گرفتند و موتورش را بردند و یک کتک مفصل هم زده بودند. نظامیان سپاه سر مرز، پول‌ها را می‌برند، گالن می‌برند یا موتوررا می‌برند. اذیت می‌کنند و آدم را می‌زنند».

کمپین فعالانِ بلوچ می‌گوید روزانه یک سوخت‌بر کشته می‌شود. اتفاقی که آن قدر تکرار شده که دیگر مثل خبری گذراست، هرچند جان و زندگی و هستی آدم‌هاست، محروم‌ترینِ آدم‌ها. از آن سو کولبران در مناطق مرزی کشته می‌شوند. یا پا روی مین می‌گذارند یا هدف گلوله می‌شوند، یا از کوه‌های صعب‌العبور فرومی‌افتند یا در زمختیِ زمستان و آوارِ بهمن از دست می‌روند. سردشت و پاوه و مریوان پر از کولبرهایی است که جان به در برده‌اند اما نه جان سالم. چشم خود را از دست داده‌اند، جراحات شدید دارند یا توان حرکت‌شان به‌شدت محدود شده و با این حال همچنان باید نانی بر سر سفره‌ خالی خود ببرند. خیلی از کولبرها در ارتفاعات کردستان ناپدید شده‌اند. رفته‌اند و دیگر هرگز بازنگشته‌اند. آزاد خسروی ۱۷ساله بود و برادرش، فرهاد ۱۴ساله. وقتی پیداشان کردند هر دو در بوران و سرمای کوهستان‌های برفی یخ زده بودند. این کودکان برای لقمه‌ای نان کولبری می‌کردند. مردم سوگوار محلی در مراسم خاکسپاری‌شان، هر یک تکه‌ای نان به دست داشتند.

*************

پدرش کولبر بود. نان آنها را با کولبری درمی‌آورد. روژان که در این جا از او با نام مستعار نام می‌برم از شهر مرزی بانه با من گفت‌وگو کرده است. پر از بغض و غم و خشم و عاطفه است: «پدرم چهار پنج سالی تقریبا از سال ۹۲-۹۳ بود که می‌رفت کولبری. آن وقت ما بچه بودیم و واقعا چیزی از دنیا حالی‌مان نمی‌شد. می‌رفت کولبری و چند باری خبرش رسید که مثلا تیراندازی شده و معلوم نیست پدرم کجاست. همین تابستان بود که به دو تا از جوانان‌مان تیراندازی کرده بودند و از ترس جان‌شان خودشان را انداخته بودند در سدِ هنگه‌شالِ بانه که متأسفانه جنازه‌شان بعد از حدود دو سه هفته پیدا شد.

تازه دولت نمی‌گذاشت که برای پیدا کردن‌شان خیلی بگردند یا به عمق بروند چون خیلی خیلی از زندانیان سیاسی را دست و پاشان را می‌بندند و می‌‌اندازند توی سدها. سنگ سنگینی به آنها وصل می‌کنند که بروند ته سد و بمیرند… بعد پدرم که می‌رفت همیشه یک بطری آب با خودش می‌برد. آنجا بعضی وقت‌ها یک یا دو روز و شب می‌ماندند در آن سرما و برف. سه چهار تا نان و پنیر و چیزهای ساده‌ می‌برند. کولبر بودند و نمی‌شد که چیزهای آن‌چنانی بخرند و ببرند. بعضی وقت‌ها هم که می‌رفتند می‌گفتند چند ساعت طول می‌کشد و چیزی نمی‌بریم و برمی‌گردیم ولی شده بود که دو روز آنجا بی آب و غذا هم مانده بودند و هیچ نداشتند و می‌ماندند تا راه باز می‌شد یا از میان تیرها خلاص می‌شدند و می‌توانستند برگردند.


شما بچه‌ها و مادرتان وقتی پدرتان برای کولبری می‌رفت چه احساسی داشتید؟

دختر کُرد: خب ما کوچک بودیم. برادرم وقتی پدرم فوت شد ۷ ساله بود. یعنی آن موقع‌ها که پدرم می‌رفت کولبری چهار پنج ساله می‌شد. چیزی که نمی‌فهمید. قطعا می‌گفت پدرم می رود کار می‌کند و برمی‌گردد. یک خواهرم هم که وقتی پدرم فوت کرد ۱۳ ساله بود.

مادرم همیشه به پدرم می‌گفت نرو. ما هر لحظه منتظر بودیم که خبر فوتش را بشنویم. چون واقعا خیلی خیلی خیلی بی‌رحم‌‌اند و کاری ندارند که جوان یا پیر باشد یا هر چه. تیراندازی می‌کنند و وقتی هم که بمیرند هزینه آن گلوله‌ای که با آن کشته‌‌اند هم از خانواده‌ها می‌گیرند! ما به پدرم می‌گفتیم که نرود چون خیلی ریسک دارد ولی واقعا اینجا شغلی نیست که بگویی می‌توانم خانواده‌ام را تأمین کنم و آینده‌ای برای بچه‌هام بسازم. پدرم می‌رفت. آن موقع که پدرم می‌رفت حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ تومان بود. بستگی به کولی داشت که می‌بردند که چند کیلو باشد. پدرم می‌گفت یا باید بروم کارگری که کارگری هم روزی فکر کنم ۱۵۰ تا ۲۰۰ برای صبح شب بود که نمی‌شود با این پول هم وسایل خانه بخرم، هم پوشاک بچه‌ها، مهمان می‌آید و می‌رفت کولبری که آنجا یک صدتومانی بیشتر بیاورد.

فکر می‌کنی چرا مأموران حکومت به کولبران شلیک می‌کنند؟ مثلا می‌توانند بازداشت‌شان کنند یا هر اقدام دیگری اما شلیک کردن به نظرت چرا؟

دختر کُرد: این که شلیک می‌کنند دلیل خاصی ندارد. مثلا پدر من هیچ وقت مشروب و اینها نمی‌برد که مثلا بگویند چون مشروب و بار قاچاق می‌برند به آنها شلیک کردیم. پدرم می‌گفت اشکالی ندارد من ۲۰۰ تومان هزینه کمتری برای کول می‌‌گیرم ولی مثلا یک چیزی می‌برم که ریسکش کمتر باشد. من بچه کوچک دارم. پسرم و دخترم هنوز کوچک‌اند که سلامت برگردم. نمی‌دانم واقعا. هیچ دلیلی ندارد که به آنها شلیک می‌کنند چون نه باند خلاف‌کارند و نه هیچی. می‌روند برای شب لقمه‌ای نان بیاورند. جان یک آدم بازیچه دست آنها نیست که هر وقت دل‌شان بخواهد شلیک کنند و جان آنها را بگیرند.

روزی که پدرت برای کولبری رفت و این اتفاق افتاد، آن را روز را به یاد می‌آوری؟ چه شد؟ چه‌طوری مطلع شدید؟

دختر کُرد: ۲۳/۱/۹۹ بود که بابام بیدارمان کرد و گفت که من می‌روم مرز. روز شنبه ساعت سه و سه و نیم بود که ما سوار ماشین شدیم. خبرها آمده بود که پدرم فوت کرده ولی ما هنوز بی‌خبر بودیم و مردم داشتند قبرش را آماده می‌کردند…رسیدیم من رفتم بازار که چند کار بابام را انجام دهم. مامانم با گریه زنگ زد و گفت کجایی؟ گفتم چه شده؟ فکر کردم که تصادف کرده‌‌اند. گفت کجایی که بابات را کشتند. من همان جا گوشی از دستم افتاد… با گریه و داد و بیداد رفتم سمت خانه فامیل‌مان. دور هم بود خانه‌شان. چند متری رفتم و دیگر پاهام نمی‌کشید که بروم. رفتم وسط خیابان و گریه می‌کردم می‌گفتم یکی من را برساند. آنجا که رسیدم دیدم شلوغ شده و مادر و برادرم و اینها داشتند گریه می‌کردند. (بغض کرده) من هم گریه کردم و گفتم چه شده؟ گفتند پدرم فوت کرده. گفتم نه چنین چیزی نیست. چرا این را می‌گویید؟ چرا این شایعات را باور می‌‌کنید؟ دیگر کم کم وقت آن است که [بابا] برگردد خانه. بلند شوید برویم خانه… بعد تلفن و تلفن‌کاری شروع شد که گفتند نه تیراندازی نشده و همه سالم‌اند و من گفتم دیدید چیزی نیست. قبلا هم این شایعات را به ما گفته‌اند. بابام برگردد بهش می‌گویم دیگر نرود مرز چون دیگر واقعا نمی‌کشیم که هر روز چنین خبری به ما بدهند….بعد به دایی‌ام زنگ زدم که بیایند آنجا و گفتند چرا صدای گریه می‌آید. گفتیم چنین چیزی به ما گفته‌اند و ما خودمان هم نمی‌دانیم راست است یا نه. آنها آمدند و کم کم شلوغ شد و بعد….گفتند چند نفر رفته‌اند مرز جنازه‌اش را بیاورند (گریه‌اش شدید می‌شود) بیاورند بیمارستان…من از آنجا زدم بیرون و گفتم خودم باید بروم ببینم که چه شده. زودتر از همه بدو بدو رفتم به بیمارستان و دیدم که همه فامیل پدرم آمده‌ند آنجا و آمبولانسی که پدرم توی آن بود همان لحظه از جلوی من رد شد… دنبال آمبولانس رفتم که باران هم می‌آمد. دنبال آمبولانس رفتم و افتادم زمین و یادم نیست که چه کسی من را آورد. یکی از فامیل‌هامون بود. از او پرسیدم که من به شما باور دارم. واقعا پدرم زنده است یا مرده؟ گفتند که متأسفانه راست است…

متأسفم واقعا. خیلی متأسفم. روژان جان پدرت چند سال سن داشت وقتی که از دنیا رفت؟

دختر کُرد: پدرم ۴۳ ساله بود…دیگر داشت وارد ۴۴سالگی می‌شد که چنین اتفاقی برایش افتاد.

روژان جان پدرت هیچ بیمه‌ای داشت؟ بیمه‌ای برای سلامت؟ برای درمان؟ یا چیزی که برای خانواده‌اش پس از او بماند؟

دختر کُرد: نه هیچ بیمه سلامتی نداشتند و ندارند. یعنی هیچ بیمه‌ای ندارند. پدرم از نظر جسمی که خدا را شکر سالم بود. البته دیگر چه خدا را شکری؟ سالم بود ولی بعضی شب‌ه که آنجا می‌ماندند و یخ‌بندان بود. لباس‌هاشان یخ می‌بست. می‌آمد خانه و دیگر حتی نمی‌توانست کفش‌هاش را از پا بیرون بیاورد. ما لباس‌هاش را درمی‌آوردیم. جوراب‌هاش را درمی‌آوردیم و بعد دیگر می‌رفت حمام می‌کرد که یک کمی گرم شود. ولی هر آدمی که باشد از صبح تا شب یا دو روز لب مرز بمانند، آن هم توی سرما و گرما و برف و یخ واقعا درد بی‌درمان می‌گیرند. در شهر ما که همه می‌روند کولبری. یعنی ۷۵ درصد کولبران‌مان مریض‌اند. درد پا و …اصلا نمی‌دانم چه بگویم. مثلا ده سال که می‌روند کولبری دیگر نمی‌توانند و نمی‌کشند. باید ده برابر پولی را که در کولبری پیدا کرده‌اند خرج کنند تا دوباره سلامتی‌شان را به دست بیاورند که متأسفانه باز سلامتی کامل را به دست نمی‌آورند.

پدرت رژان جان سواد خواندن و نوشتن داشت؟ فکر می‌کنی ممکن بود برای ایشان که شغلی پیدا کند به جای کولبری؟

دختر کُرد: نه پدر من هیچ سوادی نداشت. حتی نمی‌توانست اسم خودش را بنویسد. پس هیچ شغلی به او نمی‌دادند مگر این که کارگری می‌کرد برای روزی ۱۵۰ تا ۲۰۰ تومان که واقعا مبلغی نبود که بگویید می‌شود با آن زندگی کرد. آن هم تازه اگر باشد. چون کارگری هر روز نیست.

اطلاع داشتی که درآمد پدرت از کولبری چه‌قدر بود؟

دختر کُرد: فکر کنم کیلویی ۱۷ تومان بود و بستگی داشت به این که چند کیلو بتوانند بار کنند و چند کیلو بتوانند ببرند و بیاورند… آدم دست خالی می‌رود به کوه‌نوردی هم نمی‌کشد واقعا. تو تصور کن مثلا سه ساعت به تو زمان داده‌اند که بروی آن ورِ مرز و بار را ببری و تحویل بدهی یا از آنجا بار بیاوری او تازه این سه ساعت را که به تو فرصت داده‌‌اند با امنیت و آرامش نروی و بدو بدو و در میان صدای تیراندازی و تیرهایی که از جلوی تو رد می‌شوند… بروی. بارها بود که وقتی که پدرم زنده بود و می‌آمدند خانه‌مان و بحث کولبری و اینها بود می‌گفتند که مثلا تیر خورده به سنگ جلوی پای من یا تیر خورده به کولی که بار من بود. تصور کنید که مثلا با چه چیزهایی روبه‌رو می‌شدند! یعنی چیزی نیست که من و خیلی از مردمی که در آن شرایط نیستیم و نمی‌توانیم در آن شرایط هم باشیم -چون شرایط فوق‌العاده سختی است- بتوانیم توصیفش کنیم و دیگر بازی با جان خودت است. می‌روی آنجا نباید به امید برگشت بروی. می‌روی آنجا که بمیری! من بارها و بارها این را گفته‌ام که ما می‌رویم بمیریم. یا از این زندگی راحت شویم یا این که بتوانیم این سری هم سالم برگردیم.

شما چند تا خواهر و برادر هستید؟ بعد از کشته شدنِ پدرت چه راه دیگری برای گذران زندگی دارید؟

دختر کُرد: ما سه تا بچه‌ایم. وقتی پدرم فوت کرد. حتی مامانم افسردگی شدید گرفت که نمی‌توانست خودش را جمع و جور کند. داداشم کوچک بود و خواهرم هم همین طور. من وانمود می‌کردم که از آنها قوی‌ترم و به آنها دلداری می‌دادم. چه‌طوری می‌گذرانیم؟ واقعا خودمان هم نمی‌دانیم. با همین تأمین اجتماعی که ماهی هشت تومان است و همین. خدا را شکر که مثلا خواهرم الآن ۱۷ ساله است و خودم هم بیست و یکی دو سال دارم. خیلی از خانوده‌ها که پدرشان در کولبری فوت می‌‌کند بچه معلول دارند، هیچ چیز ندارند، اجاره‌نشین‌اند ونمی‌دانم چه‌طور بگویم که آنها زندگی‌شان خیلی خیلی خیلی از ما بدتر است. یا مثلا بچه شیرخوار دارند. مثلا مردم به آنها کمک می‌کنند. آن هم طی ماه خیلی کمک کنند ده تومان بشود. چون اینجا یتیم خیلی خیلی زیاد است و همه‌اش فقط به خاطر مرز است و به خاطر جمهوری اشغال‌گر اسلامی که واقعا هیچ جوری نمی‌توانم حرف بزنم که بتواند این جمهوری کثیف را توصیف کند. به خاطر این است که این همه یتیم داریم اینجا.

یک جایی در صحبت‌هایت گفتی هزینه تیر. درباره این هزینه تیر بیشتر توضیح می‌دهی لطفا؟

دختر کُرد: خب ببینید اینجا یک چیز خیلی مسخره هست. وقتی یک نفر را می‌کشند، یک چیزی شبیه این که مثلا شما قدردانی می‌‌‌کنید که دست‌تان درد نکند که پدر یا برادر من را کشته‌اید و بفرمایید این هم پول شما. یکی را که اینجا می‌کُشند، هزینه تیری را که به او زده‌اند هم از شما می‌گیرند که مثلا با این تیر ما فلان نفر شما را کشته‌ایم و تا پول تیر را به آنها ندهید جنازه را به شما تحویل نمی‌دهند.

وقتی به آینده فکر می‌کنی چه می‌بینی؟ به عنوان یک دختر جوان، به هر حال به‌رغم همه این رنج‌ها، زندگی پیش روی توست. چه آرزویی داری؟‌

دختر کُرد: ببینید من و کلا خانواده من بعد از پدرم زندگی نمی‌کنیم واقعا. یعنی هیچ امیدی به آینده نداریم. تنها آرزوی من این است که جمهوری اسلامی از بین برود. یعنی تنها آرزوی من طی این چند سال اخیر همین بوده چون هیچ آرزویی اینجا برآورده نمی‌شود و هیچ آینده‌ای نداریم. مطمئنم. تنها آرزویی که آن هم واقعا فکر می‌کنم محال است این است که جمهوری اسلامی از بین برود.

سلام حال شما خوبه؟

سوخت‌بر بلوچ: علیک سلام. شکر الحمدالله! سلامت باشید.

من می‌خواهم با شما درباره‌ی سوخت‌بری صحبت کنم. شرایطی که دارید و مشکلاتی که هست.

بفرما.

شما سوخت‌بری می‌کنید یا به قول محلی‌ها سوخت‌کشی! این کار خطرناک و پردردسری است. چرا این کار؟

سوخت‌بر بلوچ: حقیقتش مجبوریم. کار و زندگی‌مان همین است. در شهر و استان ما کاری نیست. فعلا بلوچ و بلوچستان زیر فقر است. زیر خط فقر البته ببخشید. سوخت‌بری خدایی شغل سختی است. چه بگویم؟ شغل هم نیست. سرِ مجبوری.

دنبال کار دیگه‌ای در منطقه‌ی خودتان گشتید حتما. چرا کار نشد که پیدا کنید؟‌ وضعیت کار در منطقه‌ی شما چه‌جوری است؟ می‌دانم که در شهر مرزی هستید.

سوخت‌بر بلوچ: دنبال شغل تا دل‌تان بخواهد گشته‌ایم. دنبال هزار تا کوفت و زهرماری بودیم که رفتیم شهرستان‌ها. در استان خودمان هم به بلوچ جماعت کاری نمی‌دهند. عزت و احترامی که برای افغانی‌ها و آن وری‌ها دارند برای بلوچ ندارند. حقوق‌شان هم کم و کارشان هم سخت است و هیچ نتیجه‌ای هم از این کار نیست. فقط کار بیشتر از ما می‌‌خواهند و این ور و آن ور…دیگه این طوری است. نتیجه آن‌چنانی ندیدیم.

خب این کار با این همه خطری که دارد برای شما درنهایت چه‌قدر درآمد دارد؟ برای زندگی شما و خانواده‌تان کافی است درآمدی که در نهایت دارید؟

سوخت‌بر بلوچ: حقیقتش هیچ کفافی ندارد. فقط طوری کار می‌کنیم که بخوریم و نمیریم. فقط زنده‌ایم و زندگی نمی‌کنیم. می‌رویم مرز. مجبوری است. سیصد تا سیصد و پنجاه سرویس ماشین است که راننده هستیم و بعد از آن ور که برگردم موتورم را بار می‌ز‌نم و می‌روم لب مرز. همه‌اش مجبوری. پانصد تومان می‌ماند. یعنی اینها فقط یک روز دل‌ خودمان را پاره کنیم و برویم و بیاییم برای نان زن و بچه.

روز شما چه‌‌طور می‌گذرد؟ به عنوان یک سوخت‌بر چه‌طور کارتان را آغاز می‌‌کنید؟ کی می‌روید؟ کی برمی‌گردید؟

سوخت‌بر بلوچ: صبح از خواب که بیدار می‌شویم. شکر الله می‌گیریم. وضو می‌گیریم. نمازمان را می‌خوانیم. بعد ماشین را می‌بریم و بار می‌زنیم و حرکت می‌کنیم سمت مرز. زن و بچه و پدر و مادر و اینها همه می‌آیند دعا می‌خوانند پشت سرمان. می‌ایستند پهلوی ما و دعا و سوره می‌خوانند و دست روی شانه‌‌ام ‌می‌زنند و می‌گویند یواش [برو]. چه بگویم. این قدر دغدغه و فکر…همین فکرش را که آدم بکند توی این راه که نمی‌دانی چه اتفاقی می‌افتد، چرا دیر کرد؟‌ چرا نیامد و چراها زیاد است…می‌بینند که یک نفر از این ور سالم رفته و از آن طرف در یک پلاستیک کوچک، فقط خاکسترش آمده. این جوری است…دیگر ما هم حرکت می‌کنیم به سمت مرز، با همه این خطرات و این چیزها. تقریبا گاه و گداری هفت هشت ساعتی هست و گاه گداری هم سه چهار روزی طول می‌کشد و معطل می‌شویم به خاطر این که راه‌ها را می‌بندد یا ممکن است دزد باشد.


با خودتان چه می‌برید؟‌ کجا می‌‌برید؟‌

سوخت‌بر بلوچ: ما بنزین و گازوئیل می‌بریم. می‌بریم آن طرف مرز. پاکستان و افغانستان. می‌بریم با ماشین آن طرف جابه‌جا می‌کنیم و دوباره برمی‌‌گردیم سمت این ور. فقط یک دقیقه هم دیر شود دیگر راه بسته می‌شود و مانده‌ایم تا روز بعدش.

این که راه بسته شود به نظرم کمترین خطری است که شما را تهدید می‌کند. چه خطراتی دارد این کار؟ در طول مسیر؟ در گذشتن از مرز به این شکل که شما عبور می‌کنید چه خطراتی ممکن است وجود داشته باشد؟

سوخت‌بر بلوچ: خطرات زیاد است. چه بگوید آدم. کلا از همین ج که سوار ماشین می‌شویم خطر هست. این سوخت مثال یک بمب می‌ماند. خیلی‌ها همین طوری در این کار رفته‌اند (کشته شده‌اند). از اینجا که سوار می‌شویم ترس با ما هست.

به جز خودم خانواده‌ام هم هستند که هزار تا فکر توی سرشان می‌آید که خدای نکرده چه می‌شود،‌ ماشینم خراب می‌شود یا آتش‌سوزی می‌شود یا مأموران دولت ایران یا دولت پاکستان راه را می‌بندند و آنجا می‌گیرند و اذیت‌مان می‌کنند. بعدش هم دزدان هستند. خلاصه سختی زیاد دارد. کار سخت و درآمد کم.

تا حالا شما را دستگیر کردند؟ مأموران مرزبانی؟ من این طور شنیده‌ام که رفتار شایسته‌ای با شوخت‌بران . کولبران و کسانی که در مرز دستگیر می‌کنند ندارند.

سوخت‌بر بلوچ: بله بله. گیرشان هم افتاده‌ایم. آدم چه بگوید؟ آن قدر رفتارشان کوبنده و زننده است. نه احترام و عزت سرشان می‌شود و نه هیچ چیز. حالا ما که جوانیم. ما که هیچ ولی چهار تا پیرمرد ریش‌سفید هم هستند که مجبوری می‌آیند برای معیشت خانواده‌شان. بعد یک سرباز ده- پانزده-بیست ساله‌ای می‌آید که پیرمرد هفتاد ساله را بزند و کارش را بکشد یا صداش را ببرد بالا و اذیت می‌کنند دیگر. خدایی خیلی در این مسیر اذیت می‌کنند.

شلیک هم کرده‌اند تا به حال به سمت‌تان؟

سوخت‌بر بلوچ: بله خیلی هم شلیک شده. از طرف دزدان هم شلیک شده و از طرف مأمورانِ برادرانِ سپاه هم شلیک شده که مثلا مردمی است! که رحم به مردم و هیچ انسان و انسانیتی ندارند. خدا نکند که نشنوی. اگر صدایش را نشنیدی و رفتی مستقیم تیراندازی می‌کند.

با این شرایط برای خودتان چه آینده‌ای می‌بینید؟ آینده شما و خانواده‌تان چه شکلی است؟ شما به هر حال به لحاظ فیزیکی و جسمی هم مگر تا چه زمانی می‌توانید این کار سنگین را ادامه دهید؟

سوخت‌بر بلوچ: حقیقتش اینجا آینده‌ای نداریم. هیچ آینده‌ای نمی‌بینیم. اگر مجبور نبودیم هیچ موقع این کار را نمی‌کردیم. اگر در استان‌مان شرکتی، کاری بود، یک چیزی که آدم سرگرم می‌شد و معیشت خانواده را تأمین می‌کرد و خلاصه از سمت رده‌های مسئولین بالا کمکی می‌شد یا کاری می‌کردند که هیچ کاری هم نمی‌کنند اینها. حقیقتش مشکل زیاد داریم. کلیه‌مان سنگ‌ساز است و دیسک کمر هم هست و این راهی که می‌رویم هموار نیست، از کوه و بیابان و دشت و موج و این چیزهاست. کلا طوری برمی‌گردی که خسته و کوفته‌ای و انگار با پتک ما را زده‌اند ولی مجبوریم و باز هم نمی‌خوابیم و موتورمان را بار می‌زنیم. اگر زیاد خسته شویم که آن روز دیگر افتاده‌ایم و نمی‌توانیم برویم اما اگر بتوانیم باز می‌رویم لب مرز که زن و بچه خرجی دارند و اینجا خیلی گران است، خیلی. قیمت همه چیز چند برابر است.

توی روستای شما کسی هم بوده که تیراندازی شده باشد به او یا در این مسیر خطرناک به هر حال به شکلی جان خود را از دست داده باشد؟

سوخت‌بر بلوچ: بله. پسرعموی خودم. از این طرف رفتیم مرز. با موتور هم بودیم آن روز. من رفتم که بارم را خالی کنم و دیدم که دودی بلند شده دیدم پسرعمویم کلا خودش با موتورش آتش گرفته بود. تا ما رسیدیم آنجا جزغاله شده بود. من رسیدم پتو انداختیم سرش، خاک ریختیم روی سرش تا خاموشش کنیم کاملا جزغاله شده بود، پاها و دست‌هاش، کلا استخوان و رگ و این چیزهاش…همه سوخته بودند. دیگر مجبوری است…موقعی که کنارش رسیدم…چه حالی دیگر. چه بگوید ‌آدم آخر. حتی سه تا ماشین هم آتش گرفتند آن وسط. فکر کنم سه چهار تا موتور هم آتش گرفت. پسرعموی من بدجور سوخت شعله آتش خیلی بالا بود. آنجا که داشتیم خاک می‌ریختیم تا خاموشش کنیم بدبختی بود…اینها برای دستگیری هم اصلا رحم ندارند. درجا که گرفتند دست و پایش را می‌بندند و چه شب باشد چه روز، چه تابستان باشد و چه زمستان و چله سردی زمستان می‌اندازند بغل کوه که بگذار همان جا از سرما بمیرد. با باتوم و پوتین آن قدر می‌زنند، پدر آدم را درمی‌آورند. یعنی الاغ و حیوانات را آن قدر نمی‌زنند که اینجا به ما بلوچ‌ها بی‌احترامی می‌کنند.

اگر اجازه بدهید دوست دارم از شما بپرسم که آرزوی شما چیست؟ برای خودتان؟ همشهری‌هاتان؟ برای بچه‌ها و خانواده‌تان؟ آن فضایی که بخواهید با رضایت و احترام در آن زندگی کنید چه‌گونه فضایی است؟

سوخت‌بر بلوچ: آرزوی ما این است که ما هم انسانیم. به ما هم برسند. فقط یک‌طرفه نگاه نکنند. ما بلوچ هستیم. ما تروریست نیستیم. ما اینجا آزادی می‌خواهیم. ما کارمان را می‌‌خواهیم. ما آینده زن و بچه‌مان را می‌خواهیم. آرزوی ما فقط همین است که بچه ما آینده‌ای داشته باشد. اینجا همه لیسانس دارند و دیپلم و فوق‌لیسانس هم دارند ولی می‌آیند سوخت‌بری. خلاصه زیاد اذیت می‌‌شویم. اینجا اگر کاری بود، شرکتی می‌زدند و ملت سرگرم کار و شرکت می‌شدند و جوانان می‌رفتند سر کار و شغلی یاد می‌گرفتند. اگر خدایی وسیله‌ای دست ما خیلی چیزها می‌ساختیم و درست می‌کردیم. کمتر از چین و کشورهای اروپایی و آن وری‌ها نیستیم.

ممنونم از وقتی که گذاشتید. از آن شهر مرزی دور تا اینجا که من هستم. اینترنت هم خیلی قطع و وصل شد. ممنونم واقعا از شما. مراقب خودتان باشید.

سوخت‌بر بلوچ: سلامت باشید. دیگر امری فرمایشی با ما؟

********

صدایش را از نقطه صفر مرزی، آسکان در شهرستان سراوان می‌شنوید. از دور، خیلی دور.

من می‌خواستم با شما صحبت کنم و بپرسم شما چرا سوخت‌بری می‌کنید؟ کار به این خطرناکی و سختی نمی‌تواند انتخاب کسی باشد.

سوخت‌بر بلوچ: به خاطر معیشت خانواده. به علت بیکاری و فقر. حقیقتش اینجا هیچ شغل دیگری جز کارگری نیست. نه شرکت هست و نه چیز دیگر که ما برویم کار کنیم و پولی دربیاوریم. کار سخت می‌کنیم و حقوق کم که به‌زحمت شکم زن و بچه را سیر کنیم.

خب با این کار درآمدی که دارید آیا برای زندگی شما و خانواده‌تان کافی است؟

سوخت‌بر بلوچ: درآمد چندانی ندارد. بیکاری مجبورمان می‌کند تا با جان‌مان بازی کنیم. راننده یک ماشین هستیم که روزی سیصد هزار تومان می‌دهند تا ماشین را به مرز برسانیم. صبح که از خواب بیدار می‌شوم می‌رویم ماشین را بار می‌زنیم. نماز که خواندیم حرکت می‌کنیم. ان‌شا‌الله بار را که بستیم حرکت می‌کنیم به سمت خاک پاکستان. در این مسیر هم خطرات زیادی در کمین است.

چه می‌برید با خودتان؟ کجا می‌برید؟

سوخت‌بر بلوچ: گازوئیل، بنزین به خاک پاکستان و افغانستان.

چه خطرهایی شما را تهدید می‌کند در این مسیر؟

سوخت‌بر بلوچ: خطراتی مثل آتش‌ گرفتن ماشین، ریختن بارمان، دزدها هستند در این مسیر. مأموران پاکستانی اگر بگیرند باز هم ماشین‌مان خوابیده است.

حتما همسر و بچه‌ها و خانواده‌تان هم نگران هستند همیشه برای شما.

سوخت‌بر بلوچ: بله که نگران‌اند. ما که از اینجا می‌رویم ما یک کیلو کم می‌کنیم آنها دو کیلو کم می‌کنند آن قدر که نگران‌اند.

تا حالا گیر مأموران هم افتادید؟ تجربه‌تان چه بوده؟ رفتارشان با شما چه‌طور بوده؟

سوخت‌بر بلوچ: بله. بله. رفتارشان وحشتناک است. مثل چه بگویم؟ مثل حیوان رفتار می‌کنند. انگار نه انگار ما جزو ایرانیان هستیم. عزت و احترامی نداریم. با پیر و جوان یک رفتار دارند. شلیک می‌کنند. ماشین‌مان تیر خورده، بارمان ریخته و خودمان هم خدا را شکر که گیرشان نیفتاده‌ایم.

آیا هیچ آینده‌ای برای خودتان می‌بینید با این کار؟

سوخت‌بر بلوچ: نه! این کار چه آینده‌ای دارد؟ آینده‌اش مرگ است. کمردرد، دیسک کمر، زانوهایم، اعصاب…چون یک سری مأموران زدند. دوستان خودم همین ماه پیش تصادف کردند و هر دوشان رفتند.

خواسته و آرزوتان چیست؟ اگر دوست داشته باشید بگویید؟

سوخت‌بر بلوچ: آرزو؟ آرزو داریم که راحت زندگی کنیم. بدون دردسر، بدون فکر و مشغله. زندگی راحتی داشته باشیم و نگرانی زن و بچه‌مان هم دیگر از این مسیرها کم شود.

****************

سوخت‌بران و کولبران، بارها و بارها از خشونت علیه این گروه از شهروندان گزارش داده شده. کولبران محروم‌ترین گروه از کارگران ایران‌اند که برای کسب درآمدی اندک به حمل کالاهای سنگین بر دوش خود با عبور از رودخانه، کوهستان‌های پربرف، مرتفع و صعب‌العبور میان ایران و عراق تن می‌دهند. سوخت‌بران، کالای خطرناک‌تری را جابه‌جا می‌کنند. کارگرانی از عمق محرومیت در میانه مرز ایران و پاکستان.

هم در میان کولبران و هم در میان سوخت‌بران،‌ جوانانی تحصیل‌کرده با مدارک بالای تحصیلی هم هستند. از کودک ۱۴ ساله تا مردان مُسن هشتادساله که به‌سختی کالاهای سنگین را بر پشت خمیده‌ خود حمل می‌کنند. در سال‌های گذشته خبرگزاری‌های محلی از کولبری و سوخت‌بری زنان و دختران هم گزارش داده‌اند.

در «یادآر» این هفته تلاش کردیم گوشه‌ای از رنج سوخت‌بران و کولبران ایرانی را به گوش شما برسانیم و دعوت کنیم بشنوید، به یاد بسپارید و فراموش نکنید که مردمانِ نقطه صفر مرزی چه‌گونه برای لقمه‌ای نان، جان می‌سپارند.

مطالب مرتبط

XS
SM
MD
LG