در اولین قسمت از مجموعه پادکست «یادآر» به سراغ صنوبر لجهای رفتهایم؛ مادر دادخواه، سوگوار و روزهدارِ خدانور لجهای، جوان بلوچ که در جمعه خونین زاهدان با شلیک مستقیمِ گلوله مأموران جمهوری اسلامی مجروح شد و یک روز بعد در بیمارستان جان سپرد.
دوشنبه، دهم مهرماه ۱۴۰۲ یک سال از کشته شدن خدانور لجهای میگذرد و مادر او در گفتوگو با پادکست «یادآر» از مردم خواسته است فرزندِ «شهید»اش را فراموش نکنند.
صنوبر لجهای در این گفتوگوی اختصاصی به زبان مادری خود، تنها زبانی که میشناسد حرف زده و ما سخنان او را به فارسی ترجمه کردهایم.
صنوبر: از کوچه که رد میشوم همه جا می بینماش، همه جا هست. برمیگردم به خانه، عکسهایاش را برمیدارم و میروم زیر این پتو که همیشه روی خودش میانداخت و فریاد میزنم. همسایهها میگویند مادر چرا زیر پتو می روی و فریاد میزنی؟ میگویم فریاد میزنم برای این که بچهام را کشتهاند، بچهام که از این کوچه رد میشد، بچهام که این جا مینشست، به هر جا که عادت داشت بنشیند میروم…آتش میگیرم…اینجا نشسته بود، آنجا نشسته بود…درد من خیلی زیاد است. مگر این درد بیهوش میشود؟ هر جا بروم این غم با من میآید؛ تا وقتی که زندهام. غمام آن قدر زیاد است که روی سینهام قالب قالب یخ میگذارم».
خدانور لجهای، فرزند صنوبر و عیسی؛ دهمین روز از پاییز به دنیا آمد و در دهمین روزِ پاییز او را کشتند، در روزی که ۲۷ساله میشد. یکی از معترضان سیستان و بلوچستان بود در جمعه خونین زاهدان. به فقر و فلاکت و ظلم و محرومیت اعتراض داشت؛ یکی از محرومان، یکی از بیشناسنامهگان، یکی از بچههای بازی با پای برهنه بر زمینِ شورِ خشن، یکی از هزاران دانشآموزِ سرزمینِ مدارسِ کپری، یکی از کودکانِ کار، حسرت، تشنگی، دربهدری.
پدرش را در کودکی از دست داد. گچکاری و کارگری میکرد تا از مادر و هشت خواهرش مراقبت کند.
صنوبر، مادرِ روزهدار و سوگوارِ خدانور با پادکستِ «یادآر» به گفتوگو نشسته است. او به زبان بلوچی سخن میگوید و ما میکوشیم رنجاش را به فارسی روایت کنیم.
در صدایش زخمی است که هر لحظه بر آن نمک میپاشند. در خانه گِلیاش در زاهدان نشسته و خونی که از زخمش میچکد کیلومترها دورتر، اینجا به کلماتِ ما راه پیدا میکند. قلبش هرُمِ آتشِ سیستان و بلوچستان است در تابستانی از طوفانِ شن.
صنوبر: درد من خیلی زیاد است. مگر این درد بیهوش میشود؟ هر جا بروم این غم با من میآید؛ تا وقتی که زندهام. غمام آن قدر زیاد است که روی سینهام قالب قالب یخ میگذارم
صنوبر: «عاشق موسیقی بلوچی بود. همهاش داشت ترانههای بلوچی گوش میکرد. عروسی که میرفت با خودش ارگ میبرد. نه از این دُهل الکیها که توی عروسیها میزنندها، نه با ارگ میرقصید. مردم به من میگفتند مادر میبینی پسرت چهطوری میرقصد؟ میگفتم مادر قربانت برود. چشمت نزنند. چادرم را میانداختم سرش، میبردمش سمت چراغ، برایاش اسفند دود میکردم که چشم بد به بچهام نرسد…دوست و غریبه و فامیل برایاش فرقی نمیکرد. شاد بود. سرخوش بود. همه دوستش داشتند. از خانه که بیرون میرفت - همسایه ما پیرمردی است ریشسفید- دستهاش راجلوی خدانور میبست. از بس که اخلاقش خوب بود، لبش همیشه پر از خنده بود. خیلی شاد بود…مادر جان …. خیلی شاد بود.
من میگویم اصلا خدا هیچ بندهای را به شادی او درست نکرده».
خدانور لجهای گچکاری میکرد، کارگر گچکار بود. استانبولی را می گذاشت آن وسط، یک سطل آب میریخت و چند بیلْ گچ. هم میزد و هم میزد و هم میزد…ملات را میگذاشت روی ماله. ماله را میکشید به دیوار. دیوارها را گچ میکرد، شمشه میکشید. شاقول میگذاشت و گوشهها را گونیا میکرد. سفیدکار بود. زشتی و کثیفیِ دیوارها را میپوشاند. کارش دستهاش را مثلِ قلب سیستان و بلوچستان خشک و زخمی کرده بود.
صنوبر: «کارش خیلی سخت بود. کار با ملاتِ گچ کف دستهایاش را زخمی میکرد.
گاهی کف دستش پر از خون میشد. من شبها دستهاش را چرب میکردم.
میگفتم مادر؛ جگرم برایت آتش میگیرد. میگفت مادر جان برای دستهای من غصه میخوری؟ غصه نخور من مَردم. گچکاری همین است دیگر…ماله کف دستش را برده بود. چسب زده بود کف دستش. وقتِ نماز چسب را میکند. میگفتم مامان چه شده؟ میگفت چیزی نیست. ماله دستم را بُرده».
خدانور از هفت سالگی کار میکرد. همان سالی که پدرش از دنیا رفت و او و مادر و هشت خواهرش نانی بر سفره کوچکِ خود میخواستند. میرفت کارگری. صنوبر میگوید: «برای روزی پانصد تومان».
صنوبر: «پدرش که مُرد هفت ساله بود؛ برای روزی پانصد تومان میرفت کار میکرد. بهسختی گذشت ولی من شُکر میکردم؛ شُکر بچههایام را. هنوز هم شکر میکنم. میگفتم خدایا شکرت که بچهام سالم است…آدم ساده ای بود ولی بهسختی گذشت مادر! هشت بچه را بهسختی بزرگ کردم، بهسختی همه را گذراندم؛ مادر جان…مادر جان…چه روزهایی که برای غذا نان را توی هاون میکوبیدم، آب میزدم…
دستمزدش کم بود… قدیمها متری دو هزار؛ پنج هزار تومان؛ این آخرها شده بود متری۲۰- ۲۵ هزار تومان؛ خوب بود… خدا را شکر؛ خدانور همه چیزِ ما بود؛ همه دار و ندارمان. هر چه داشتیم و نداشتیم. پولش را میآورد خانه و میداد به من. میگفتم مادر جان! پنج هزار تومان ته جیبت بگذار بماند. میگفت خرج و مخارجِ خانه با توست؛ تو میروی برای خانه خرید میکنی».
صنوبر: خدانور لبش همیشه پر از خنده بود. خیلی شاد بود…مادر جان …. خیلی شاد بود. من میگویم اصلا خدا هیچ بندهای را به شادی او درست نکرده
با همه اینها کارگرِ گچکاری که دستش مثل دلِ کویر چاک چاک بود و دستمزدش ناچیز…تا به خانه برسد و وقتی به خانه میرسید رقص و خوشباشی میپراکند؛ تنها پسرِ خانه، عزیزِ خانه گلِی کوچک…با سقفی از پلاستیک و چوب و تکه پارچهها …
صنوبر: «از در که میآمد شروع میکرد. من را بغل میکرد دور اتاق میچرخاند… دخترها میگفتند این جوری نکن! مامان ناراحتی قلبی دارد. میگفت میخواهم مادرم مثل خودم شاد باشد. آخر قربان تو بروم! مادر تو را ببیند شاد میشود…همیشه روی شانههاش بود … عاشق رقص بود. رقص یاد نمیداد ولی خودش میرقصید. دست من را میگرفت میگفت مامان بیا برقصیم. میگفتم نکن مادر جان من پیرزنم.
همین جا توی خانه، میچرخید و من را میچرخاند. من را بغل میکرد و میچرخاند و میچرخاند
الهی قربانش بروم…چرا خدا من را به جای او نبرد؟ الله جان…».
هشتم مهرماه ۱۴۰۱. نیروهای حکومتی زاهدان را به خاک و خون کشیدند. کمتر از یک ماه قبل، مهسا امینی، دختر جوانِ کُرد در بازداشتگاه نیروی انتظامی در حالی که لباسی به تن داشت که چند سایز بزرگتر از تنِ نحیفِ زندگینگردهاش به نظر میرسید کشته شده است. گفتند حجابش کامل نبوده. مردم در شهر او، سقز و در هر گوشه ایران به اعتراض به خیابان آمدهاند و شعار «زن، زندگی، آزادی» میدهند.
در میانه اعتراضِ سراسری، یک خبر قلب سیستان و بلوچستان را به آتش میکشد:
تجاوز ابراهیم کوچکزایی، فرمانده نیروی انتظامی زاهدان به دختر ۱۵ساله بلوچ. خانوادهاش تحت فشار که نه شکایت کنند؛ نه چیزی بگویند... مولانا عبدالغفار نقشبندی، امام جمعه موقت راسک، بیانیهای صادر میکند. میگوید خانواده دخترِ نوجوان برای دادخواهی به او پناه بردهاند. میگوید: «دستدرازی به حیا و عفتِ خواهر مسلمانِ بلوچم قابل اغماض و بخشش نیست» و مردم با فریاد اعتراضشان، مثل گدازههای آتشفشانی کهنه شعار میدهند: «تجاوز، جنایت، لعنت بر این ولایت».
نمازگزارنِ معترض در برابر کلانتری ۱۶ زاهدان تجمع کردهاند.
و جمهوری اسلامی برای چندمین بار در چهار دهه گذشته، زاهدان را به خاک و خون میکشد…گاز اشک آور …تیراندازی به سوی معترضان. مولوی عبدالحمید، امام جمعه مسجد مکی بعدا از تکتیراندازهایی گفت که قلب مردم بلوچ را نشانه رفتند.
سازمانهای حقوق بشری میگویند بیش از ۸۲ نفر و فعالان بلوچ میگویند ۱۰۰ نفر در جمعه خونین زاهدان به دست مأموران جمهوری اسلامی کشته شدند. خدانور یکی از معترضان بود. فریادی از گلوی خشک سیستان و بلوچستان. گلوله به کلیهاش اصابت کرد…
صنوبر: «من فریاد…من فریاد…وقتی گفتند تیر خورده؛ فکر کردم خانهام روی سرم خراب شد، آتش گرفتم، سوختم، فریاد زدم ای وای بچهام…زنگ زدم به همین دامادم که خواهرزادهم است. گفتم؛ بچهام… گفت: خوب است. گفتم گوشی را به او بدهید…گفتم چهطوری مادر جان؟ گفت: چیزی نیست. خوب میشوم. برمیگردم خانه…
صبح رفتم بیمارستان. گفت آمدی مادر جان؟ گفتم قربانت بروم. چه شده؟ گفت چیزی نیست. خوب میشوم…گفت مادر خوشحال نمیشوی من شهید بشوم؟ دو دستی زدم توی سرم. گفتم این طور نگو. گفت میگذارمت روی شانههایام، میبرمت بهشت. خدا میداند بهشت چه جای قشنگی است. گفتم من بهشت نمیخواهم. دعا میکنم خوب شوی».
دعای صنوبر اما مستجاب نشد. تنها پسرش، ۲۷ ساله، کارگر گچکار، رقصنده و شکرگزار در بیمارستان تمام کرد. صنوبر از حال میرود. به آی سی یو منتقلاش میکنند.
صنوبر: «به خواهرزاده ام گفتم کاش من را به آی سی یو نمیبردید. من هم با پسرِ شهیدم میرفتم. گفت: هی خاله جان! مرگ که بدون اجل نمیرسد…مادر چه کنم برایت چه کنم؟ چه کنم»؟
ناگهان همه جا عکسِ خدانور بود. هر گوشهی شهر، با دو بازوی فوارهای که دیگر نمیچرخید و نمیرقصید و با چشمانی که ناگهان بسته شد؛ بی آن که یک بار روی آزادی را دیده باشد. مردم شعار میدادند: «به دست چند تا مزدور، کشته شده خدانور».
اسمش را همه جا نوشتهاند. داستانش غمنامه شهر شده. اما صنوبر که سواد خواندن و نوشتن ندارد.
صنوبر: «من که سواد ندارم مادر؛ مولوی به دیدنام آمد. چیزهایی را که درباره خدانور نوشته بودند برایم میخواند. من دیوانه شدم. کاش من هم سواد داشتم . میخواندم. ولی من فقط زار میزدم . مولوی هم زار می زد…توی هر کوچه اسم بچهام نوشته شده. ولی خدا من را کور کرده. سواد ندارم که بخوانم… همه ایران و جهان برایاش سوختند. تا ده بیست روز، هر روز همه میآمدن خانه من. میدانید…آخر خدانور آدم بدی نبود. همه برایاش میسوزند. میبینید؟ همه شهر و دیار، تا خارج کشور. کل دنیا برایات سوخت مادرجان»!
حالا همه جا شده جای خالی، کوچه، خیابان، خانه، کفشهاش این گوشه و آستینهای خالی پیراهناش آن گوشه. اتاقِ کوچکِ از کاه و گلاش که صنوبر دیگر طاقتِ پا گذاشتن به آن را ندارد. خودش میگوید: «مگر مهمانی از راه برسد و بخواهد اتاق او را ببیند».
صنوبر: «بیست تا پیراهن داشت. ۱۲ تا جلیقه و۶ جفت کفش. لباسهاش روی جالباسی
آویزان بود… همه را دادم به مرکز، جز پتویی که داشت. همه وسایلش را دادم به مرکز. تنها چیزی که نگه داشتم همین پتویی بود که همیشه میانداخت روی خودش. فقط همین است. میاندازمش روی سرم. بوش میکنم. دیگر هیچ چیز دیگری از شهید جان برایام نمانده. همین یک جفت کفش و همین پتو».
میپرسم چرا بقیه لباسهاش را نگه نداشته؟ میگوید از ترس دیوانگی.
صنوبر: «نخواستم بدهم به آشناها. وسایلاش را به دوست و عزیزانِ خودم ندادم. به پسرعمو و دخترعمو و فامیل ندادم. گفتم یک روزی این لباسها رو بپوشند و من ببینم؛ دیوانه میشوم… بچهها ادکلنش رو برداشته بودند. زده بودند روی لباسهاش… من وقتی وارد اتاق شدم فریاد زدم… خدانور جانِ من کجاست… کی تو را بُرد… من آتش گرفتم. سه شبانهروز فریاد میزدم کی تو را برد…آیا جن توی این خونه آمد و تو را برد»؟
همه فرزندش حالا یک جفت کفش کهنه و مندرس است که در آغوش گرفته و به قلبش چسبانده. پتو را روی زانوان انداخته و کفشها را میبوسد. یک سال گذشته و هنوز اجازه نداده کسی پتوی خدانور را بشوید. این پتو آخرین چیزی است که بوی بچهاش را در تار و پود خود دارد. بو؛ آن آخرین ذراتِ خاطره که باقی میماند…
صنوبر: «قربان کفشهات بروم… همینها را مراقبت میکنم. از همینها مواظبت میکنم. دیگه چیزی که نمانده که قربانش بروم. میگذارم روی چشمهام و قلبم… کفشاشهاش را میگذارم روی چشمهام، روی قلبم. اما مگر این آتش خاموش میشود؟ مگر آرام میگیرم»؟
صنوبر: تنها چیزی که نگه داشتم همین پتویی بود که همیشه میانداخت روی خودش. فقط همین است. میاندازمش روی سرم. بوش میکنم. دیگر هیچ چیز دیگری از شهید جان برایام نمانده. همین یک جفت کفش و همین پتو
صنوبر در این قسمت از گفتوگو بهشدت گریه میکند. مویهاش به زبان بلوچی چنان سوزناک و ترجمهناپذیر است که از ترجمه آن درمیگذریم و به زبانِ مشترکِ رنج میسپاریماش…
او تمام ماههای گذشته را روزه بوده. هر کار کردهاند روزهاش را نشکسته. انگار که با عبادتش اعتراض کند. کنار سفره کوچکِ هر روز حالا جای خدانور خالی است. مثل خاری که در قلب…خنجری که به پهلو.
صنوبر: «هر غذایی بود میخورد. ناز نداشت. دستهاش را میشست. غذا رو میگذاشتی جلوش. میخورد. میگفت مادر اگر هیچ هم نباشد نان خشک میخوریم. بهانهگیر نبود. لبش همیشه پر از خنده بود. حتی نمیگذاشت من یک استکان چایی به او بدهم. لباسی برایاش بشویم. میگفت نه مادر تو نکن! از سرکار میآمد. خودش غذاش را گرم میکرد میخورد. اگر من خواب بودم من را بیدار نمیکرد… پسرم نبود، پدر و مادرم بود. میگفتم تو برای ما این همه زحمت میکشی… کار به این سختی… …آخ که هم پدرم بود. هم برادرم بود…آخ که خدایا چهقدر سوختم».
صنوبر و هشت دختر و یک دانه پسرش زندگی ساده و محرومانه اما شاد و سربلندی داشتند.
صنوبر: «اگر یکی از خواهرانش به خانه میآمد، همه خواهرهای دیگر را هم خبر میکرد. میگفت بیایند؛ بعد همه خواهرها یک جا جمع میشدند. خواهرها میآمدند… میرفت آن وسط مینشست. همه با هم حرف میزدند. همه را میخنداند. میخندید و قهقهه میزد. خواهرانش قربان صدقهاش میرفتند. میگفتند قربان لبت که همیشه خندان است…گاهی به آنها میگویم نکند شما بچهام را چشم زدید؟ میگویند مادر ما که بیشتر از همه داریم میسوزیم…الان که خدانور رفته.. به دخترانم میگویم دیگر همه با هم نیایید؛ تک تک بیایید. یک هفته این بیاید. یک هفته یکی دیگر…دیگر نمیخواهم هیچ وقت دور هم جمع شویم.. برای من خیلی سخت است…».
صنوبر تمام ماههای گذشته را روزه بوده. هر کار کردهاند روزهاش را نشکسته. انگار که با عبادتش اعتراض کند. کنار سفره کوچکِ هر روز حالا جای خدانور خالی است. مثل خاری که در قلب…خنجری که به پهلو.
خانهای که در شیرآباد باشد چه شکلی است؟ محله نابرخوردارِ مردم بلوچ و براهویی…محله چهارراه رسولی، بازار مشترک، کوچه بانک ملی، بچهها که وسط خاک و خاشاک و با پای برهنه با بطری پلاستیکی فوتبال بازی میکنند…حتی یک توپ ندارند.
بازارْ سرپوش و پارچهها و سوزندوزیها و پرزونَک که برایت قیچی میکنند و متری میخری
هوای غبارآلود، پوستر ستارههای بالیوود، سگهای آواره، ناسِ قندهاری و سمبوسه و فلافل،
حشیش و کشمیر و زباله، آیندهای غبارآلود و افقِ گمشده در ریزگردها..
گاز نیست، برق نیست، آب نیست، هوا نیست، آسفالت نیست، مدرسه نیست، بیمارستان نیست، شناسنامه نیست…کسی با دستخط کج و معوج روی بقایای دیواری فروریخته نوشته: «خدا کس بیکسونه».
جمهوری اسلامی خدانور لجهای را سارق مسلح معرفی کرد؛ مثل همه مردمانِ نقطهی صفرِ مرزی، در تمام این سالها…تصویری گنگ، مبهم و مرعوبکننده از مردمِ دومین استانِ بزرگِ ایران، با قدمتی بیش از شاهنامه فردوسی، منابعِ فراوان و نزدیک به سه میلیون جمعیت، با جنگلها و باتلاقها و کوهستانها در حاشیه نسیمِ شور دریای عمان و خشمی که در بالِ مرغان دریایی…
اقلیمی پهناور که میوههای گرمِ استوایی میپرود و هاموناش به خاک نشسته. محرومترین، فقیرترین، سرکوبشدهترین گوشه از جغرافیای ایران. بالاترین آمار سوء تغذیه، اعتیاد، بیسوادی، مرگ مادران جوان هنگامِ زایمان، بیکاری، خشکسالی و فقر….
خدانور لجهای یکی از بچههای سیستان و بلوچستان بود. یکی از پسربچههای حاشیهنشینِ سیستان و بلوچستان که زود مَرد میشوند و کارگری را شروع میکنند. پرواز بی هیچ علتی در بالهای عقاب و بغض به هزاران دلیل در گلوی آنهاست…
در تیرماه ۱۴۰۱ در یکی از دهها حمله نیروهای انتظامی به محلهی شیرآباد، خدا نور با یک بسیجی بگو مگو کرده بود…بازداشت شد. در محوطه آگاهی کتکش زدند. با دستبند و پابند به میله پرچمِ حیاطِ آگاهی بستندش. رسانههای محلی از شکنجه و آزارش خبر دادند و رسانههای حکومتی از انهدامِ یک باند سرقت مسلحانه! اتهامی آشنا وقتی که پای ناشهروندِ بیشناسامه بلوچ در میان باشد.
تنها عکسی که از بازداشت و شکنجه خدانور مانده دلِ همه ایران و جهان را خراشید. نیروی انتظامی عکس را با هدف تحقیر زندانی منتشر کرده بود، دستهاش را به میله پرچم بستهاند با لیوانی آب در برابرش تا تشنه باشد و نتواند بنوشد…. کاش صنوبر خانم این عکس را نمیدید.
دوستانش اما او را نجات دادند. با قرار وثیقه آزادش کردند و در ویدئوهایی که بعدها منتشر شد خدا نور را دیدیدم که آزادیاش را جشن گرفتهاند و پایکوبی میکنند…
کمتر از سه ماه دیگر، جمعه خونین زاهدان…خشم و اعتراض مردم… و خدانوری که با شلیک مستقیمِ گلوله مأمورانِ حکومت به قتل رسید…شاهدان گفتهاند از همه میخواست او را به بیمارستان برسانند چون مادر و خواهرانش جز او کسی را ندارند…
صنوبر: «ما هیچ کس را نداریم. غیر از خدا هیچ کس روا نداریم. خدا را شکر. خواهر و برادرهایام هستند ولی خدانور همه چیزِ همه ما بود… مهربان بود. همین کارگر شهرداری که کوچه را جارو میکند، صبح زود میآمد. خدانور جان میگفت فلاسکت چای دارد؟ میگفتم بله پسرم! چای میبُرد برایشان. پنیر میبُرد. نان میبُرد. اگر یک فقیر از کوچه ما میگذشت نان و چای برایاش میبرد. کنارش مینشست. باهاش حرف میزد…مامان! لقمه دهانش را میداد به هر مسلمانی… به مغازهدارها گفته بود مادرم که میآید هر چه خواست به او نه نگویید. برنج، رُب، روغن…هرچیه خواست به او بدهید… من میرفتم میگرفتم وخودش بعدا میرفت حساب میکرد. به نانوا گفته بود مادرم که برای گرفتن نان آمد نگذار توی صف بایستد؛ ناراحتی قلبی دارد؛ توان ندارد. مریض است. نانوا گفته بود خب من مادرت را توی این جمعیت چهطور بشناسم؟ گفته بود مادرم همان زنی است که حرف بزند میبینی توی دهانش فقط یک دندان دارد»!
صنوبر: فراموش نکنید. الان یک سال شده. بیخیال بچهام نشوید. فراموشاش نکنید. خدا به شما خیر بدهد…هرکس بچهام را شهید کرد، خدا از او نگذرد
خدانور لجهای تنها ۲۷ سال داشت؛ وقتی که در روز تولدش با شلیک گلوله مأموران حکومت کشته شد. نامزد داشت و صنوبر خانم در تدارکِ جشن عروسیاش بود…
صنوبر: «میخواستیم برایش عروسی بگیریم… دستش تنگ بود اما تا پولی دستش میآمد وسیلهای برایش میگرفتیم میگذاشتم کنار. فقط مانده بود یک فرش بخریم و یک یخچال و یک پتو …بقیه چیزها را خریده بودیم. کمک میگرفتم برای وسایلش. خواهرانش هم کمک میکردند.
عید که میشد برای نامزدش کفش و لباس و کیفی میخرید. یک نفر برای ده نفر کار کند سخت است؛ میدانید… کارگری است دیگر. کارگری درآمد دارد؟ گفتم عید نوروز برایش جشن ازدواج میگیرم؛ میخواستم پسرم را داماد کنم…هر بار كه از حمام بیرون میآمد برایش اسفن دود میکردم.»
خدانور لجهای (متولد دهم مهرماه ۱۳۷۴ – کشته شده در دهم مهر ۱۴۰۱)
صنوبر، مادر سوگوارش در اولين سالگرد کشته شدنِ او از قلبِ زخمیِ سیستان و بلوچستان با شما سخن میگوید و تنها انتظارش این است: «فرزندم را فراموش نکنید».
صنوبر: «فراموش نکنید. الان یک سال شده. بیخیال بچهام نشوید. فراموشاش نکنید. خدا به شما خیر بدهد. بچهام را فراموش نکنید…هرکس بچهام را شهید کرد، خدا از او نگذرد، هرکس بچهام را کشت، خدا او را بگیرد، خدا…خدا حق بچهام را بگیرد…».