«مأمور جمهوری اسلامی اسلحهاش را از لای میلهها آورد بیرون و کاملا بهصورت عمدی به من تیراندازی کرد. در آن لحظه که اسلحه را آورد بیرون، من به چشمهایاش نگاه کردم. فکر کردم که دارد من را میترساند و میخواهد من فرار کنم. اما اسلحه را آورد بیرون و در یک ثانیه شلیک کرد».
اینها جملاتِ سیما مرادبیگی است؛ ۲۶ ساله، اهلِ بوکان؛ شهرستان کوچکی در جنوب آذربایجان غربی. همان جا به دنیا آمد و همان جا دختر کوچکش ژوان را به دنیا آورد و برای فردای بهترِ او به اعتراض به خیابان رفت.
مأموران حکومت، عامدانه به سویش شلیک کردند. به سوی او و بسیاری دیگر از معترضان در اعتراضاتِ زن، زندگی، آزادی که سال گذشته، همین روزها در اوج مرحلهی خیابانی خود بود.
تحقیقات مستقلِ سازمان حقوق بشر ایران میگوید چشمهای دست کم ۱۳۸ معترض هدف گلولهی مستقیم مأمورانِ سرکوب قرار گرفت. تحقیقات سازمان حقوق بشر ایران نشان میدهد شلیک به صورت و چشمهای معترضان هدفمند، سیستماتیک و طراحیشده بوده. از میان معترضان، بیش از همه زنان هدفِ چنین حملهای بودهاند.
گلولههای گاز اشکآور، گلولههای پینتبال یا گلولههای ساچمهای فلزی یا پلاستیکی. هدفْ اندام، صورت و چشمانِ معترضان علیه بیداد.
هر چند علی خامنهای، رهبر جمهوری اسلامی میگوید این همه ظلم، نه به مردم که به نیروهای انتظامی شد: «من اولین چیزی که میخواهم بگویم این است که در این حوادث چند روز اخیر به نیروهای انتظامی کشور و بسیج ظلم شد».
در سومین قسمت از مجموعه پادکست «یادآر» به سراغ آسیبدیدگانِ اعتراضات سال ۱۴۰۱ رفتهایم؛ شهروندان معترضی که بینایی خود را از دست دادهاند، چشمهاشان تخلیه شده یا بهشدت آسیب دیده یا شهروندانی مثل سیما، سیما مرادبیگی که ۳۰۰ ساچمه به دستش شلیک شد و بهناچار تمام استخوانهای آرنجش را تخلیه کردند. او تصویری از روزِ هدف قرار گرفتناش به دست میدهد: «آن روز را به یاد میآورد: «تقریبا سه هفته از اعتراضات میگذشت. ۲۱ مهرماه مثل هر روز من خودم را آماده کردم. یادم است که آن روز دو بلوز ضخیم پوشیدم که اگر ساچمه خوردم دردم نگیرد. بهرسم عادت ژوان را به مادرشوهرم سپردم و همراه همسرم به اعتراضات پیوستیم. آن روز، روز فراخوان بود. جمعیت مردم بیشتر از روزهای قبل بود و همین طور جمعیت نیروهای سرکوب هم بیشتر بود. به ده دقیقه نرسید که مردم را به گلوله بستند. از سه طرف مردم را محاصره کردند. از روی [پل] عابر پیاده، از سمت خیابان با موتورسیکلت و توی کوچهها سراسر گاز اشکآور بود».
سیما مرادخانی به یاد میآورد: «من بلافاصله روی زمین افتادم. خون زیادی از من میرفت. دستم به صورت کامل نصف شده و فقط به یک پوست بند بود. دستم را بغل کردم و دویدم. چند متر جلوتر تقاطعی بود که از دید خارج میشدم. به سمتش رفتم و یکی از ساکنان آنجا به من پناه داد. با سینا تماس گرفتم. سینا من را برد به خانه یکی از پزشکان شهرمان. ایشان گفتند دستاش نبض ندارد و خونریزی خیلی زیاد است و باید سریع به بیمارستان منتقل شود اما واقعا میترسیدیم که به بیمارستان برویم. با یکی از درمانگاههای شهرمان هماهنگ کردیم و از درِ پشتی وارد درمانگاه شدیم.
دست من حدود ۳۰۰ ساچمه خورده بود. پزشکان گفتند حدود ۱۰۰ ساچمه را بیرون آوردند و الآن ۲۰۰ ساچمه در دستات هست. مفصل آرنجم بهطور کامل تخلیه شده و بیستوچهارساعته، آتل همراهم است. پانزده روز بستری بودم و سه بار عمل جراحی شدم».
آسیبدیدگان یک نفر و دو نفر نیستند. صدها نفر هدفِ گلولههای حکومت قرار گرفتند. به بسیاری از آنها از فاصلههای نزدیکِ یکی دو متری شلیک شده. سیما دستش را از دست داد و بسیاری نور دیدگان. و بیناییشان را برای همیشه. کسانی مانند علی دلپسند که روز گلولهباران شدناش را به تصویر میکشد: «آن روز بنده به همراه خانواده بودم. با ماشین بودیم و با بوق زدن و علامت پیروزی با دست با مردم همراهی میکردیم. در بلوار دیلمان بودیم. راهها را بسته بودند. ما مسیر را دور زدیم.در ترافیک گیر کردیم. دو موتورسوار از سمت باند مخالف خیابان آمدند و به من شلیک کردند. من بعد از شلیک چیزی را متوجه نشدم. بهروایت خانمم ایشان دو موتورسوار را دیدهاند که رفتهاند جلوتر و ایستادهاند و در حال خنده بودند»!
در حال خنده بودند. هم در روایتِ علی دلپسند، از معترضانی که در محلهی «گلسار» رشت هدف گلولههای مأموران جمهوری اسلامی قرار گرفت و هم در بسیاری از روایات دیگر، مأمورانی که به قصد معلولسازی، نابینا کردن و از پا درآوردنِ معترضان، مستقیما شلیک میکردند، پس از شلیکِ مستقیم خندیدهاند. غزل رنجکش، دانشجوی ۲۱ ساله حقوق در بندرعباس هم که چشم خود را به همین شیوه از دست داد بعدها در صفحه اینستاگرام خود نوشت آخرین تصویری که چشمِ راستش پیش از نابینایی ثبت کرده، لبخندِ مأمور جمهوری اسلامی در لحظه شلیک گلوله بوده است…خندههایی که در یاد میماند…خندههایی که فراموش نمیشود.
علی دلپسند میگوید: «بارها به این قضیه فکر کردهام که یک انسان چهطور میتواند با خوی حیوانی به انسانی دیگر آسیب برساند. آن هم به کسانی که داخل ماشین با کودکشان هستند و به سمت آنها شلیک کنند. آنها از سوی رژیم جمهوری اسلامی قصد کشتار داشتند. حس من نسبت به اینها تنفر است. هر بار تصمیم میگیرم که اگر یک روز اینها را از نزدیک دیدم انتقام بگیرم ولی حس انسانی من اجازه نمیدهد که من هم مثل آنها باشم».
علی دلپسند و خانوادهاش درست یک شب پیش از به رگبار بسته شدنِ اتومبیلِ خانواده پیرفلک و کشته شدنِ کیان پیرفلکِ ۹ ساله و دقیقا به همان شیوه زیر بارانِ گلولههای مأمورانِ حکومت قرار گرفتند. مردمی چشم در چشمِ حکومتی.
خودش تعریف میکند: «این حادثه در گیلان، رشت، گلسار، سهراه گلایل برای ما اتفاق افتاد. در روز بعدش، بیست و پنجم آبان به خانواده کیان پیرفلک داخل ماشین شلیک شد که ایشان به شهادت رسیدند. من همیشه به یاد کیان هستم چون همین حادثه برای من پیش آمد و من خدا را شاکرم که رسپینای خودم را هم هنوز دارم».
رسپینای ده ساله زنده ماند و کیان پیرفلکِ ۹ ساله کشته شد تا بسیاری در سراسر جهان، نام حکومت «کودککُش» را بر جمهوری اسلامی بگذارند.
هیچ معلوم نیست مأموران حکومت چند خانواده دیگر، چند اتومبیل دیگر، چند کیان و رسپینای دیگر را در اعتراضاتِ سال گذشته گلولهباران کردهاند. چند کیان جان سپرده و چند رسپینا زنده ماندهاند؟
آقای دلپسند از لحظه شلیکِ شاتگانها میگوید: «با شاتگان من را مورد هدف قرار دادند. من و همسر و فرزندم داخل ماشین آسیب دیدیم. من که جراحت شدیدی دیده بودم. از ناحیه سر و صورت. از هوش رفتم و خانمم هم از سر و صورت آسیب دیده بود و دست فرزندم هم آن روز آسیب سطحی دیده بود».
ناگهان شیشههای ماشین خرد شد. صدای فریاد کودک دهساله در نفیر گلولهها و فریاد مادرش گم میشد. مادر خانواده یک لحظه همسرش را دید که پشت فرمان خشک شده، گردنش به یک سو افتاده و خون صورتش را پوشانده است.
علی دلپسند ادامه میدهد: «در شب حادثه مردم تجمع کردند که ما را نبرند. شخصی که نمیخواهم اسمش را ببرم آمد و پشت فرمان نشست و ما را به خانه بردند. ماشین را گذاشتند خانه و با ماشین یکی از آشناها ما را به کلینیک بردند. چندین کلینیک مراجعه کردیم هیچ کدام ما را قبول نمیکردند. چون کار من با پزشک و داروخانهها بود، با چند پزشک تماس گرفتند و در نهایت یکی از دوستانِ پزشکمان هماهنگ کرد و ما را به بیمارستان گیلِ رشت معرفی کرد. آنجا ما را پذیرا شدند و تحت مداوای اولیه قرار گرفتیم. بعد ما را به کلینیک چشم ارجاع دادند که آنجا قبولمان نکردند و بعد از آن به کلینیک فارابی تهران رفتیم و آنجا هم با دردسرهای مختلف درنهایت ما را پذیرش کردند و پروسهی درمان شروع شد. بعد از چهل روز سه عمل کردم و در نهایت به من اطلاع دادند که چشمم را از دست دادهام و بیناییام دیگر برنمیگردد».
علی دلپسند یک چشماش را برای همیشه از دست داد. او از تأثیرات این اتفاق بر دختر خردسالش میگوید: «در یک هفته اول رسپینا برای من یک نقاشی کشیده بود که خواهرخانمام آن را برای من ارسال کرد. نمیدانم چهطور به شما بگویم…محتوای نقاشی این بود که چشمانِ پدر یک خانواده پر از خون بود، سرش پر از ساچمه بود. مادر در حال گریه کردن و ساچمهخورده و خودِ بچه هم در حال گریه».
او هم پدرِ رسپینا بود و هم فرزندِ مادری که تا ماهها نابینا شدنِ پسرش را از او پنهان کرده بودند. حالا به یاد میآورد: «در آن ایام خانوادهام چندین بار تماس گرفت و خانمام به آنها میگفت که من مأموریت هستم و برگردم خودم با آنها تماس میگیرم. به آنها میگفت که گوشی تلفنام همراهم نیست و جا گذاشتهام اما در نهایت هر مادری شک میکند که شاید مشکلی برای فرزندش پیش آمده است. حس مادرانه همیشه هست. در نهایت پس از چندین ماه من به حضور مادرم رفتم و موضوع را به او گفتم…واقعا نمیدانم چهطور آن دیدار را وصف کنم».
******
«در تاریخ ۲۹ شهریور، چهار روز بعد از به قتل رسیدنِ مهسا امینی توسط حکومت ایران در اعتراضات سراسری شرکت کردم؛ نه تنها برای اعتراض به کشته شدنِ مهسا بلکه برای اعتراض به ۴۴ سال ظلم و ستمی که به همه ما ایرانیان شده. ساعت ۶:۳۰ بود. از بلوار کشاورز تا میدان ولیعصر جمعیت زیادی برای اعتراض آمده بودند و کلا خیابان دست ما مردم بود. با جمعیت در حالِ شعار علیه حکومت بودیم که ناگهان نزدیک پنجاه، شصت تا موتوری نقابدارِ مسلح به ما حمله و شروع به تیراندازی کردند. از شلیک گلوله جنگی بگیرید تا شلیک با اسلحه پینتبال و ساچمهای. سرکوبگران همه نیروهای ثاراللهِ سپاه پاسداران بودند. من ضاربم را ندیدم اما چون همه نقاب و پوشش یکسان داشتند خوب میدانم که اینهایی که به چشم من شلیک کردند نیروهای ثاراللهِ سپاه بودند چون من در بیمارستان نظامی کار کردهام و میدانم که سرکوبگران از چه نهادهایی میتوانند باشند».
اینها سخنان حسین نورینیکو است، کارمند دفتری خدمات درمان در بیمارستان ولیعصر ناجا بود. ۲۵ ساله با چشم چپی که هدف گلولههای ساچمهای مأموران حکومت شد. آن روز در خیابانِ بلندِ ولیعصر…
او ادامه میدهد: «من دقیقا وقتی فهمیدم چشمام تیر خورده که دکترها پنج ساچمه را از داخل چشمام درآوردند و حتی یکی از ساچمهها روی گونهام باقی مانده بود. بهقدری اوضاع چشمام وخیم بود که اوایل بررسی نمیتوانستند تشخیص دهند و میگفتند فردا بیا برای تخلیه. آن لحظه انگار دنیا روی سرم خراب شد و تمام وجودم پر از خشم بود. بعد از دو ماه نابینایی و سیاهی کامل، دهم آبان عمل کردم و متأسفانه یک عدسی مصنوعی در چشمام قرار دادند و ۸۰ درصد بیناییام را از دست دادم».
حسین نوری میگوید هرگز آن لحظه را فراموش نخواهد کرد: «هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمیکنم که اوباش خامنهای به ما حمله کردند و به شکل وحشیانه شروع به سرکوب و تیراندازی کردند. آن لحظه مرگ را جلوی چشمم را دیدم. انگار آخر دنیا بود. آن لحظه که آمدند و همهمان را به رگبار بستند. دیدم دانه دانه هموطنانم دارند میافتند زمین و بعد ناگهان بعد از چند ثانیه به من شلیک کردند. افتادم زمین. زیر و دست و پا مانده بودم. اصلا دیگر نفهمیدم چه شد. فقط صدای جیغ و داد میشنیدم. آن لحظه دیگر احساس کردم تمام شدم. من را به یک مکانی بردند ولی نمیدانستم چه کسی دارد مرا میبرد، کجا دارد میبرد؟ بعد از چند ثانیه متوجه شدم که هموطنانم من را به جای امنی بردهاند که زیر دست و پا نمانم و از همه مهمتر به دست سرکوبگران وحشی جمهوری اسلامی نیافتم».
او از احساس خود در لحظه کمکرسانی مردمی میگوید: «آن لحظه احساس کردم تنها نیستم و هموطنانم کنارم هستند. دخترخانمی با پای پیاده من را به بیمارستان برد. از کوچه پسکوچهها میرفتیم. چند تا بیمارستان رفتیم و پذیرش نکردند. یکی از بیمارستانها رسیده بودند و همه را بازداشت میکردند».
نه فقط در خیابانها و کوچه پس کوچهها، بلکه نیروهای امنیتی و اطلاعاتی در اعتراضاتِ «زن، زندگی، آزادی» در بیمارستانها و درمانگاهها و مراکز درمانی و گاه حتی در کلینیکهای خصوصیِ پزشکان هم حاضر بودند.
اول معترضان را هدف گلوله قرار دادند و بعد از پذیرش آنها برای دریافت هرگونه کمک و درمانی در بیمارستانها جلوگیری کردند. شکلی از سرکوب که گروهی از پزشکان با انتشار بیانیهای آن را امنیتی کردنِ درمان خواندند و محکوم کردند.
حسین نوری نیکو میگوید: «رفتیم بیمارستان فیروزگر. آنجا فقط پانسمان گذاشتند که جلوی خونریزی را بگیرند و گفتند از اینجا بروید. درواقع اوضاع جوری بود که یک سری بیمارستانها هم گزارش میدادند و ما از ترس درگیری نمیدانستیم اصلا چه کنیم و کجا برویم».
حالی که بسیاری از معترضان آسیبدیده در جنبش «زن، زندگی، آزادی» پس از آن که هدف مستقیمِ گلولههای مأموران قرار گرفتند تجربه کردند. زخمخورده، با چشمِ پرخون، دستهای خالی و پرندهای کوچک در گلو که آواز آزادی میخوانْد. مرسده آن روزهای شهر را به یاد میآورد: «اصلا رحم نداشتند. همه را میزدند. من حتی دیدم که با باتوم فلزی مردم را میزدند. با زنجیر میزدند. توی صورت و دست و پاهای مردم میزدند و بسیار وحشیانه رفتار میکردند. وحشیگریشان قابل توصیف نبود. هر کس از خیابان رد میشد با پینتبال میزدند. تق و توق صدای پینتبال بود که میخورد به در و دیوار و مردم دستهاشان را میآوردند جلوی سر و صورتشان تا توی صورتشان نخورد. پسری داشت از خیابان رد میشد. ایستاده بود که موتوریها بروند کنار که رد شود. از [مأمور سرکوب] او پرسید چرا اینجا ایستادهای؟ گفت دارم رد میشوم. همین را که گفت با باتوم توی ساق پسر کوبید و او افتاد. بیچاره دیگر نمیتوانست راه برود. بعد به او میگفت پاشو برو! آقای دیگری بود گفت تو این را زدهای! چهطوری بلند شود و برود»؟!
او از تعداد بسیار زیاد لباس شخصیها در خیابانها و پیادهروها میگوید: «ما دیگر نمیتوانستیم تشخیص بدهیم که آدمی که جلوی ما دارد راه میرود لباس شخصی است یا از مردم معترض است! مثلا من پسران جوانی را میدیدم که جلوتر میرفتند و وقتی سر کوچهها میرسیدند با نیروهای گاردی دست میدادند و سلام و علیک میکردند و گزارش میدادند که فلان شخصی را که دارد میآید و فلان پوشش را دارد بازداشت کنید».
در التهابِ همین فضای آخرالزمانی، همین تعقیب و گریز برای آزادی بود که مرسده شاهینکار، هدفِ گلولهی سرکوبگران قرار گرفت. مرسده، مربی ورزش و تناسب اندام، متولد رشت و مادر دختری یازده ساله. یکی از معترضان به حجاب اجباری، به جامعهی بیفردا برای دخترِ کوچکش.
او خوب به خاطر دارد: «۲۳ مهر بود. همان شبی بود که زندان اوین را ساعت ۱۰ آتش زدند. این اتفاق برای من ساعت ۷ و نیم افتاد. من رفتم سر میدان توحید. اینها سر خیابان حبیباللهی آهنگ «سلام فرمانده» را گذاشته بودند که میخواستند روحیه ما را تضعیف کنند. من و دوستانم داشتیم به سمت میدان توحید میرفتیم. زمانی بود که اذان زده بود و این گاردیها داشتند در پیادهرو نماز میخواندند. ما این مسیر را رد شدیم و به پل ستارخان رسیدیم. ساعت شش و نیم یا یک ربع به هفت شده بود. من آنجا شانسی مامانم را دیدم. با هم پیاده رفتیم و رسیدیم به ایستگاه اتوبوسی که آنجا همیشه محل قرارمان با خانمها بود. کمتر از ده پانزده ثانیه ده موتوری لباس شخصی، همه دوترکه، خودشان که ماسک داشتند و موتورهاشان هم ماسک داشت. اینهاآمدند جلوی ما. من حتی در دست یکیشان کلت دیدم که با کلت به من اشاره کرد که بلند شو. همین که آمدم با خانمهای دیگر بلند شوم اینها ناگهان شروع به تیراندازی با پینتبال کردند و به پای مادر من شلیک کردند و مادر من همانجا ایستاده بود و نمیتوانست آن طرفتر برود».
مأموران که به مادرش شلیک کردند، مرسده شروع کرد به فریاد زدن، اعتراض کردن و به سمت مادرش دویدن. خودش تعریف میکند: «من که در فاصله ده متری با اینها بودم برگشتم و شروع کردم به اعتراض کردن که مادرم را نزنید! پای او درد میکند. برای چه به او شلیک میکنید؟ اینها به سمت من برگشتن و در همان حین یک تیر توی صورت من خورد».
قیافهها را خوب به خاطر دارد. چشم در چشم به یادشان میآورد، انگار که کابوسی را برای همیشه در خود حمل کنی. ادامه میدهد: «قیافههاشان را میشناختم. حتی یکی دو بار هم در میدان انقلاب دیده بودمشان و احساس کردم آنها هم من را شناختهاند چون با آنها چشم در چشم شدم. تعدادشان زیاد بود. مثلا یکیشان بود که همیشه هودی سیاه میپوشید. آن قدر که از نزدیک دیدمش رنگ چشمهای این پسر هم یادم است. الآن هم ببینم میشناسمشان.آن پسر چاق را هم همین طور. قیافهاش را میشناختم».
ناگهان چشمش کاسه خون بود؛ حفرهای که دیگر نمیدید. دیگر هیچ چیز مثل قبل نشد… او را به بیمارستان فارابی رساندند. به یاد میآورد: «آنجا گفتیم که من داشتم از کنار اتوبان رد میشدم و سنگی از زیر لاستیکِ یک کامیون در رفته و به چشمام خورده. چون شنیده بودیم که بچههایی را که چنین آسیبهایی داشتند بعدا اطلاعات میآید و آنها را میگیرد و میبرد. آدرس خانه را اشتباه دادیم ولی کد ملی را مجبور بودیم درست بدهیم».
و بغضی که در اتاق عمل جراحی بالاخره ترکید: «من همان موقع فهمیدم که این چشم دیگر چشم نمیشود ولی خب ناراحتی و گریه اطرافیانم را که میدیدم بیشتر ناراحت میشدم. در اتاق عمل ناگهان گریهام گرفت. پرستار پرسید چرا گریه میخوری و چشمت چه شده، گفتم سنگ خورده. گفت مطمئنی گفتم بله. گفتم اگر میخواهید چشم مرا تخلیه کنید خواهش میکنم به من بگویید چون اگر به هوش بیایم و بدانم که چشمام تخلیه شده قبول کردناش خیلی برای من راحتتر است تا این که شما بعدش به من بگویید. او گفت هیچ مشکلی نیست. چشمت را هم تخلیه نمیکنیم. سریع رفت دکتر را صدا کرد. دکتر هم آمد و چشمام را نگاه کرد و گفت بیمار را بیهوش کنید چون شرایط روحی مناسبی ندارد. عمل اول من سه ساعت طول کشید. فقط پارگیهای خیلی فاجعهبار را دوختند. دردش مرگآور بود. واقعا درد بدی داشت. بعد هم که از بیمارستان مرخص شدم همان شب آمدم خانه و به عنوان اولین زنی که آسیب چشمی خود را منتشر میکرد در اینستاگرام عکسهای خودم را منتشر کردم. هر کس از فردای آن روز به من زنگ میزد میگفت خیلی کار خطرناکی کردی. میآیند تو را میگیرند و میبرندند. نوشته بودم با یک چشم هم میشودآزادی را جشن گرفت. یعنی کد خیلی بزرگی داده بودم. یعنی اگر چشمام را بزنی و کورم کنی من باز یک چشم دیگر دارم که آزادی را ببینم و جشن خواهیم گرفت».
رویای دیدن آزادی با تنها چشم باقی مانده، رویای مرسده و بسیاری دیگر از معترضانی که مأموران سرکوبْ مستقیم و هدفمند به اندام و چشمان آنها شلیک کردند. مرسده تا به حال سه بار عمل جراحی کرده، چشماش در حال سفید شدن است و بهبود پیدا نکرده، از همسرش جدا شده، فشار روانی سنگینی را تحمل میکند و ناچار ایران را ترک کرده». میگوید: «کلا زندگی من به هم ریخت. به خاطر زن، زندگی، آزادی. پشیمان که نیستم چون هدفم ارزشمند بوده و آدم خیلی مقاومتری شدم.
چشم مرسده و بسیاری دیگر از معترضان را گروهی هدفمند و برنامهریزی شده از آنها گرفتند. این سوی جهان اما گروهی هدفمند و برنامهریزیشده از ایرانیان سامان گرفت، گروهی که همه همتاش را جمع کرد برای کمک به درمانِ آسیبدیدگانِ اعتراضات در ایران. بی بی کسرایی، اشکان و دُره خطیبی و الناز. چیزی شبیه قدرتِ بیقدرتان. بیبی کسرایی، از اعضای این همبستگی میگوید: «ما به این فکر کنیم که خیلی بی سر و صدا و پشت پرده این کار را انجام تا از نظر امنیتی خیلی توی چشم نباشیم. چهار نفر بودیم که در چهار کشور و دو قاره قرار گرفته بودیم ولی کارمان بیست و چهارساعته شد و تمام مدت به ایران و مصدومین پرداختیم. به علت شبکه ارتباطاتی که داشتیم توانستم اطلاعرسانی کنیم. راستیآزمایی میکردیم. پروندهها را میگرفتیم. پول عملها را در ایران میدادیم و کسانی که خودشان از ایران خارج میشدند کمکشان میکردیم که بقیه معالجهها را خارج از ایران حالا هر جایی که هستند انجام دهیم».
او از شیوه جمعآوری کمکها میگوید: «از طریق گو فاند می که در انگلستان راه انداختیم ما شروع به کار کردیم ولی بعد از مدتی گو فاند می فکر کرد که ما داریم تحریمها را در ایران دور میزنیم و ما را بستند و مشکلات زیادی برایمان ایجاد شد. چون ما هزینه بسیاری از عملها را متقبل شده بودیم ولی پولهامان گیر کرده بود. آن موقع دیگر من دست به کار شدم و از طریق روابطی که داشتم به آنها تفهیم کردم که ما داریم چه کار میکنیم و برای چه این کار را میکنیم. ما تحریمی را دور نمیزنیم که به دولت ایران کمک شود».
سهم من از آزادی، تلاش صمیمانه جمعی کوچک برای کاری بزرگ. سهم من از آزادی در زمانی کوتاه موفق شد به تعداد قابل توجهی از آسیبدیدگان در اعتراضات ایران کمک کند تا در جستوجوی امنیت و درمان از کشور خارج شوند، به سرزمینی امن برسند و عمل جراحی کنند.
بی بی کسرایی از کمکها میگوید: «با آدمهایی که میتوانستند کمکهای بزرگتر کنند صحبت کردیم و همین طور کمکهای کوچکتر و به اینجا رسیدیم که گفتم هر کس میتواند پول یک فنجان قهوهاش را بدهد و این قبح که حالا یا باید کمک بزرگ بکنیم یا هیچ افتاد و کمکهای خوبی هم به ما شد و همه همراهی کردند. از کمیته حقیقتیاب، از بچههای سوئد و وین و ایتالیا و کانادا و فرانسه و اسپانیا همه با ما تماس میگرفتند که ما میخواهیم از طریق شما کمک کنیم. تا آن موقع ما حدود ۱۰۰هزار دلار جمع کرده بودیم و چون همه کیسهامان ردیف شده بود تا پول به دستمان میرسید کمک میکردیم».کمکهایی که زندگی خیلیها را نجات داد. کمکهایی بهرغم بیداد به آنها که نه تنها حکومت سرکوبگر جسم و روان خود و خانوادهشان را هدف گلوله قرار داد بلکه به حال خودشان هم وانگذاشتشان.
علی دلپسند، از روزهای پس از گلولهبارانِ خود و خانوادهاش میگوید: «رسپینا از لحاظ روحی در شرایط خوبی نبود. وقتی من به خانه میآمدم میآمد و میپرسید بابا این را میبینی؟ این چند تاست؟ من نمیتوانستم به او جواب بدهم. واقعا برای یک بچه که در صحنه بوده و خون و وحشیگری را دیده سخت است. این موضوع هیچ وقت از ذهناش خارج نمیشود و همیشه به یاد میآورد و همیشه به من میگوید که بابا چشمت خوب میشود؟ چشمت برمیگردد و میتوانی ببینی؟ و من هیچ جوابی برایاش ندارم و فقط به این امید دارم که روزی تکنولوژی جوری پیشرفت کند که بتواند چشم بچههایی را که آسیب دیدهاند برگرداند».
علی دلپسند هم در نهایت مثل بسیاری دیگر از آسیبدیدگان ناچار به ترک ایران شد. او تعریف میکند: « بعد از آن که از بیمارستان برگشتم رژیم ضحاک شروع کرد به شیمیایی کردنِ مدارس و به مدرسه فرزند من هم حمله شیمیایی شد. من دیگر فرزندم را به مدرسه نفرستادم و همین مسأله باعث شد که تصمیم بگیرم از ایران خارج شوم. اوایل اردیبهشت از ایران خارج شدم و به ترکیه مهاجرت کردم. آن موقع خیلیها با من تماس گرفتند که از رژیم جمهوری اسلامی شکایت کنم ولی من جوابم این بود که به چه کسی شکایت کنم؟ به خودشان؟ خودشان که من را مورد هدف قرار دادند و مردم را به خاک و خون کشیدند»؟
حسین نوری نیکو هم زخمی است و یک چشمش را از دست داده میگوید کسانی مثل او کم نیستند: «این که جمهوری اسلامی ادعا میکند نیروهایاش در اعتراضات اخیر خویشتنداری کردند کاملا دروغ است. این اولین بار نیست که جمهوری اسلامی معترضان را سرکوب میکند. شلیک به چشم معترضان توسط جمهوری اسلامی کاملا به صورت عامدانه و سیستماتیک بوده. تعداد چهارصد پانصد نفر از هموطنانمان مثل من از ناحیه چشم هدف قرار گرفتند و من خودم با اکثرشان در ارتباطم. این زخمی که حکومت من زد اولین بار نیست. جمهوری اسلامی در این ۴۴ سال به هر نحوی که شده به ما آسیب زده و هر بار که اعتراض میکنیم باز هم زخم عمیقتری به ما میزند».
او از زندگی خود پس از هدف قرار گفتن چشماش میگوید:«زندگیام بهکل عوض شد. به خاطر شرایط امنیتی و خشمی که داشتم از محل کارم که بیمارستانی نظامی بود بیرون آمدم چون نمیتوانستم به کسانی که دستشان به خون آلوده است خدمت کنم. احساس شرم میکرد و از طرفی خیزش انقلابی ایران همچنان ادامه داشت و تا امروز هم ادامه دارد و من به خاطر خشمی که داشتم و دارم به دنبال انتقام و دادخواهیام. من شروع کردم به رسانهای کردنِاین جنایت که در حقم شده. به خاطر همه اینها هیچ جایی دیگر به من کار نمیدادند و چندین بار مورد تهدید حکومت قرار گرفتم».
صدای زندگی اما مگر خاموششدنی است؟ هیچ وقت، هیچ کجا، فریاد زندگی بیجواب نمانده است، حتی از اعماقِ گلوهای سوخته، استخوانهای شکسته و چشمانِ گلولهخورده. آسیبدیدگانِ این سالها برای زندگی به خیابان رفتهاند…مشتاقترینِ زندگان بودهاند… سیما مرادبیگی میگوید: «در روزهای عادی همه انسانها روزمرگیهای خودشان را دارند و در مواقعی از این دست است که عدهای تبدیل به قهرمانان نامدار میشوند و قهرمانان انقلاب میشوند. رهبر اصلی این انقلاب همین مردمی هستند که مقابل ظلم و جنایت جمهوری اسلامی با دست خالی جنگیدند و این شجاعت از عشق به آزادی میآید. این روحیه ارثی است که شهیدانمان برای ما گذاشتهاند و بزرگترین خیانت به خون شهیدانمان این است که امیدمان را از دست بدهیم؛ که جمهوری اسلامی بتواند امید را از ما بگیرد که هرگز نخواهد توانست. تا وقتی که رویاهای ما زنده باشند این مبارزه ادامه دارد و همچنان جمهوری اسلامی هراسان و سراسیمه».
سیما هم از امید و ادامه مبارزه میگوید: «خب این یک مهاجرت اجباری شد. من چارهای جز این نداشتم و تاوان سنگینی دادم. بیشتر از نمیتوانستم واقعا تاوان بدهم که بچه و خانوادهام عذاب بکشند. امیدم این است که از خارج از ایران بتوانم این جنبش را ادامه دهم. الان من ورزشم را میٰکنم و به همه توصیه میکنم این کار را انجام دهند. ورزش باعث میشود جسم و روحت قدرتمند شود و انگیزه و هدف میدهد. من اینها را به دخترم هم انتقال میدهم و امیدوارم او یک روز به آروزش که دوست دارد آواز بخواند برسد. امیدوارم روزی در کشور خودش آواز بخواند. من قطعا این مسیر را ادامه میدهم».
از شما دعوت میکنیم روایتِ این هفتهی «یادآر» را هم به یاد بسپارید. فراموش نکنید.