سخن دیروز که نامه ای از یک مادر بود، که مثل بسیار پدر و مادرهای دیگر در ایران «اضطراب» جای «آرامش» را در زندگیشان گرفته، و سخن پدر و مادر امروز بود، پدری را از نسلی پیشتر به سخن واداشته که می گوید برای پدر و مادرها در ایران، انقلاب و اضطراب دو لغت مترادف یکدیگرند که با هم آمدند و آنقدر ماندگار شدند تا حضورشان از نسلی به نسل دیگر کشیده شد.
اینبار این پدر می نویسد، اضطرابی که مویم را سپید و پشتم را خمیده کرد، اضطراب مشترکی بود که ما و پدر مادرهای عصر انقلاب هر روزه تجربه می کردیم. آنها که بچه های تین ایجر داشتند نمی دانستند، که او در بلبشو روزهای انقلاب جزو کدام گروه و دسته خواهد بود و امشب را به خانه باز خواهد گشت یا نه.
مسئله اصلی آن بود که «انقلاب» در حقیقت فرهنگ یا بی فرهنگی تمرد و بی احترامی به هر بزرگتر را در میان نسل جوان رواج داده و پرورده بود و فرزندان ما برای حرف ما تره هم خرد نمی کردند.
این پدر می نویسد: اما مصیبت بالاتر و اضطراب پیوستگی هشت سال دوران جنگ بود که ما هر روز که به قد و بالای پسر ده دوازده ساله مان نگاه می کردیم، به جای سرخوشی و نشاط از آنکه پسرمان هزار ماشالا دارد بزرگ می شود با نگرانی و اضطراب، من و مادرش به او نگاه می کردیم که یکی دو سال دیگر که بگذرد، او نیز باید در جنگ و کشتاری که اولش را می دانستیم چرا اما ادامه اش را اصلاً نمی دانستیم چرا وارد شود و یا اینکه برای آنکه جان از این جنگ کینه توزانه یا خدا می داند به چه منظور رهبران بدر برد، او را از مملکت خارج کنیم. اما به کجا؟ چگونه؟ حکایت ما اضطراب بود و اضطراب، چه در بیداری و چه در خواب.
پدر دیروز می نویسد، نمی خواهم از سرگشتگی و دربدری بچه هائی که از ایران بیرون می فرستادیم تا جانشان در امان باشد، بنویسم که از حوصله و موضوع خارج است، اما آنچه می خواهم بگویم این است که نسل من و نسل بعد از من که سخنش را شنیدیم، اگر هزار جور با هم تفاوت داشته باشند، که دارند، در یک اصل با هم مشترک و سهیمند و آن همان اضطراب دائمی است که شما بخوبی به آن اشاره کرده بودید. گفته بودید جامعه ای که پیوسته در اضطراب است درست گفتید از اضطراب حجاب گرفته تا اضطراب گرد هم آمدن، احیاناً دمی به خمره زدن که به احدی هم مربوط نیست، حتی قدم زدنی در پارک، یا داشتن موی بلندی که به مزاق ماموری انسان آزار خوش نیاید، و بالاخره هم اضطرابی که فرزندت در دانشگاه باشد و تازه اضطراب اقتصادی را یادتان نرود که باز پرداختن به آن بحثی دیگر لازم دارد.
اما اینکه این تشویش و اضطراب دائمی با جامعه چه می کند؟
اول لطفاً نگاهی به این آگهی های ترحیم در روزنامه ها بیاندازید که آدم های چهل، پنجاه ساله چگونه زود هنگام صحنه را خالی کرده اند با عوارض قلبی و سکته و سرطان و ... نگاهی کنید به این حالت انفعالی نسل من که هنوز باقی هستیم تا تاثیر زنده و آشکار این اضطراب دائمی را ببینید.
این پدر دیروز و احیاناً پدربزرگ امروز در اغاز آنچنان سخن می راند که گمان بردم هفتاد، هشتاد سالی دارد، اما در پایان وقتی که سنش را می نویسد، حیران می مانم چون تازه از پنجاه و دو گذشته.
و در جامعه ای نه این چنین پیوسته مضطرب جزء خیل میانسالانی به حساب می آید که برای سی چهل سال آینده و حتی فراتر از آن نیز نه با خوش خیالی بلکه با نوعی واقع بینی نقشه کشیده اند.