مجسم کن، اگر دیکتاتورها و تمامت خواه ها از فرد گرفته تا گروه، عقلشان می رسید که در یک سیستم دموکراسی من و تو که هیچ، خودشان چه نفس راحتی می کشیدند و آسوده زندگی می کردند، الآن جلوی صف آزادی خواهان و دموکراسی طلب ها پیشتر از من و تو ایستاده بودند.
دیکتاتوری که همه چیز را در اختیار خود می گیرد و حرف آخر خود را در هر موردی چه از آن بداند و چه از آن نداند، می زند، بیشتر از آنکه از قدرتی که دارد لذت برد و کیفش را بکند در حقیقت از ترس از کف دادن قدرت، این قدرت نه نوش جانش که زهرمارش می شود.
وای که اگر فردا نتوانم بر این اریکه قدرت تکیه زنم. وای اگر فردا رئیس کل و همه کاره نباشم، وای اگر جلویم خم و راست نشوند، وای اگر ابهتم کارگر نباشد، و همین طور پیش می رود تا برسد به آنجا که وای اگر این تصمیم که گرفتم خراب از آب درآید. یقه کی را بگیرم؟ وای اگر این دستور قلع و قمع، آن دستور اقتصادی، این بسیج جنگی، آن حکم بگیر و این حکم ببند، آن دستور تحریم و این دستور تحریف، در این دنیای پیچیده و کلاف سردرگم خراب از آب در آید. آیا کسی باقی مانده که گناه به گردن او بیاندازم؟ آیا این مردم خواهند گذاشت آب خوش از گلویم پائین برود، اگر تازه گلوئی برایم باقی بگذارند؟
این سوال هائی که احیاناً یک دیکتاتور از خود می کند، آیا مجال آسایش و راحتی حتی لحظه ای به او می دهد؟ آیا به جز توسل به اوهام برای فرار از واقعیت که بله معلوم است که من به عنوان ناجی این مردم از آسمان نازل شده ام، اصولاً راهی برای این آدم در ظاهر خوشبخت و اما نگون بخت باقی می ماند؟ تو اسم این را می گذاری زندگی؟ جائی گیر کرده باشی که نه راه پیش باشد و نه راه پس. نه توان یک تنه پیش رفتن در دنیای پر پیچ و خم را داشته باشی و نه جرات کنار رفتن و به عهده دیگری گذاردن، چون در عمق درون نیک میدانی، همه احترامات و دولا و راست شدن ها، اجاره ایست و کافیست یک قدم از تخت قدرت دور شوی که ببینی چه بر سرت نازل می شود. محاکمه، حبس، اعدام، تبعید، تحقیر، ملامت، همه به ردیف ایستاده اند و منتظر نزول اجلال مبارک.
و این دیکتاتور اگر عقلش می رسید، نگاه می کرد به سرزمینی دیگر که سیستمی دارد به نام دموکراسی، و در این سیستم هم حتماً آدمهائی سر کار می آیند که بعضی شان بسیار خوب عمل می کنند و بعضی هم بسیار بد، اما در پایان، وقتی دوره شان تمام شد، اگر جائی اختلاسی، کاری غیر قانونی و خلافی نکرده باشند، به خاطر اشتباه در حکومت داری کسی کاری به کارشان ندارد و می روند داخل اجتماع و می شوند همرنگ جماعت اگر نه اندکی بهتر از آن.
این دیکتاتور می بیند که فلان نخست وزیر یا رئیس جمهور یا فلان مقام منتخب مردم در سرزمین های دیگر گاه احیاناً اشتباهاتی بزرگ هم مرتکب می شوند، که خاصیت انسان است، بعد هم می روند دنبال کارشان و یکی دیگر می آید تا راه و رسمی دیگر جایگزین کند، اما این نخست وزیر و آن رئیس جمهور و آن مقام منتخب وقتی می روند، چون او بیم جان خود را ندارند، برعکس شاید نفس راحتی هم می کشند، اما او چه؟ آیا او هم می تواند روزی را مجسم کند که نفسی به راحتی بکشد؟
آیا از نفسی به راحتی کشیدن، نعمتی بزرگ تر سراغ داری؟ آیا تو نیز مثل من، فکر نمی کنی اگر دیکتاتورها عقلشان می رسید در صف دموکراسی طلبان جلوتر و پیشتر از همه ایستاده بودند؟