از آلمان، بهرام ميگويد؛ می خواستم در مورد اولين حلقه صد رقمی "قلم بدست" چيزی بنويسم، ننوشتم. مطالب بعد از صد آغاز ديگری را نشان داد، خواستم چند کلامی بنويسم، ننوشتم. ليک نتوانستم در مورد کار ارزنده چند روز اخير ننويسم. از اينکه قلم را بدست قلم شکسته های داخل ايران سپرده ايد بسيار خرسندم.
سالهاست که ما حرف ميزنيم و نخواستيم صدای اين مردم را بشنويم. سالها برايشان برنامه ريختيم، گفتيم و نوشتيم اما فرصت نيافتيم حرف آنها را بشنويم يا دستخطشان را بخوانيم. اينک بعد از سی سال، يکی قلم خود را غلاف ميکند تا ديگران زبان بگشايند. آنانکه هر کلامشان شايد همراه با درد والم، انديشه و اميد نيز باشد. بگذاريد بگويند تا از نزديکتر بشناسيمشان.
و اين سخن من را ميکشاند به نوشته ای ديگر از يک بهرام ديگر که از قضای اتفاق تجربه نوجوانيش نيز در همان آلمان بوده، در شهر کوچکی، تک و تنها، آنهم در دوازده سالگی.
بهرام از من خواسته تا غلط های املائی و انشائی او را درست کنم، هر چند بسيار بهتر از انتظار مينويسد، برای کسی که از دوازده سالگی در ميانه جنگ خانمان برانداز ايران – عراق، پدر و مادر او را از ايران خارج ميکنند پيش از آنکه سربازی و جنگ گريبانش را بگيرد.
بهرام که او نيز نماينده نسلی است که بايد حرفش شنيده شود ميگويد، آنچه پدر و مادرم را مصمم کرد که ترديدها را کنار بگذارند و مرا بخارج بفرستند، اتفاقی بود که برايتان مينويسم. جشنی برپا شده بود در خانه عمويم به افتخار قبول شدن برادرم به دانشگاه و مثل هر جشن ديگری افراد خانواده ايرانی، بسبک ايرانی با هم ميگفتند و ميخنديد و طبيعتأ مينوشيدند. رفته بودم بيرون و در حياط با يکی دو تا از بچه ها بازی ميکرديم. يک مرتبه صدائی بلند شد و چند نفر پاسدار با اسلحه و مهمات انگار که برای فتح خيبر آمده بودند، ريختند توی حياط. عمويم آمد جلو که چه شده، يک غول بيشاخ و دم پر از پشم و پيله چنان کشيده ای به او زد که اين مرد فاضل و دانشمند خانواده ما روی زمين ولو شد. بعد ريختند توی خانه و بگير و ببند شروع شد.
داستان را کوتاه کنم همه خانواده را بردند نميدانم کجا. زنها را در يک محل جمع کرده بودند و مردها را در يک اتاق. من را هم جزو مردها گذاشته بودند. پدرم را با همه ابهتی که جلوی من داشت جلوی چشمم کشيده زدند، و فحش هائی از زبانشان شنيدم که تا آن روز با همه آشنائی که به فرهنگ کوچه و خيابانی داشتم نظيرش را نشينده بودم.
تمام شب را توی يک اتاق سرد آنطور که در فيلمها ديده بوديم که مثلأ آلمانهای نازی با يهوديان چه ميکردند، گذرانديم. خانمها را روز بعد با گرفتن تعهد کتبی که دست از فساد اخلاقی بردارند، آزاد کردند. از جمله مادر من و من هم همراه آنها آزاد شدم. پدر و عموها و ديگران بعد از حق و حساب دادن يک روز بعد آزاد شدند که بروند بخانه شان.
اما ديگر نه پدر آن پدر بود، نه مادر آن مادر، نه عمو آن عمو و نه من آن من.
اولين حرف پدر آن بود که بايد بهرام را يعنی من را قبل از اين که بدست اينها روانه جنگ شود از اينجا خارج کنيم. من هم راستش با همه عشقی که به پدر و مادر و فاميل و بچه های مدرسه و کوچه و خيابان هميشگی داشتم، آنچنان دلزده بودم که بيدرنگ پذيرفتم.
شش ماه بعد در آلمان بودم. خيال نکنيد، زندگی يک بچه دوازده ساله ايرانی که زبان هم نميداند، آنهم در يک شهر کوچک آلمان که اسمش را هم بگويم شما هرگز نمی شناسيد، تجربه آسانی است. درست است که از جنگ جان بدر برده بودم، اما روح من در اين ايام سالم جان بدر نبرد.
در مجموع آدمی شدم که هميشه در حال گارد گرفتن در برابر دشمن خيالی هستم. خشمی هميشه در من ميجوشد که کمتر از اضطراب آنها که در ايران ماندند نيست. خوب ميدانم که نبايد چنين باشم، اما هستم. سنم دارد به چهل نزديک ميشود اما خود نميدانم چيستم، بچه ام؟ جوانم؟ پيرم؟ ميانسالم؟ اصلأ کجائی هستم؟ و باز از خود ميپرسم چرا اين ايرانی بودن ولم نمی کند که خلاصم کند؟
و باز دوست من، در برابر سخن بهرام نيز کلامی ندارم که بگويم.