شعله پاکروان، مادر سوگوار و دادخواه در آپارتمانش در آلمان نشسته. برای مصاحبه از قبل قرار گذاشتهایم. کت و دامن سرمهای آراسته بر تن کرده، نقره موهایاش میدرخشد و در خطوطِ صورتش مهر و کین به هم آمیختهاند. لبخند میزند و کلمات فارسی را به همان شیرینی و شیوایی که باید ادا میکند. پشت سرش، در کتابخانه، قاب عکسی کوچک است که روزهای کودکیِ دخترش ریحانه را قاب گرفته. ریحانه این عکس، دختربچه سربههوای شادی است در پیراهنی از کتان سفید با چینهای کوچکی که لباسِ دختربچهها دارد. چند قفسه بالاتر، قاب عکسی از زنی با چادرِ کدر و گلدارِ زندان به دیواره کتابخانه تکیه داده شده. این چند قفسه فاصله میانِ آن دختربچه در پیراهنِ شادمانِ کودکیاش و این زن با چشمانِ نافذ و سنگین در چادر تیرهرنگِ زندانِ جمهوری اسلامی، راهی است که شعله پاکروان در زندگی طی کرده؛ راهِ بلندِ دادخواهی.
مرورگر شما HTML5 را پشتیبانی نمی کند
ریحانه جباری از جوانترین زنانِ قربانی تجاوز و آزار جنسی و نقضِ سیستماتیک حقوق زنان در دادگاههای جمهوری اسلامی است. تیر ماه ۱۳۸۶، تنها ۱۹ سال داشت که دادگاههای محاکمهاش به اتهام قتل، تیترِ یکِ روزنامههای ایران شد. ریحانه اتهام قتل غیرعمد را پذیرفت. مقتول با ریختنِ داروی خوابآور در نوشیدنی این دختر جوان قصد داشت به او تجاوز کند اما ریحانه از خود دفاع کرد. کارد به کتف مقتول خورد. ریحانه از محل فرار کرد و بلافاصله با اورژانس تماس گرفت و خواست برای انتقال مردی که میخواست به او تجاوز کند آمبولانس بفرستند اما در نهایت، مقتول که یک کارمند وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی بود از شدت خونریزی جان خود را از دست داد.
ریحانه هفت سال در زندان ماند و مادرش، شعله پاکروان آن سوی میلههای زندگیاش را گذاشته بود تا بیگناهی دخترش را ثابت کند و او را از مجازات اعدام که دستگاه قضایی جمهوری اسلامی تعیین کرده بود برهاند. نشد…بسیاری از سازمانها و فعالان حقوق بشری از سراسر دنیا خواستار تجدید نظر در حکم ناروای اعدام برای ریحانه شدند اما حکومت ایران کمر به قتل او بسته بود.
ریحانه جباری در ۲۶ سالگی در حالی به طناب دار سپرده شد که تا آخرین روزهای زندگیاش در زندان تخت فشار بازجویان بود تا در برابر دوربینهای تلویزیون حکومتی جمهوری اسلامی تن به اعتراف اجباری بدهد و بگوید «کارمند وزارت اطلاعات قصد تجاوز به او را نداشته»!
چهارم آبان ماه ۱۳۹۳، تیتر بسیاری از رسانههای دنیا این بود: ریحانه جباری اعدام شد!
پیکر او در فضایی کاملا کنترلشده و امنیتی-حکومتی به خاک سپرده شد و شعله پاکروان تنها توانست برای چند لحظه برای آخرین بار صورتِ دختر بیگناهش را ببیند که زیر خروارها خاک میرود. شعله پاکروان حالا پس از ۹ سال، در برنامه «یادآر» شرکت کرده و میگوید او را به سکوت واداشتند تا در عوض اجازه دهند پیکر دخترش را خودش به خاک بسپارد اما او تنها اجازه پیدا کرد برای چند لحظه در محاصره مأمورانِ حکومت چهره دخترش را ببیند و اگر میدانست هرگز سکوت نمیکرد، فریاد میزد، همان طور که در ۹ سال گذشته فریاد زده و از تهدید و آزارِ حکومت نهراسیده است. او امروز خود را «یک دادخواهِ ۲۴ساعته» معرفی میکند.
در پایان گفتوگو به ساعتش نگاه میکند و میگوید: «متأسفانه اینجا ناگهان شب میشه». با خودم فکر میکنم یعنی در تنهایی شام خواهد خورد. یادم میافتد که در میانه گفتوگو گفت: «اگر غذا میپزم که بخورم برای آن است که زنده بمانم و بتوانم دادخواهی کنم چرا که در این جهان هیچ کار دیگری ندارم؛ جز دادخواهی در برابر جمهوری اسلامی».
دعوت میکنم در هشتمین قسمت از مجموعه چندرسانهای «یادآر» شنوندهی گفتوگوی من با شعله پاکروان، مادر دادخواه باشید.
خانم پاکروان ۹ سال گذشته از زمانی که دختر جوان شما، ریحانه جباری را جمهوری اسلامی در سن بیستوشش هفتسالگی اعدام کرد. بعد از این ۹ سال، میخواهم با این پرسش شروع کنم که الآن کجا هستید؟ کجا ایستادید؟ در چه حالی هستید و چه میکنید این روزها؟
شعله پاکروان: قولی که به ریحانه داده بودم این بود که مظلومیتش و عدالتی را که از او دریغ شد هیچ وقت از نظر دور نکنم، همچنان در همان مسیر هستم. موقعی که گورکن داشت کلوخها را روی بدنش میچید من در سکوت کامل بودم اما داخل وجودم پر از فریاد بودم و به او قول دادم تا لحظهای که زنده هستم چشمم چشم او باشد، دستم دست او، گلویام گلوی او و پاهام پاهای او باشد و تا جایی که توان دارم وبا هر آنچه که در طول زندگیام یاد گرفته و تجربه کردهام برای این موضوع مبارزه کنم. این قولی بود که به ریحانه موقع دفناش دادم.
خب این جملهای که میگویید خیلی جمله سنگین و سختی است خانم پاکروان! ما در این سالها مادران دادخواه زیادی را دیدهایم که چهقدر با شهامت و شجاعت و محکم برای دادخواهی ایستادهاند. یکی از آنها خودِ شما و خب ما از عواطفِ شکننده مادری هم از طرف دیگر مطلع هستیم. میخواهم بدانم که این قدرت در شما از کجا آمد و چهطور شکل گرفت که موقع دفنِ جگرگوشهتان توانستید این طور محکم بایستید و چنین قولی به او بدهید، این از کجا میآید خانم پاکروان؟
پاکروان: ببین هر مادری به نظرم آن شکنندگی را که میگویی دارد. من هم دارم. همه مادران در خلوت خودشان احساساتی دارند که وقتی وارد مبارزه دادخواهی میشوند دلشان نمیخواهد که درباره آن شکنندگی و لحظههای تنهایی خودشان با کسی صحبت کنند اما برای شخص من اگر چنین قدرتی باشد من از ریحانه آن را یاد گرفتهام. من مطمئنام این مثال را میتوانیم درباره مادران دیگر هم تعمیم بدهیم. گوهر عشقی اگر قدرتش را از ستار بهشتی نمیگیرد از چه کسی میگیرد؟ زنی با شرایط گوهر عشقی چهطور میتواند این قدر تحلیل داشته باشد؟ این قدر نترس باشد؟ و این قدر حرفهای روز جامعه را درک کند. من فکر میکنم مادران دادخواه همه مادرانی هستند که از فرزندانشان به دنیا میآیند. متولد شدهاند و از فرزندانشان خیلی چیزها یاد گرفتهاند. حالا مادری مثل گوهر عشقی یا مادر پویا بختیاری یا مادر بهنام محجوبی یا پژمان قلیپور و … کسانی هستند که شوکی به آنها وارد شده به دلیل این که زمانی کوتاه از وقتی که بچهشان زنده بوده تا زمانی که کشته شده سپری شده است ولی برای من هفت سال و چهار ماه بود. در طول این روند وقتی که من دیدم این دختر ۱۹ سال تبدیل شد به زنی که نمیترسد و فقط به فکر خودش نیست و شروع کرده از پشت دیوار زندان با آن همه محدودیت دارد برای این که همبندیهاش از مرگ نجات پیدا کنند میجنگد؛ خب من یاد گرفتم که میتوانم من هم کاری بکنم. از ریحانه یاد گرفتم و شک ندارم که همه مادران دادخواه شبیه هم هستند و همه انگار با آن بند ناف نامرئی فرزندانشان قدرت میگیرند.
این خیلی خیلی مانیفست نیرومندی است خانم پاکروان که شما و بقیه مادران دادخواه ارائه دارید میدهید. به نظر میرسد که دادخواهی برای شما به خودِ زندگی بدل شده. یعنی امیدوارم درست بتوانم تعبیر کنم ولی احساسم این است که زندگی معنایی و هدفی جز دادخواهی برای شما ندارد و این یک وضعیت کاملا استثنائی است به نظرم که یک انسان میتواند با آن مواجه شود.
پاکروان: من الآن فهیمه عزیز این را باید بگویم که هیچ کاری در زندگی ندارم به جز دادخواهی. هیچ هدفی در زندگی ندارم به جز دادخواهی. من همه چیز در زندگی داشتم و زندگیام خیلی بالا و پایین داشته. بد و خوب داشته و همه اینها را گذراندهام. من در زندگی دیگر هیچ آرزویی ندارم به جز به ثمر نشستن این دادخواهی و تمام توانم را گذاشتهام. من درس خواندهام و تجربه شغلی دارم. هر چه را که دارم با تمام توان برای این مسیر گذاشتهام؛ نه فقط برای خودم یا برای بچه خودم بلکه تجربهام را در اختیار کسان دیگری هم که نیاز دارند قرار میدهم و دادهام. چون هیچ کار دیگری ندارم و یک دادخواه بیستوچهار ساعته هستم. مثل همه مادران دادخواه، بیست و چهار ساعت در هفت روز هفته و سی یا سی و یک روز ماه در تمام سال من در اختیار دادخواهی هستم. هر حرکتی که میکنم فقط در مسیر دادخواهی است. این طوری بگویم که اگر غذا میپزم که بخورم برای این است که بمانم و بتوانم دادخواهی کنم.
گفتید که من درس خواندهام و کار میکردم و زندگیای داشتم و این من را میبَرد به زندگی شما در سالهای قبل از اعدام دختران در ایران. میدانم که شما کار هنری و تئاتر میکردید و دوست دارم که برای ما بگویید آن موقع زندگی چه شکلی بود؟
پاکروان: من فارغالتحصیل رشته هنر هستم. تئاتر خواندهام و از دانشکده هنرهای زیبا فارغاالتحصیل شدهام. تمام زندگیام در مسیر هنر بود. تمام دوستان و آشناهایی که داشتم. مدیر یک خانه فرهنگ بودم. تعداد زیادی تئاتر کودکان تولید کردم تا این که این اتفاق افتاد. وقتی که این اتفاق افتاد و بعد از اعدام ریحانه من به خاک افتادم. باورتان نمیشود که چهقدر ناتوان و هیچ بودم. ولی مادرانی که قبل از من این بلا به سرشان آمده بود به دیدنم آمدند. درواقع آنها بودند که انگار زخم قلب من را مرهم گذاشتند. اجازه دادند به آنها تکیه بدهم و بتوانم از روی زمین بلند شوم. حرفهایی که به من زدند، ملاقاتهایی که با هم کردیم، گریههایی که با هم کردیم، به من این انگیزه را داد که بلند شوم و بعد از آن مادران دیگری که این اتفاق برایشان افتاد، من این وظیفه را ادامه دادم. میخواهم بگویم این یک زنجیره است که همه داریم به هم کمک میکنیم. کسانی که چنین سوگی را متحمل میشوند به هم تکیه میدهد تا بتوانند بایستند. کار به جایی رسید که با وجود ارتباطات قوی که در دنیای هنر با نویسندهها، فیلمسازان، کارگردانها و … داشتم بهمرور ارتباطم با همکارانم کم و کم و کمتر شد و دیدم انگار من اصلا دیگر دلم نمیخواهد که تعلقی به دنیای هنر داشته باشم. درواقع برای من هنر الآن یک ابزار است در خدمت دادخواهی. تمام تجربیاتی که در طول ۳۵ سال کار هنری به دست آوردم حالا برای دادخواهی به کار میگیرم. شاید باورت نشود ولی فکر میکنم اصلا سرنوشت این طور خواسته بود که من اینها را یاد بگیرم برای چنین روزی.
خانم پاکروان شما در ایران وقتی که دادخواهی را شروع کردید از طرف حکومت خیلی تحت فشار قرار گرفتید و مجبور شدید نهایتا از ایران بیایید بیرون. حکومت از شما انتظاری داشت؟ انتظار داشتند که صرفا داغدار و سوگوار بمانید و این سوگ را به حقخواهی برای فرزندتان بدل نکنید؟ چه میگفتند به شما در بازجوییها؟
پاکروان: ببینید اول بگویم که متأسفانه من بعد از این ماجرا فهمیدم که آدمهای وزارت اطلاعات در دنیای هنر هم کم نیستند. متأسفم که بگویم بعضی از همکاران من با وزارت اطلاعات کار میکردند و متأسفم که بگویم من این را خیلی دیر فهمیدم! حتی یکی از بازجوهای من عین این جمله را گفت که خانم پاکروان من روحیات هنرمندان را میشناسم به دلیل این که همسر خودم هم هنرمند است. من تعجب کردم و پرسیدم میتوانم سؤال کنم همسرتان در کدام رشته کار میکند؟ گفت بله! نقاش است! من اصلا دلم نمیخواست باور کنم که در بین هنرمندان و همکاران سابق خودم کسانی هستند که خیلی به حکومت نزدیکاند، نزدیکتر از آنچه ما فکر میکنیم. بعد رفتم سراغ خانوادههایی که عزیزانشان اعدام شده بودند. این را هم بگویم که من فقط به دنبال کسانی که به دلایل سیاسی اعدام شده بودند نرفتم چون در طول این سالهایی که ریحانه در زندان بود متوجه شدم که قوه قضاییه یا عدالتحانهای که باید عدالت را برقرار کند فوقالعاده ناتوان است. به تمام احکامی که صادر شده شک کردم. سراغ خانوادههای زیادی رفتم که بچههاشان به دلیل قصاص اعدام شدهاند، با خانوادههای ولی دم صحبت کردم، سراغ خانوادههایی که عزیزانشان به دلیل مواد مخدر اعدام شده بودند رفتم و همچنین کسانی که به دلایل مذهبی یا برداشتهای متفاوت از اسلام اعدام شده بودند؛ کُردها را دیدم، بلوچها را دیدم و شهرهای مختلف رفتم و آگاهی زیادی درباره نفس اعدام پیدا کردم.
یعنی جمهوری اسلامی دختر شما اعدام کرد و شما دادخواهِ تاریخِ اعدام و ستم و رنج شدید. خطرناک شدید برای حکومت. احتمالا در بازجوییها این را به شما میگفتند؟
پاکروان: من چند تا بازجو داشتم و این چند تا سر و ته از من میخواستند که برو بهشت زهرا، گریه کن، خیرات بده! من قبلا در یک مؤسسه خیریه شراکتی داشتم و آنها میدانستند و به من گفتند که در همان خیریه به داد مردم فقیر برس! برای دخترت قرآن بخوان،
گریه کن و این گریهای که در خودت حفظ کردهای و گریه نمیکنی خوب نیست! گریه کن! و در نهایت بازجو من را این طوری تهدید کرد که هر کاری که دوست داری برای ریحانه بکنی و ریحانه نیست برای دو دختر دیگرت بکن چون ممکن است آنها را م از دست بدهی.
وقتی من اعتراض کردم و گفتم من این حرف شما را تهدید تلقی میکنم با کمال آرامش سرش را تکان داد و گفت بله تهدید تلقی کن. ببینید ما با چنین سیستمی روبهرو هستیم.
من این را یاد گرفتم که تمام اتفاقاتی که برای من افتاده قبل از من برای دیگران افتاده و بعد از من هم تکرار خواهد شد. یعنی جمهوری اسلامی این حرفها و کارهاش به شکل سیستماتیک است اما هر کدام از خانوادهها فقط یک بار با این ماجرا روبهرو میشوند و بهمرور یاد میگیرند. برای همین است که ما نقطه ضعف داریم. ما دادخواهان نمیدانیم که این حرکت که جمهوری اسلامی دارد با ما میکند با همه کرده و ما میتوانیم از تجربیات قبلیها استفاده کنیم. مثلا میآیند جسد کسی را که اعدام شده از تو میگیرند و منوط میکنند به این که تو سکوت کنی تا جسد را به تو بدهند. این اتفاقی است که برای من هم افتاد. در آن لحظه آدم فکر میکند نهایت آرزویی که دارد این است که بچهاش را بگیرد و خودش دفن کند. در حالی که تو سکوت میکنی و بچهات را میآوردند و آنها هستند که دفن میکنند. تو حتی برای دفن بچهات این توان را نداری که در آرامش با او وداع کنی در حالی که من شخصا اگر از قبل میدانستم که من حتی اگر سکوت کنم برای دفن بچهام این اشتباه است پس ساکت نشو!
اگر من زودتر با مادر فرزاد کمانگر روبهرو شده بودم [طور دیگری عمل میکردم]. من از مادر فرزاد کمانگر پرسیدم تو که قبر نداری کجا میروی گریه میکنی؟ الآن من شش است که از ایران دورم و نتوانستهام به بهشت زهرا بروم ولی هر موقع که دلم برای خاک ریحانه تنگ میشود یاد جوابِ دایه سلطنه میافتم که به من گفت بعد از چند سال که فرزاد کشته شده تو و شهناز به دیدن من آمدهاید و این نشان میدهد که فرزاد در مردم زنده است. آدم زنده قبر نمیخواهد. فرزاد در قلب من زنده است. اصلا فرزاد نیازی به قبر ندارد. من هم نیازی به قبر ندارم.
من با وجود این که کاملا با چیزی که میگویید موافقم اما این هم هست که این واقعا شاید سختترین کار دنیا باشد واقعا. خیلی سخت.
پاکروان: ببینید این یک سلاح است که جمهوری اسلامی دستش گرفته برای خفه کردن خانوادههایی که زیر فشار کشته شدنِ فرزندشان له شدهاند. در حالی که فکرش را بکنید. همین چند روز قبل زینب مولایی راد، ماهمنیر برای بچهاش، کیان پیرفلک، چند روز زودتر سالگرد گرفت. آیا واقعا شما در صورت زینب این احساس را کردید که این زن دارد برای بچهاش سالگرد میگیرد؟ یا زور و فشار است؟ و او را بهزور به آن محل فرستادهاند؟ آیا پدر پویا بختیاری که حتی یک سالگرد پسرش را نداشت تفاوتی دارد با منی که سالگرد گرفتم اما با کتک خوردن و دستگیری مهمانانم؟ من فکر میکنم ما دادخواهان باید بیش از این روی قلب خودمان پا بگذاریم و بگوییم این بچهای که تو از من گرفتی ببر! برای خودت! جسمش هم مال خودت! مگر هزاران نفر در خاوران ناشناس دفن نشدهاند؟ مگر آن مادران وجود ندارند و زندگی نکردند؟ مگر خواهران و برادرانشان هنوز بدون این که هیچ قبری داشته باشند مبارزه نمیکنند؟ این سلاح را از جمهوری اسلامی بگیریم. اگر سالگرد نداشته باشید هیچی نمیشود. درعوض فریاد بزنید. اگر جسد بچهمان را نمیدهند ندهند، فریاد بزنید. جمهوری اسلامی دو خواسته دارد و هر کدام از ما اگر کاری کنیم که این دو خواسته انجام نشود ما برندهایم. خواسته اولش سکوت است. خانوادهها ساکت و خفه باشند و خواسته دومش پاشیدن گردن فراموشی روی کسانی است ک کشته شدهاند. هر موقع که ما از افرادی که کشته شدهاند یادآوری کنیم، هر موقع که بگوییم رقص خدانور، انگار همهمان داریم میرقصیم. هر موقع که بگوییم مهسا امینی انگار همه در آن شرایطیم و همه داریم میگوییم زن، زندگی، آزادی. همهمان جمهوری اسلامی را نمیخواهیم. هر موقع که اسم هر کشتهشدهای را ببریم گرد فراموشی را از روی او پاک کردهایم و جمهوری اسلامی را آزار دادهایم. هر گاه حتی اگر دو جمله بگوییم که سکوت را بشکنیم سلاحی را از جمهوری اسلامی گرفتهایم.
میخواهم بپرسم که این از کجا آمده؟ این نیرویی که امروز در گفتار شما و نگاهتان به مسأله دادخواهی در برابر حکومتی مثل جمهوری اسلامی هست، این از کجا آمده؟ منبع الهامش کجاست؟ آیا همان مطالعاتی که شروع کردید درباره ستم سیستماتیک بر گروههای مختلف در جای جای ایران، این دید را به شما داده؟
پاکروان: من با مادری ملاقات کردم که به من گفت بیست و چند سال است بچههای من را کشتهاند و من هرگز گریه نکردهام. من به عنوان یک مادر گفتم چهطور توانستی؟ حتی در خلوت خودت هم گریه نکردی؟ چون من خودم در خلوت گریه میکنم. گفت نه نکردم. گفت برای این که اگر گریه کنم عقده دلم خالی میشود و کینهام نسبت به خمینی کم میشود. ببینید مادران دارند این طوری جلو میروند. من آن توان را ندارم که گریه نکنم ولی وقتی که یک مادر این طوری است مادران دیگران هم میتوانند باشند. وقتی که عکس مادر کیان را من دیدم گفتم تو گویی دختر که داری راه آن مادر را میروی. انگار که گریه نمیکنی و با آن صورت پرصلابتت روی آن قبر نشستهای تا کینهات خالی نشود. فراموش نکنی که چهقدر خشمگینی و چهقدر درد داری و از شدت درد قدرت گرفتهای.
دارم میفهمم که وقتی ریحانه در وصیتنامهاش برای من نوشت که: «شعله! از ته دلم نمیخواهم که تو خاکسترنشینِ گور من بشوی! من را به دست باد بسپار» یعنی چه. آن دختر ۲۶ساله به دلیل اعدامهایی که دیده بود متوجه شده بود که این سلاحی است در دست جمهوری اسلامی. به من گفت خاکسترنشین نشو و من دو سال خاکسترنشین قبر بچهام بودم. میرفتم بهشت زهرا، روی قبر میافتادم در حالی که این نیست. این سلاحی است در دست جمهوری اسلامی.
یک جمله گفتید که خیلی جمله مهمی است خانم پاکروان. گفتید که تمام اتفاقاتی که برای من افتاد قبل از من برای بقیه افتاده و بعد از من هم برای دیگران میافتد. این خیلی خیلی جمله مهمی است. به هر حال گروه قابل توجهی از شهروندان هم هستند که در آن میانه ایستادهاند یا ممکن است تا وقتی که ستمی مشخص به خودشان یا نزدیکان و عزیزانشان نشده، مثلا فرزندشان در هواپیما توی آسمان با موشک جمهوری اسلامی پرپر نشده یا در خیابان کشته نشده یا اعدامش نکردهاند؛ گویی چندان متوجه ستم سیستماتیک و رنجی که این حکومت به همه تحمیل میکند نیستند. این جمله شما جملهای است از سر درکِ رنج گروههای دیگر جامعه که ما اغلب از رنج آنها بیاطلاع میمانیم. مثلا من همیشه به اعدامهای دهه ۶۰ فکر میکنم و به این که جامعه به هر حال داشت زندگیاش را میکرد.
پاکروان: ببین اول این را بگویم که مادر سیاوش محمودی یک بار جمله خیلی قشنگی گفت. بعد از این که بچهاش کشته شد آمد توی محله دم یک سوپرمارکت و فریاد زد: «آهای مردم بچه من را کشتند! من هم فکر میکردم که نوبت من نیست. من هم فکر میکردم که در امانم. من هم فکر میکردم که این اتفاقات فقط برای بقیه میافتد». ما مردم باید این طور فکر کنیم که در دهه ۶۰ فقط زندانیان داخل زندان را، کسانی که سیاسی بودند و آرمانی داشتند و مبارزهای کرده بودند اعدام کردند. دهه هشتاد کسانی را که برای رأیشان رفته بودند و تظاهرات سکوت کردند کشتند و دهه ۹۰ کسانی را کشتند که برای معیشت و بنزین و سختی زندان، برای نبودن آب در خوزستان، برای نبودن کار و نان و زندگی و هوا در بلوچستان، برای نبودنِ هیچ امکانات اولیهای در کردستان…آدمهای عادی را زدند، بچهها را کشتند! شما بگویید کیان پیرفلک چهکاره بود؟ یک بچه دهساله بود! آن بچههای کوچک که در بلوچستان کشته شدند چه کاره بودند؟ همه ما در خطریم! جمهوری اسلامی هر یک قدم که مردم عقب بروند ده قدم هولشان میدهد عقبتر!
آیا مهسا امینی یک مبارز بود؟ آیا یک دختر معمولی نبود؟ آیا مادر مهسا نگفت مانتوی من را پوشیده بود که برایش بلند بود. و ما هم همه دیدیم که این بچه چه بر تن داشت. من نمیگویم که بروید با دیگران همدردی کنید. آن را باید خودتان تشخیص دهید که اصلا قلب و انسانیتتان به شما این حکم را میدهد که بروید مرهم دل دیگرانی بشوید که زخم خوردهاند یا نه! اما میگویم به خودتان فکر کنید. به این که بچهتان را به مدرسه میفرستید، دختران را به دبستان و راهنمایی و دبیرستان میفرستید و بچهتان با گاز شیمیایی مسموم میشود. برای زندگی معمولی خودتان بجنگید. من نمیگویم برای دیگران بجنگید یا آرمانخواهی کنید. برای یک زندگی معمولی که بتوانید یک سقف را بالای سرتان سه سال پشت هم داشته باشید نه این که هر سال این قدر تورم و گرانی بالا باشد که شما حتی نتوانید یک خانه اجارهای داشته باشید. هر سالی که جمهوری اسلامی میماند معیشت و زندگی عادی مردم دارد سختتر میشود. مردم! برای خودتان بجنگید نه برای من، نه برای مادر خدانور یا مادر نیکا یا مهسا یا مادر دیگران. جمهوری اسلامی و سرنوشتی که برای مردم در نظر دارد، شتری است که در خانه همه میخوابد ولی ما نمیدانیم که چه زمانی نوبت ما میرسد.
نوبت شما در دهه ۹۰ رسید. قبل از آن سه دهه ستم و اعدام و کشتار و وحشیگر بود و نوبت هنوز به شما نرسیده بود.
پاکروان: من به شما بگویم ریحانه در تابستان ۶۷ هفت هشت ماهش بود. من یک زن حوان با یک همسر بسیار مهربان و آقا و خوشتیپ یک خانواده تشکیل داده بودم. اصلا زندگی نبود، غرق لذت بودم و در ابرها سیر میکردم.
در حالی که در همان زمانی که بنده به عنوان یک مادر جوان داشتم عشق میکردم و کیف میکردم از داشتن فرزند خوشگل و ناز و هفتماهه و شیرین مادرانی بودند که بعدها ملاقاتشان کردم و فهمیدم که در همان تابستان ۶۷ و قبل از آن از ترس این که مبادا بچههای دیگرشان دستگیر شوند جرأت عزاداری برای بچههاشان را نداشتند. صورتهاشان را در بالش فرو کردند و بیصدا گریه کردهاند. امان از این زندگی و من بیخبر!
اما آن موقع ما دو کانال تلویزیون داشتیم و رادیویی هم بود و همه خبرها از کانال جمهوری اسلامی به ما میرسید. نه ماهواره داشتیم و نه اینترنت و نه ارتباطی با جهان خارج. بیخبر بودیم. اما الآن بیخبر نیستیم. الآن ما هم به اخبار دسترسی داریم و هم به تحلیل اخبار. خودمان هم دانش و نظر داریم و تجربه پیدا کردهایم. ما الآن نمیتوانیم بگوییم خبر نداریم. ما خبر داریم و دیگر باید بدانیم که این شتر در خونه ما هم میخوابد. نمیشود شما در جمهوری اسلامی زندگی کنید و هیچ بلایی سرتان نیاید.
خب از دهه ۶۰ صحبت کردیم و شما تصویر قشنگی دادید از زندگی نرمال یک خانواده ایرانی. فکر کردم کمی برگردیم به آن سالها، به ریحانه آن سالها، دختر شما قبل از فاجعهای که در زندگیاش اتفاق افتاد و شما دو دختر دیگر هم دارید که خواهران کوچکترِ ریحانه بودند. میخواهم کمی از ریحانه در کودکی و مخصوصا نوجوانی بگویید و این که سالهای زندان او را چهگونه تغییر داد؟
پاکروان: خانواده من یک خانواده متوسط در رفاه بود. من و همسرم هر دو کار میکردیم. ریحانه نوه اول خانواده من بود و فوقالعاده برایشان عزیز بود. مثل هر دختر نوجوان دیگری آرزوهایی داشت. به زندگی و شادیها و آینده و آرزوهاش فکر میکردم. عاشق لباسهای مارکدار و عطرهای مختلف بود. مثل همه. من الآن خب خیلی سفر می روم و با مردم صحبت میکنم. نوجوانان را می بینم که مدل موهاشان را تغییر میدهند و لباسهایی که میپوشند و اینها همه من را به آن روزگاری پرتاب میکند که مثلا ریحانه برایاش مهم بود که روسری ورساچه سر کند یا کفش گوچی بخرد یا فلان عطر را بزند ولی وقتی زندانی شد…این آسان نیست که شما مرتبا هفتهای، دو هفتهای یک بار یک نفر را که دارید بیست و چهار ساعت با هم در یک محل زندگی میکنید ببینید که میبرند برای اعدام. این مرگها که ریحانه دید و این فشارهایی که در زندان تحمل کرد، دیدش را نسبت به زندگی تغییر داد. او در وصیتنامهاش خطاب به من مینویسد که جهانبینی من عوض شده و تو مسئولش نیست. او نه تنها تغییر کرد که تلاش کرد که ما را هم تغییر دهد. فکرش را بکنید دختر کوچک من ۱۴ سالش بود که ریحانه دستگیر شد و اتفاقا برای آزار ریحانه و تحت فشار قرار دادنش، شهرزاد، دختر کوچک من را هم دستگیر کردند و شهرزاد چند سال بعد رفته بود دندانپزشکی و دکتر گفته بود نمیتوانیم برایت آمپول بیحسی بزنیم و باید بدون بیحسی روی دندانها کار کنیم. دخترم اول ترسیده و گفته بود نه من نمیتوانم. بعدش به من گفت مامان من به خودم گفتم ریحانه خواهر من است و وقتی او توانسته این دردها را تحمل کند حالا بیحسی نزدن که چیزی نیست و گفتم انجام بدهند. این یک مثال فوقالعاده ساده است. میخواهم بگویم که ما آدمها تواناییهایی داریم که خودمان نمیشناسیم. ریحانه، دختری که زندگی نرمالی داشت نامههای زیادی برای من نوشت و بسیاری از آن نامهها بعد از اعدامش و با همکاری همبندیهاش به دست من رسید. نوشته منی که اگر در خیابان یک زن فاحشه را میدیدم رو برمیگرداندم وقتی که در زندان کنار آنها نشستم و داستانهاشان را شنیدم فهمیدم آن زمانی که این زن نیاز به کمک داشت، اگر کسی یا نهادی به او کمک میکرد هرگز در این چرخه نمیافتاد. این بستری بود که جامعه فراهم کرد برای این که این زن امروز در چرخه فحشا بود. هیچ جرمی رخ نمیدهد مگر آن که جامعه بسترش را فراهم کرده باشد. ریحانه و خیلی کسان دیگر در شرایط سخت چیزهایی را یاد گرفتند و آنها را به ما منتقل کردند و ما وظیفه داریم این دانش را در اختیار دیگران قرار دهیم و بگوییم آهای وقتی که یک دختر در معرض تجاوز قرار میگیرد خودتان را به خواب نزنید.
خانم پاکروان دو دختر دیگرتان چهطور؟ پس از فاجعهای که برای خواهرشان رقم زده شد، آنها هم باید تغییر کرده باشند.
پاکروان: بله دو دختر دیگرم هم تغییر کردهاند. این را هم بگویم که ما همه یک جور فکر نمیکنیم. فیلمی درباره ریحانه ساخته شد به اسم «هفت زمستان در تهران» که یکی از سؤالها این است که شما تا چه اندازه مثلا خانواده سربندی را بخشیدید؟ پاسخی که شهرزاد داد بسیار جالب بود. گفت من دیگر اصلا به آنها فکر نمیکنم. از مرحله بخشیدن و نبخشیدن گذشتهام اما شراره نه! هنوز درگیر است و نتوانسته ببخشد و آن خشم را در وجودش کنترل یا حل کند. من تلاش میکنم برای بخشیدن و هنوز موفق نشدهام. هر روز تلاش میکنم که یک زمانی بتوانم ببخشم. کسانی را که شکنجهاش کردند یا حکمش را دادند و حقش را ناحق کردند ببخشم. میخواهم بگویم بچههای من هم تغییر کردند اما نه یکسان. خانواده فوقالعاده تحت تأثیر این اتفاق قرار گرفت. شما فکرش را بکنید الآن بیش از شش سال است که همسر من تنهاست و ما جدای از هم زندگی میکنیم. این خانواده دیگر به شکل سابق ادامه دارد. ما ارتباط اینترنتی داریم. وقتی که این اتفاق افتاد و ریحانه رفت من اغلب دلم میخواست تنها باشم. آن موقع فکر میکردم بچههای من بزرگاند و دیگر در این دنیا هیچ کس به من نیاز ندارد. درحالی که همسرم روی زمین دراز میکشید و دستهاش را باز میکرد و دو دخترم در آغوشش بودند و آن سه تا یک جورهایی به هم فوقالعاده نزدیکتر شدند. همسرم شخصیت بسیار حمایتگری دارد و الآن فکرش را بکنید که بچههای من از این آغوش محروماند ولی پذیرفتهایم. ما همهمان پذیرفتهایم که یا باید ریحانه را کنار بگذاریم و بگوییم این اتفاقی بود که افتاد یا باید بجنگیم برایش و دادخواهی کنیم.
شما به عنوان یک مادر دادخواه بسیار فعال هستید و با مادران دادخواه دیگر هم خیلی در ارتباط هستید. میدانم که با مادران و خانوادهای دادخواه از آغاز انقلاب ۵۷ تا شهر و شهرستانهای کوچک در تماس هستید. به عنوان آخرین سؤال میخواهم بدانم درباره این جنبش دادخواهی چه فکر میکنید؟ فکر میکنید چهقدر نتیجهبخش باشد؟ چهقدر الهامبخش باشد و چه ارزشهایی را در خود نهفته داشته باشد؟
پاکروان: هزاران هزار خانواده دادخواه هستند که شماها اسمشان را نمیدانید و آنها دارند مثل شمع به اطرافشان نور میدهند، در روستا و شهری که زندگی میکنند، به فامیل و اطرافیانشان. صدای آنها را ممکن است کسی نشنود اما آنها همچنان دادخواه هستند. فکر نکنید جنبش دادخواهی منحصر به این افرادی است که اسمشان مطرح است. این جنبش دادخواهی بسیار گسترده است. حتی مادرانی که فوت کردهاند پرچمشان برقرار است و این دادخواهی را به نسل قبل منتقل کردهاند. فکر نکنید مادر بهکیش یا مادر لطفی که الآن دیگر در قید حیات نیستند تمام شدهاند. نه! پرچمشان دست ماهمنیر مولایی است، دست ناهید شیرپیشه است، دست شهناز اکملی و مادران دیگر است. جهان باید این جنبش دادخواهی را فوقالعاده جدی بگیرد. تا پنج یا ده سال پیش میگفتیم مادران مایو ولی من الآن میگویم مادران دادخواه ایران. مادران دیگر در تمام دنیا باید بیایند از تجربههایی که این مادران و این خانوادههای دادخواه به دست آوردهاند استفاده کنند. اینها دیگر از روسری و شال سفید عبور کردهاند. ما تقلید کرده بودیم از مادران میدان مایو و حتی در گروه مادرانه که من عضوش بودم از شال سفید استفاده میکردیم ولی گوهر عشقی این شال را به باد داد و موهای سفیدش را بیرون انداخت. ما از این مرحله، از مرحله مادران میدان مایو عبور کردهایم و وارد مرحلهای شدهایم که جنبشهای دادخواهی در سراسر جهان میتوانند از تجربیات آن درس بگیرند و استفاده کنند.
این هشتمین قسمت از مجموعه «یادآر» بود، گفتوگو با شعله پاکروان، مادر دادخواه ریحانه جباری؛ به این امید که ریحانه جباری و ریحانه جباریهایی را که قربانی جمهوری اسلامی شدند به یاد بیاوریم و به یاد بسپاریم؛ علیه فراموشی.