یادآر – قسمت هفتم: دختران علیه مقنعه، ظلم و تبعیض؛ روایت اعتراضات دختران دانش‌آموز

«نمی‌دانم چه‌طور بگویم؟ ولی من نیکا و سارینا هستم! همه افرادی که کشته شده‌اند؛ منم».

«شش ماه فقط از نیکا شاکرمی بزرگ‌تر بودم».

«ما کی کشته می‌شویم؟ کی نوبت ما می‌رسد که جمهوری اسلامی ما را هم بکشد»؟

«این حکومت از دانش‌آموز با لباس مدرسه می‌ترسد. من به عنوان دانش‌آموز مورد اصابت قرار گرفتم و در دستم دو ساچمه وارد شد».

«واقعا مدرسه برای ما خانه دوم نبود، برای ما زندان بود».

«مقنعه واقعا برای من یک ابزار شکنجه است».

«فکر نمی‌کنم این فقط حرف من باشد. همه هم‌کلاسی‌ها و هم مدرسه‌ای‌هام که بلند شدند و همه تک به تک شعار می‌دادیم و دل‌مان پر است و کلی درد و غم و ناراحتی و دلخوری داریم از دست این مدارس که همه دست‌پروده این حکومتِ…خدایا چه بگویم»؟

«از آن موقع، از بعد از دیدنِ این خبرها و دادنِ آن شعارها من رشد کردم. دیگر با چرا ناخن‌هات بلند است و چرا موهات این طوری است و چرا مانتوت کوتاه است… من دیگر با این جملات بغض نکردم و چند تا دختر مثل من بغض‌شان به فریاد و مطالبه تبدیل شده بود؟ چند تا دختر مثل من»؟

این جمله‌ها حرفِ دختران ایران‌ است؛ دختران نوجوان دبیرستانی که در اعتراضات سال گذشته در کلاس درس و راهرو و حیاط مدرسه و کوچه و خیابان فریاد زدند : «زن، زندگی، آزادی». این صدای دختران ایران است که در هفتمین قسمت از مجموعه پادکست چندرسانه‌ای «یادآر» می‌شنوید.

مرورگر شما HTML5 را پشتیبانی نمی کند

پادکست یادآر – قسمت هفتم: دختران علیه مقنعه، ظلم و تبعیض؛ روایت اعتراضات دختران دانش‌آموز

ماه‌هاست با دختران دانش‌آموز سرزمینم گفت‌وگو می‌کنم. از راه دور پای حرف‌هاشان نشسته‌ام و ساعت‌ها و ساعت‌ها از آنها شنیده‌ام. سطحی از آشنایی به حقوق شهروندی، خودآگاهی مدنی و جنسیتی و حساسیت به سرکوب و تبعیض جنسیتی در سخنان دختران دانش‌آموز شکوفاست که جز شوق و شعف احساسی برنمی‌انگیزد. شوق و شعف و اندکی غبطه.

غبطه از این که دختران نوجوانِ معترض به تبعیض و سرکوب، می‌توانستند زندگی رهاتر و سرشارتری داشته باشند. زندگی که در آن لازم نبود هر روز برای حقوق اولیه‌ خود بجنگند. در این قسمت از «یادآر» از شما دعوت می‌کنم صدای دخترانِ ایران را بشنوید و به یاد بسپارید. دانش‌آموزان دختری که در اعتراضات سال گذشته «زن، زندگی، آزادی» را فریاد زدند و مقنعه‌های اجباری را از سر درآوردند و به اعتراض در هوا چرخاندند. عکس‌های خامنه‌ای و خمینی را از صفحه اول کتاب‌های درسی کندند و مرگ بر دیکتاتور سر دادند. دختران دانش‌آموزی که می‌خواهند ایران دیگر و آینده‌ای متفاوت بسازند.

در این برنامه، برای حفظ امنیتِ گفت‌وگوشوندگان، نام واقعی هیچ یک را نخواهم گفت و صدای آنها را هم تغییر داده‌ام. از اولین دختر دانش‌آموز بشنویم:

«کشته شدنِ این بچه‌ها…نیکا شاکرمی هم‌شهری من است. من واقعا نمی‌دانم چه باید بگویم. چه‌طوری خشم و اندوه و غمی را که روی سینه‌ام سنگینی می‌کند توضیح دهم. من هر روز و هر شب گریه می‌کنم. به خاطر این که چه چیزی جلوی این قضیه را می‌گیرد که نفر بعدی من نباشم؟ این بزرگ‌ترین چیزی است که من را آزار می‌‌دهد. چه تضمینی وجود دارد که من نفر بعدی نباشم که شکنجه می‌شوم و صورتم با باتوم و ضربه له می‌شود و کشته می‌شوم؟ مگر نیکا آدم خاصی بود؟ فعالیت سیاسی می‌کرد؟‌ یا مثلا بقیه دانش‌آموزان مگر آدم‌های سیاسی بودند که کشته شدند؟ مگر مهسا امینی آدم‌ سیاسی بود که کشته شد؟ نه! جرم اینها فقط زن بودن است. مهسا امینی به خاطر حجابش و نیکا به خاطر این که اعتراض کرده بود. سرنوشتی که در انتظار همه ماست همین است. این یک آینده سیاه برای من ترسیم می‌کند. من هیچ امیدی به آینده ندارم و فکر نمی‌کنم چندان زنده بمانم. فکر نمی‌کنم من تا سال‌های سال قرار است زنده بمانم و ازدواج کنم و بچه‌دار شوم. من فقط به این فکر می‌‌کنم که چه زمانی نوبت من می‌شود»؟

این صدای آزاده است، دانش‌آموز کلاس یازدهم از شهری کوچک. از خشم و اندوهی می‌گوید که خودش و هم‌سن و سال‌هاش از کشته شدنِ نیکا شاکرمی و سارینا اسماعیل‌زاده و دیگر هم‌سن و سال‌هاشان در جان دارند: «افرادی که کشته شدند نه جناح خاصی بودند، نه آدم‌های خاصی بودند. یک زندگی عادی داشتند؛ مثل ما، مثل من، مثل شما، عین همه آدم‌ها صبح‌‌ها از خواب بیدار می‌شدند، یکی را دوست داشتند…نمی‌دانم چه‌طور بگویم ولی من نیکا و سارینا هستم! همه افرادی که کشته شده‌اند؛ منم. مگر مثلا کشتن فقط این است که جان یکی را بگیرید؟ وقتی یک ترس دائمی را در جان کسی بیاندازید که هر لحظه ممکن است کشته شود دیگر مگر آن زندگی، اسمش زندگی است؟ من مطمئنم همه دوستانم هم همین طور هستند. همه ما یک ترس دائمی داریم از این که نکند ما هم …نکند که حتما…ما کِی کشته می‌شویم؟ کِی نوبت ما می‌شود که جمهوری اسلامی ما را هم بکشد؟


از نیکا و سارینا صحبت کردی. فکر می‌کنی نیکا و سارینا به چه چیزی اعتراض داشتند؟ اگر بخواهی همه اعتراضِ آنها را در یک موضوع جمع کنی آن چه خواهد بود؟

آزاده: یک تحقیر دائمی. یک خرد شدنِ عزت نفس و شخصیت که واقعا هیچ وقت جبران‌پذیر نیست و درست نمی‌شود. این توسری خوردن‌ها که ما در زندگی تجربه کرده‌ایم هیچ وقت درست نمی‌شود. فکر نمی‌کنم با هیچ تراپی و دارویی درست شود.

ممکن است نمونه‌هایی از این تحقیر را برای کسانی که صدای تو را خواهند شنید بگویی؟

آزاده: سر صف! مدیر و معاونِ ما صبح‌ها، ناخن‌های ما را نگاه می‌کنند و اگرلاک داشته باشیم ما را می‌برند دفتر و یک پنبه و استون به ما می‌‌دهند که لاک‌ها را پاک کنیم و بعد وارد کلاس شویم و درس بخوانیم. این بزرگ‌ترین تحقیر و شکنجه روانی و توهین به شعور یک انسان نیست که تو نمی‌‌دانی ناخن‌هات چه رنگی باشد؟ من می‌دانم و اجازه دارم ناخن‌هات را پاک کنم و تو اصلا حقی بر بدن خودت نداری که بخواهی تصمیم بگیری و این وقتی من وارد اجتماع می‌شوم بزرگ‌تر می‌شود. خواهر من پزشک است و می‌دانم که پزشک‌ها در ایران حق ندارند وسایل جلوگیری از بارداری بفروشند. این یعنی تصمیم‌گیری بر بدن زن در ابعاد گسترده. یعنی تو حق نداری حامله نشوی! باید ماشین تولید فرزند باشی و این توهین و تحقیر از روزی که به عنوان یک دانش‌آموز ابتدایی شش ساله وارد مدرسه می‌شوی تا زمانی که در ایران به عنوان یک زن زنده هستی با تو می‌آید».

و مریم، دانش‌آموزی دیگر از ایران: «ببینید! خودِ من الآن شش ماه فقط از نیکا شاکرمی بزرگ‌تر بودم. وقتی به این فکر می‌کنم که در جامعه‌ای زندگی می‌کنم که هر لحظه امکان دارد که صورت له‌شده من را به خانواده‌‌ام تحویل دهند، طبعا علاوه بر این که می‌ترسم خشمگین می‌شوم از این که چرا؟ مگر چه کار کرده‌ام؟ مگر او چه کار کرده بود؟ مگر ماها چه کار کرده‌ایم که حق‌مان این است؟ برای همین است که در حال حاضر در هم‌سن و سال‌هامان یک جو عصبی تولید شده. شما امکان ندارد با یک نوجوان در این سن صحبت کنید و این حالات را در او نبینید. بسیاری از دانش‌آموزان حتی پرخاشگر شده‌اند در مدارس و همه اینها جنبه روانی خیلی بدی دارد و می‌تواند باعث افت تحصیلی و هزار چیز دیگر شود که همه بهتر از ما می‌‌دانند».

نیکا شاکرمی و سارینا اسماعیل‌زاده دو چهره‌ شاخص از میان معترضانِ دانش‌آموز بودند که در اعتراضات ۱۴۰۱ به دست مأموران جمهوری اسلامی کشته شدند. قتل حکومتی این دخترانِ نوجوانِ معترض، هنوز پس از گذشت یک سال، به روان و عواطفِ دختران دانش‌آموزِ هم‌سن و سال و هم‌فکر و هم‌کلاس‌شان زخم می‌زند. مریم دختری است که در اعتراضات فعالانه شرکت داشته. این دانش‌آموز در درگیری‌های خیابانی هدف شلیک مأمورانِ سرکوب هم قرار گرفته و ساچمه خورده. عکسِ دستِ ساچمه‌خورده‌اش را برایم می‌فرستد و این طور به یاد می‌آورد: «مدرسه من در محدوده قلهک تهران قرار دارد. ما از حدود ساعت دوازده- یک صدای تیرانداز می‌شنیدیم. صدای تظاهرات و شعارها و وقتی از مدرسه خارج شدیم…یخچال کوچه‌پس‌کوچه‌های بسیار باریکی دارد و مدرسه من در یکی از این کوچه‌ها قرار دارد. خیابا‌‌ن‌ها پر از گارد ویژه بود. مدرسه هم خیلی تأکید داشت که مقنعه‌ها را بکشید جلو و حجاب‌تان را حفظ کنید و با دقت بروید. نیروهای مدرسه هم شتابزده بودند. من همین طور که به سمت متروی شریعتی می‌رفتم به دانشکده داروسازی رسیدم و مأمورانی را دیدم که دارند تیر هوایی می‌زنند. با ورودم به دوراهی قلهک دیدم که تیرها دیگر دارد مستقیم می‌شود و مردم را هدف گرفته‌‌اند. در تعجب بودم. قبلا به اعتراضات رفته بودم ولی در آن محدوده توده مدارس منطقه سه است و از دبستان تا دبیرستان، از هر کدام سه چهار تا در آن خیابان هست…شما فکر کنید ما در حکومتی زندگی می‌کنیم که این حکومت از دانش‌آموز با لباس مدرسه می‌ترسد. من به عنوان دانش‌آموز مورد اصابت قرار گرفتم و در دستم دو ساچمه وارد شد. بماند که با چه مصیبتی توانستم پرستار مطمئنی پیدا کنم و اینها را از دستم خارج کنم. ما در حکومتی زندگی می‌کنیم که به دانش‌آموزان با لباس مدرسه هم شلیک می‌کند. بالطبع این حکومت از همه ما ترسوتر است. کسی که ازدانش‌آموز با لباس مدرسه می‌ترسد! دانش‌آموزیکه نه می‌تواند به مأمور آسیب بزند و نه وسیله‌ای همراهش است که بتواند چیزی را آتش بزند و تنها سلاحش شعار و زبانش است و کسی که به او شلیک مستقیم می‌کند از همه ما ترسوتر است!

خب این دانش‌آموز که این قدر هم حکومت از اون می‌ترسد، چرا این قدر خشمگین است؟‌ از خودِ‌ تو صحبت کنیم؛ چه چیزی در محیط مدرسه و خانواده و جامعه تو را تا این حد آزار می‌دهد که به عنوان یک نوجوان برای اعتراض به خیابان بروی؟

مریم: چیزی که من را آزار می‌دهد این است که به من در این هجده سالی که در ایران زندگی کرده‌ام به عنوان جنس دوم نگاه شده. مثلا همین چند وقت پیش اعلام شد که دیه زن‌ها هم دیگر مثل مردان خواهد بود و لازم نیست نصف باشد که البته تا جایی که شنیده‌ام اجرا نمی‌شود اما این به عنوان یک هدیه بود. یعنی حق اولیه من به عنوان یک انسان و یک زن از من گرفته می‌شود. می‌دانید دلیل این اعتراضات این است. خیلی‌ها متأسفانه فکر می‌کنند دغدغه یک دانش‌آموز فقط مقنعه روی سرش است در صورتی که نه دغدغه ما این چیزهایی‌ است که در کتاب‌هامان به ما گفته می‌شود. مثلا ما کتابی داریم در پایه‌ دوازدهم تحت عنوان مدیریت خانواده که این کتاب کل پایه و اساس‌اش این است که شما باید سریع شوهر کنید! حقوق‌تان نصف شوهرتان است و باید خانه‌دار باشید و اگر کارمند باشید زن خوبی نیستید! فکر کنید وقتی دانش‌آموزان این کتاب‌ها را می‌خوانند! وقتی در جامعه به خاطر چهار تار مو گشت ارشاد تو را می‌گیرد و می‌برد! و مجبوری تعهد بدهی و اینها همه تأثیرات روانی است. اینها چیزی نیست که کسی بخواهد به من بگوید برو انجام بده. اینها پُر می‌شود و پُر می‌شود و وقتی که جنایتی مثل قتل مهسا امینی اتفاق می‌افتد اینها منفجر می‌شود دیگر. به هر حال زخمی که به زنان زده می‌شود یک جایی سر باز می‌کند.

گفتی دغدغه‌ منِ دانش‌آموز فقط هم این مقنعه که به زور بر سرم کردند نیست. خب از محتوای پر از کلیشه‌های جنسیتی کتاب‌های درسی گفتی. موارد دیگری هم هست که بخواهی از تجربه جنس دوم بودن در مدرسه بگویی؟‌ چیزی که همان انباشت خشم را در دختر دانش‌آموزی مثل تو ایجاد کرده باشد؟‌

مریم: خب من یک مثال از خودم می‌زنم. کلاس هفتم بودم. من خیلی به موسیقی علاقه دارم. از سال‌های کودکی موسیقی کار می‌کنم. در ساعات زنگ تفریح مدرسه هم اصولا با خودم کتاب می‌برم و می‌خوانم. حدودا سیزده‌ سالم بود و داشتم یک کتاب موسیقی می‌خواندم. دبیر دینی ما آمد این کتاب را از من گرفت. من را بردند دفتر و شما فکر کنید که این زن جلوی مدیر و ناظم و کادر آموزشی که آنجا حضور داشتند شروع کرد که این کار جرم است! و خیلی راحت به من گفت که تو فاحشه‌ای و یک بچه سیزده‌ ساله واقعا برداشتی از این کلمه ندارد و نمی‌داند چیست! شاید چیزی شنیده باشد ولی معنای دقیق آن را که نمی‌داند. اولین سؤالی که آن سال برای من ایجاد شد که تا الآن که از آن زمان پنج سال گذشته در ذهنم مانده این بود که گناه من چه بود؟

به هر حال به‌واسطه فضای مجازی و فامیل‌هایی که در کشورهای دیگر داریم،‌آدم می‌بیند که در کشورهای اروپایی و آمریکا و حتی در همین خاورمیانه هم ساعاتی در مدرسه وجود دارد که موسیقی تدریس می‌شود! خب اگر این چنین گناه بزرگی بوده که تو حاضر می‌شوی که هم‌جنس خودت را، یک دختر سیزده ساله را با این لفظ صدا کنی چرا آنجاها این طور نیست؟ یعنی فقط ایرانی‌ها قرار است به بهشت بروند؟

از اروپا و آمریکا و کشورهای دیگر گفتی. به عنوان یک دختر نوجوان، زندگی‌ و شرایط تحصیلی‌ات را با هم‌سن‌های خودت در کشورهای دیگر مقایسه می‌کنی؟ و این مقایسه چه حسی به تو می‌دهد؟

مریم: چند وقت پیش در اخبار می‌‌خواندم که حتی عربستان هم ساعاتی را برای موسیقی در مدارس اجازه داده. یعنی مهد اسلام هم چنین اجازه‌ای داده. وقتی این مقایسه‌ها را آدم می‌کند عصبی می‌شود. من اولین باری که خودم را با یک دانش‌آموز اروپایی مقایسه کردم همین بود. من دو سال بعد خواستم بروم به هنرستان موسیقی تهران. شما فکر کنید که ما در کشوری با هشتاد میلیون جمعیت فقط یک هنرستان موثق موسیقی داریم. در اصفهان هم داریم اما آنجا دروسی جز موسیقی هم تدریس می‌شود. فکر کنید در یک چنین جامعه‌ای ما زندگی می‌کنیم. خب این مقایسه‌ها خیلی فشار زیادی دارد. من در تمام پنج سالی که از آن موضوع گذشته از خودم پرسیدم چرا! چرا من باید با این علاقه در یک چنین مملکتی به دنیا بیایم؟ فامیلی آن خانم را الآن به یاد ندارم و چیزهای خیلی کمی از چهره‌اش یادم مانده ولی این حرفش بعد از پنج سال در ذهن من ماند که بخواهم خودم را مقایسه کنم با یک دانش‌آموز حتی در یک کشور همسایه خودم و بگویم فرق من با او چیست؟ من یک زنم و او هم یک زن است. من یک انسانم و او هم یک انسان است!

آنیتا هم از معترضانِ دانش‌آموز است. آنیتا تعریف می‌کند که چه‌طور او و هم‌کلاسی‌هاش از تمام سال‌های پیش از ۱۴۰۱، از همه چیز دلخور و از مدرسه و فضای سرکوب‌گرش بیزار بوده‌‌اند: «من دانش‌آموز متوسطه دوم هستم و سال گذشته پایه دهم را در دبیرستانی در ساری گذراندم. ساختمان مدرسه‌ای که من توی آن درس می‌خواندم کنار ساختمان تعزیرات و ستاد امر به معروف بود. کارکنان آنجا برای ما مزاحمت ایجاد و بدون اجازه از ما تصویربرداری می‌کردند. این باعث می‌شد که ما احساس کنیم دارد به حریم ما تعرض و به ما بی‌احترامی می‌شود. والدین هم برای اعتراض هیچ کاری نمی‌کردند و این بی‌حرمتی بی‌جواب می‌ماند. به ما تذکر حجاب می‌دادند و بچه‌ها هم جواب می‌دادند و بی‌حرمتی‌ها را بدون جواب نمی‌گذاشتند. به طور مثال یکی از آنها یک بار به من گفت آن را سرت کن! آن برای سر کردن است نه دور گردن انداختن! من به او گفتم دهان‌اش را بنندد واقعا و او هم رفت و چیزی نگفت.

به جز همسایگی با این تعزیرات چه چیز دیگری بود که شما از آن ناراضی بودید؟

آنیتا: همه این سخت‌گیری‌ها و سرکوب‌ها و فشارها باعث سرخوردگی و ناامیدی و به وجود آمدن کلی احساس بد در ما می‌شد و می‌شود. این که در محیطی که برای آموزش و پرورش است نمی‌توانیم آرامش داشته باشیم، نمی‌توانیم پرورش پیدا کنیم و شاد باشیم. این خیلی آزار‌دهنده است. خیلی خیلی زیاد.

وقتی می‌‌گویی نمی‌توانیم پرورش پیدا بکنیم، از قبل هم که با هم حرف می‌زدیم یادم هست که از کتاب‌های درسی شکایت داشتی. اشکال این کتاب‌ها چیست اگر بخواهی توضیح بدهی؟

آنیتا: محتویات این کتاب‌ها اصلا به زندگی و اتفاقاتی که برای‌ ما می‌افتد و به آینده ما مربوط نیست. چیزهایی که در خانواده و جامعه و درون خودمان پیدا می‌کنیم خیلی با چیزهایی که در کتاب‌های درسی می‌خوانیم فرق دارد. دوست داریم به ما آموزش به معنای واقعی کلمه به ما داده شود. آموزش جنسی، این که چه‌طور باید در روابط انسانی برخورد کنیم. چه‌طور زندگی کنیم. نه یک سری مفاهیم سنت‌گرایانه پوچ تهی که هیچ ربطی به زندگی ما و زندگی ایده‌آل جوان امروز ندارد. خیلی از کتاب‌های درسی‌مان حتی به موضوعات خودشان هم مرتبط نیستند. به طور مثال در کتاب جامعه‌شناسی پایه انسانی، خصوصا پایه یازدهم ما می‌توانیم به‌وضوح ببینیم و از معلم‌ها هم می‌شنویم که این کتاب هیچ ربطی به جامعه‌شناسی و مباحث مربوط به آن ندارد و صرفا برای کوبیدن جهان غرب و خوب نشان دادن بیش از حد اسلام و شست و شوی مغزی ما نوشته شده.

من این را در خودم و خیلی از دوستانم می‌بینم که نمی‌شود آنها را شست و شوی مغزی داد و در آخر در ذهن آنها بیشتر آن تفکرات آزادی‌‌خواهانه غالب است. بیشتر از رسانه‌های معتبر و کتاب‌ها و منابع درست و حسابی تأثیر می‌گیرند و اینها را صرفا برای این که نمره بگیرند می‌خوانند و هیچ ربطی به عقاید و ساختار ذهنی آنها و من ندارد.

همین‌ها بود که باعث شد عکس خمینی و خامنه‌ای را هم از اول کتاب‌های درسی‌تان بکنید و پاره کنید؟ چرا این تصویرها را پاره کردید؟ این کار چه معنایی برای شما داشت؟

آنیتا: ما تصویر خمینی و خامنه‌ای را در صفحه اول کتاب‌های درسی‌مان می‌بینیم و خیلی‌‌هامان آن تصویر را پاره می‌کنیم. به خاطر این که دیدن آن تصویر به ما احساس انزجار و نفرت می‌دهد. بس که از این دو نفر متنفریم و دوست داریم که قهرمانان خودمان و زنان و مردان تأثیرگذار را در کتاب‌هامان ببینیم؛ مثل خانم مریم میرزاخانی و خیلی از زنان و مردان پرافتخار دیگر که واقعا برای این کشور زحمت کشیدند و می‌توانند الگوهای خوبی برای ما باشند.

توی این اعتراضات، به عملکرد آن ساختمان تعزیرات هم اعتراض کردید؟

آنیتا: بچه‌ها به گروه‌های چهار پنج نفره تقسیم می‌شدند و بعد از تعطیلی مدرسه می‌رفتند و شعار می‌‌دادند تا خودشان را خالی کنند. با صدای رسا جلوی ساختمان تعزیرات می‌گفتند «زن، زندگی،‌آزادی». در پی همین مسائل مدیر و ناظم ما را هم به دادگستری کشاندند و از آنها تعهد گرفتند ولی آنها با این وجود اسامی بچه‌ها را لو ندادند و در پرونده‌سازی برای آنها شریک نشدند.

اما اتفاقات در همه مدرسه‌ها الزاما شبیه این مدرسه نبود. در بسیاری از مدارسِ‌ دیگر، نه تنها مسئولان مدرسه عکس و فیلم دانش‌آموزان را در اختیار مأموران سرکوب قرار دادند بلکه در تماس تلفنی از آنها خواستند برای سرکوبِ دخترانِ معترض به مدرسه بریزند.

این روایتِ شقایق است. ۱۷ ساله، کلافه و معترض: «من پایه دوازدهم هستم و هفده‌ سال دارم. از پایه دهم در این مدرسه بودم و از همان موقع رضایتی نداشتم از برخورد و رفتارهایی که کارد مدرسه با ما داشتند. همیشه می‌خواستند احکام و عقاید حکومت جمهوری اسلامی را به ما تحمیل کنند. اگر شکایت یا بحث سیاسی می‌کردیم سعی می‌کردند که آن را بخوابانند. از شروع خیزش سراسری هم همه بچه‌های مدرسه ناراحت بودیم و حال درس خواندن نداشتیم و می‌گفتیم که اصلا چیزی در مغز ما نمی‌رود آن قدر که ناراحتیم. حتی داریم به‌زور سر کلاس می‌آییم. چون خانواده‌هامان سخت‌گیرند و مدرسه تهدید می‌کند که نمره انضباط‌تان کم می‌شود و شما سال آخر هستید و اینها. ولی دبیرها هم درکی نشان نمی‌دادند و همدلی و همدردی با ما نمی‌کردند. دبیر دینی‌مان وقتی به این موضوع اشاره کردیم کلی سخنرانی کرد که حکومت هر چه هست و هر قدر بدبختی هست و هر داغی که دارید باید درس بخوانید چون وظیفه‌تان است به عنوان یک دانش‌آموز و باید خودتان راهی برای شادی خودتان پیدا کنید حتی اگر هیچ شادی در این مملکت پیدا نشود. خیلی واقعا حرف‌های سوزاننده‌ای می‌زدند. نمی‌توانستیم ساکت بنشینیم و نگاه‌شان کنیم ولی خب سرمان داد می‌زدند و می‌گفتند شما حق اعتراض ندارید.

خب سر شما داد می‌کشیدند و اجازه اعتراض هم نمی‌دادند اما شما اعتراض کردید. چه‌طور اعتراض کردید در چنین فضایی؟ برنامه‌ریزی کردید؟ همه با هم تصمیم گرفتید؟ چه‌طور این اعتراضات را ساماندهی کردید؟

شقایق: کلاس ما همفکری کردیم و گفتیم یک حرکت اعتراض بزنیم توی مدرسه. با بقیه کلاس‌ها صحبت کردیم و قرار شد سر یک تایمی از راهروها شروع کنیم و شعار بدهیم و برویم بیرون از مدرسه. مدرسه ما لب خیابان است و دورتادور آن هم مدارس دیگر است و بالاتر از آن هم آموزش و پرورش ناحیه دو است. خوشبختانه این اتفاق افتاد. کلاس دهمی‌ها استارت را زدند و تقریبا همه بعدش آمدند بیرون. شعارهای مختلف می‌دادند. زن، زندگی،‌ آزادی و مرگ بر دیکتاتور و آخوند باید گم بشه و سرود برای شروین را هم می‌‌خواندند. اینجا بود که ناظم و عوامل مدرسه داد و بیداد می‌کردند که این چه کاری است و نکنید و شر می‌شود و مسئولیت دارد. یک سری از بچه‌ها به نشانه اعتراض مقنعه‌ها را درآوردند. از همه آنها نمره کم کردند و تهدید کردند ک با اولیا باید بیایید.

من که دیدم اوضاع دارد تشدید می‌شود با موبایل یکی از بچه‌ها زنگ زدم به پدرم که بیاید دنبالم و موقعی که بابام آمد رفتم دم دفتر و جفت‌مان به‌وضوح دیدیم و شنیدیم که ناظم با مأموران تماس گرفت که بیایند و بریزند و ما در این بین ریختیم توی حیاط مدرسه. یک آقایی از آموزش و پرورش آمده بود و نمی‌گذاشت در را باز کنیم و سرمان داد می‌زد و توهین می‌کرد ولی کم کم که همه با اولیاشان تماس گرفتند، اولیا کمک کردند در را باز کنیم و عده خیلی زیادی پراکنده شدند و ریختند توی خیابان و اینجا دیگر با بچه‌های مدرسه بغل‌مان، نشاط همراه شدند و آنها را هم خبر کردند و درِ مدرسه‌هاشان را کوبیدند و آنها هم آمدند و شعار دادند و اینجا بود که مأموران رسیدند. کل کادر مدرسه پیوسته بودند به سرکوب‌گران.

خب مأموران که آمدند وارد محیط مدرسه شدند چه برخوردی با شما داشتند؟‌

شقایق: اول کار تعدادشان خیلی زیاد نبود. حدود ۲۰ نفر بودند. اسلحه و شوکر داشتند و هر چه بیشتر می‌گذشت نیروها بیشتر می‌شد. بعدا متوجه شدیم مدیر مدرسه کناری هم با نیروهای سرکوب تماس گرفته بوده که بیایند و جلودار ما شوند. با باتوم و شوکر به ما حمله می‌کردند. اسلحه‌هاشان را توی کمر ما می‌کوبیند. یکی از بچه‌هایی که مقنعه‌اش را درآورده بود با مقنعه داشتند می‌کشیدند. دوستانم را با باتوم محکم زده بودند جوری که بدن‌شان سرخ شده بود. یک تعدادی هم از آموزش و پرورش و نیروهای سرکوب ریختند توی مدرسه و با کمک پرسنل مدرسه سعی می‌کردند بچه‌ها را در همان مدرسه نگه دارند.

چه برخوردهایی در مدرسه با شما شده یا می‌شود که باعث اعتراض شما و شعارهایی که دادید شد؟‌ حالا جدا از حجاب اجباری که مقنعه‌ها را از سر درآوردید، می‌خواهم بدانم خود تو به عنوان یک دانش‌آموز به چه موارد دیگری اشاره می‌کنی؟

شقایق: خب مدرسه ما یک مدرسه دولتی است و از همان شروع دبیرستان که البته مجازی هم بود اصلا برخوردهای خوبی نداشتند. برای امتحانات ترم اول و دوم می‌رفتیم حضوری امتحان می‌دادیم و برای دروس تخصصی هم مجبور بودیم دو سه بار در هفته را برویم و خیلی گیرهای الکی می‌دادند که با کاشت ناخن و موی رنگ شده و صورت اصلاح‌شده نیایید مدرسه. برای همین یکی دو روز که به مدرسه می‌آیید باید قوانین را رعایت کنید. پارسال که اصلا اجازه ورود به جلسه امتحان را به کسانی که کاشت ناخن و مژه داشتند یا موهاشان رنگ شده و مانتوهاشان کوتاه و تنگ بود نمی‌دادند. می‌گفتند برو همین الآن فکری برای اینها بکن واگرنه صفر می‌گیری و مردود می‌شوی!

تجربه شخصی هم داری از یک چنین برخوردی؟

شقایق: همین امسال! هفته پیش بود. ناظم‌مان آمد سر کلاس که چک کند چه کسانی اصلاح کرده‌اند یا کاشت دارند. به من که رسید دید که من هم کاشت ناخن دارم و هم جلوی موهام را بیرون ریخته‌ام؛ به من گفت که تو هنوز هم نمی‌خواهی یک کم آدم شوی!؟ یعنی من آن لحظه حتی نمی‌دانستم به این آدم چه باید بگویم؟‌ به من گفت تو نمی‌‌خواهی آدم شوی؟‌ خجالت نمی‌کشی؟ این قدر گاوی که هی باید بیایم بهت بگویم؟‌

گفتم ببخشید خانم الآن این ناخن من مگر واقعا چه آزاری دارد به تو می‌دهد که تو به خودت اجازه می‌دهی این طوری به من توهین کنی؟ خیلی حرف‌ها هست برای گفتن و خیلی تجربیات دردناک نه تنها در این مدرسه که در کل این سال‌های تحصیلی. من خودم اتفاقات خیلی بدی را به‌شخصه پشت سر گذاشته‌ام. چون من از همان دبستان ضد این حکومت بودم و همیشه سر کلاس‌هایی مثل دینی و تعلیمات اجتماعی که یک مشت دروغ تحویل‌مان می‌دادند من صحبت می‌کردم و حقایق را می‌کوبیدم توی صورت‌شان و به بچه‌ها هم می‌گفتم. به خاطر همین‌ها بارها از من تعهد گرفته شد. چندین بار تهدید به منع تحصیلی و اخراج شدم. حتی یک بار سر همین موضوع، به من و یکی از دوستانم اجازه ندادند که نزدیک دو هفته به مدرسه برویم.

هیچ وقت شده که این نکات، این برخوردهایی که تا این حد شماها را آزرده با مسئولان مدرسه مطرح کنید؟ جوابی گرفته باشید؟

شقایق: هیچ وقت. هیچ وقت واقعا به حرف ما گوش نمی‌دادند. چه بحث سیاسی بوده چه درسی. هر گونه صحبتی ما با کادر مدرسه و مدیر داشتیم هیچ وقت به ما گوش نکردند. در همین دوران کرونا که می‌رفتیم مدرسه کارگاه داشتیم و کارگاه‌ها به‌شدت کثیف و آلوده و پر از زباله و گرد و خاک بودند. من که رشته‌ام کامپیوتر است می‌خواستم از موس و کی‌برد استفاده کنم اصلا نمی‌توانستم آن قدر از آنها خاک بلند می‌شد. ما اینها را در میان می‌گذاشتیم. هیچ اهمیتی که نمی‌دادند و اقدامی نمی‌کردند که هیچ به ما توهین هم می‌کردند. مثلا می‌گفتند تو اول برو لاک ناخن‌ات را پاک کن و موهایت را بیانداز داخل و بعد بیا اعتراض کن. تو نمره فلان درست را بیاور بالا و بعد بیا اعتراض کن!

آنها به حرف شما هیچ وقت گوش نکردند. اینجا اما قرار است صدای شما شنیده شود. چیزی که شما دختران دانش‌آموز می‌خواهید چیست؟ هدف‌تان از اعتراضات این بود که به چه چیزی برسید؟

شقایق: چیزی که ما می‌خواهیم، ما دانش‌آموزان می‌خواهیم هم همان چیزی است که همه مردم ایران می‌خواهند. همه ما فقط با یک هدف داریم شعار می‌دهیم و اعتراض می‌کنیم و حالا به خیابان می‌رویم و به بقیه می‌پیوندیم. همه ما آزادی می‌‌خواهیم. کمی حق بیان داشته باشیم. کمی حق تصمیم‌گیری برای خودمان داشته باشیم. دست و پاهامان را نبندند. به دست‌های ما دستبند زده‌اند و نگذاشته‌اند هیچ کاری بکنیم. نه گذاشتند استعدادهامان را نشان دهیم، نه گذاشتند شادی کنیم. هر زمان صدای خنده ما را شنیدند انگار تیری به قلب‌شان خورد و انگار آزاری بهشان می‌رسید که می‌آمدند خفه‌مان می‌کردند. رقص و شادی نداشتیم. آواز نداشتیم. اگر صحبتی حتی از اینها می‌کردیم به ما می‌گفتند هرزه.

من فقط می‌‌خواهم که دیگر این اتفاق‌ها نیفتد و همه بدون این که بترسیم از این که کسی بیاید و بگوید صدات را بیاور پایین، بلند بلند بخندیم و یک حال روحی سالم داشته باشیم. خواسته من و تمام هم‌سن و سال‌هایم و سایر مردم ایران آزادی است. همه فقط آزادی می‌خواهیم.

می‌توانم ازت بپرسم چه چشم‌اندازی برای آینده داری؟ چه آرزویی؟ شاید برای خودت و برای نسل آینده‌ دخترانِ دانش‌آموز؟

شقایق: من واقعا فقط می‌خواهم که نسل‌های آینده این چیزها را دیگر تجربه نکنند و مدرسه برای‌شان یک سرپناه باشد همان طور که خانه آدم برایش سرپناه است. من واقعا دیگر نمی‌خواهم که نسل‌های بعد و فرزندان ما این همه چرت و پرت را به عنوان درس مجبور باشند بخوانند و این همه دروغ را حفظ کنند و آخرش هم هیچ کدام اینها برای‌شان نان شب نیاورد و استعدادهاشان خاموش و دست‌نخورده بماند. در جامعه این قدر از همه جهت سرکوب شوند و آزار ببینند و در تنهایی اشک بریزند.

شکوه مبارزه ما دختران!

«دبیرستان رفتن ما درست مصادف با سال زن، زندگی‌،‌آزادی بود و همه روز بعد از مدرسه اخبار را دنبال می‌کردیم و جو خیلی متحدی در مدرسه‌ها حاکم بود. شب‌ها در خیابان و روزها در مدرسه بودیم و من هنوز هم شکوه آن فیلمی که از دختران یک مدرسه بود هنگام بیرون کردنِ مدیر منطقه از مدرسه‌شان - با بطری‌های آب و موهای گوجه‌ای و صورتی و فر و صاف و آن فریادشان که من حس می‌کنم به بلندی یک کوه بود- در ذهن من نقش بسته و من هنوز با فکر کردن به آن یک شکوهی در ذهن خود حس می‌کنم.

دیدن عکس دیکتاتورها در صفحه اول کتاب‌های درسی در تمام طول تاریخ همیشه عذاب‌آور بوده و هست. از آن روزی که شاعری یا نویسنده‌ای به خاطر این که تحمل نداشت که ارادتش را به دیکتاتورها در مقدمه‌ها ابراز کند یا دوست نداشت که کتاب و نوشته‌اش در کتابی که عکس دیکتاتورها را در خود داشت چاپ شود، از همان روز تابه امروزی که دختران و پسران و جوانان و نوجوانان عکس دیکتاتورها را از کتاب‌شان پاره می‌کنند و آتش می‌زنند [این رنج وجود داشته]. آرزوی من به عنوان یک دانش‌آموز نوجوان رسیدن به روزی است که مجبور نباشیم عکس کسی به جز دانشمندان فلاسفه ارزشمند را روی صفحه اول کتاب‌هامان ببینیم. روزی که عکس رهبران سیاسی و دیکتاتورها در کتاب‌ها نباشد و کسی قهرمان و اسطوره دروغین ما نباشد».

این صدای افسانه است. امیدوار به تغییر و خسته و دلزده از سرکوب و فضای ایدئولوژیک در مدارس. خاطره‌ای تلخ از دوران مدرسه ابتدایی را به یاد می‌آورد. خاطره خانم ناظم با نخ و سوزنی در دست: «خیلی با دیدن آن نخ و سوزن حس ناامنی به من دست داده بود. می‌دانستم که با آن نخ و سوزن نمی‌تواند ما را بکشد یا مثلا نمی‌تواند دست و پای ما را با یک نخ و سوزن قطع کند یا موهامان را با نخ ببندد و با تیزی سوزن قطع کند. می‌‌دانستم که هیچ یک از این کارها را نمی‌تواند بکند اما حس ناامنی که با دیدن آن نخ و سوزن در آن سن به دست ناظم‌ام که باید از او حس امنیت می‌گرفتم هنوز هم حس می‌شود. مخلص کلامِ این ناظم این بود که بگوید از فردا هر کسی زیر مقنعه‌اش شل باشد و مقنعه‌اش بیفتد با همین نخ و سوزن مقنعه‌اش را می‌دوزم. یادم است که ما چه‌قدر همه ترسیده بودیم و من که رفتم خانه کلی گریه کردم و به مامانم گفتم حتما زیر مقنعه‌ام را بدوزد که دیگر از سرم نیفتد».

خاطره دیگری هم هست که از معلمان یا مسئولان مدرسه داشته باشی و بخواهی بازگو کنی اینجا‌؟‌ از الآن یا از همان دوران مدرسه ابتدایی؟

افسانه: گاه در این دوره ما با یک سری معلم دینی‌هایی مواجه می‌شویم که به خاطر آگاهی که در بچه‌ها و جو کلاس وجود دارد خیلی عرض اندام نمی‌کنند. اما من خاطره‌ای از معلم پرورشی آن دوران دارم که یک جمله‌ای است که از دردناک‌ترین جملاتی است که من در زندگی شنیدم و متأسفانه آن را هم فقط در مدرسه نشنیدم. بزرگ‌تر که شدم در روستا و شهرمان هم از زبان زنان شنیدم که می‌گفتند دختر که بلند نمی‌خندد! مواظب باشید وقتی می‌خندید سفیدی دندان‌هاتان معلوم نشود. بعد که بزرگ شدید می‌گویند این دختر نجیب و خوب است و برویم برایش خواستگاری! این جمله برای من دردناک بود. به‌مرور که بزرگ‌تر شدم این جمله از زنان دیگر شنیدم و اتفاقا برایم زجرآورترین بخش آن این است که خنده اینجایی که ما هستیم برای زن از حرامات محسوب می‌شود ولی ما می‌دانیم که تنها با قهقهه و موهای رنگ‌شده و ناخن‌های لاک‌زده و شادی است که ما می‌توانیم از این تابوها بگذریم و گریه را کنار بزنیم.

من با هم‌سن‌ها و هم‌کلاسی‌های دیگرت هم صحبت کرد‌ه‌ام. خیلی‌هاشان نسبت به محتوای کتاب‌های درسی هم به‌شدت منتقد هستند. تو درباره محتوای کتاب‌ها، درس‌های مختلف، رشته‌های مختلف چه فکر می‌کنی؟‌

افسانه: بخصوص در کتاب‌های رشته علوم انسانی که رشته ترسناکی است برای دیکتاتورها و درواقع پرورش متفکران در این رشته بر اندام اینها می‌‌اندازد، سراسر پروپاگاندا و دروغ است و برای رسیدن به اهداف‌شان آشکارا دروغ می‌گویند. آشکارا به جای جامعه‌شناسی و اقتصاد رساله اسلامی به خوردمان می‌دهند. آشکارا یک اقتصاد جدید از خودشان درمی‌آورند به عنوان اقتصاد اسلامی. آشکارا در کتاب‌های دینی‌‌مان وجود تمامی ادیان را به جز اسلام انکار می‌کنند. آشکارا فیزیک و شیمی را با الهیات مخلوط می‌کنند و درواقع آشکارا بی‌خدایان یا آتئیست‌‌ها را مغالطه‌گر می‌نامند! غافل از این که ما خودمان داریم در دوره سوفسطاییان زندگی می‌کنیم. همان دوره‌ای که حقیقت به دروغ تبدیل شده و به جای مبارزه برای رسیدن به حقیقت لاف از دروغ می‌زنند و برایش پاداش می‌گیرند اما خب پویایی این نسل باعث به چالش کشیده شدنِ این خزعبلات و شروع بحث‌هایی می‌شود که معلم‌های دست‌نشانده از شرمندگی نداشتن جواب یک نگاه‌های دروغینی به صفحه گوشی‌شان می‌کنند و به بهانه زنگ خوردنِ آن از کلاس بیرون می‌روند و بحث را تمام می‌کنند و گاهی هم برخی‌شان می‌گویند حق با شماست ولی کتاب را حفظ کنید و امتحان بدهید.

خب این فضا، این معلم‌ها، این سرکوب…اینها همه بعد از «زن، زندگی،‌آزادی» به چه شکلی درآمده؟ از آن زمان تا امروز اگر بخواهی نگاه کنی و مختصر بگویی مهم‌ترین چیزی که تغییر کرده چیست؟

افسانه: از آن موقع، از بعد از دیدنِ این خبرها و دادنِ آن شعارها من رشد کردم. دیگر با چرا ناخن‌هات بلند است و چرا موهات این طوری است و چرا مانتوت کوتاه است… من دیگر با این جملات بغض نکردم و چند تا دختر مثل من بغض‌شان به فریاد و مطالبه تبدیل شده بود؟ چند تا دختر مثل من؟ ما نسل به نسل قوی‌تر می‌شویم و مرام مبارزه و بغض نکردن را بیشتر یاد می‌گیریم. نسل به نسل قهقهه به جای گریه را یاد می‌گیریم و به نسل بعدی انتقال و آموزش می‌دهیم. دیگر بغض نمی‌کنیم و این یعنی که ما داریم مسیر را درست می‌رویم.

جنبش دانش‌آموزی ایران، به نامِ دختران!

زنان و دخترانی که نسل به نسل قوی‌تر شده‌اند و امروز جنبش دانش‌آموزی ایران را به نام خود ثبت کرده‌اند. دانش‌آموزانی هنوز در سنین کودکی که نه تنها بازداشت و سرکوب شدند که حکومت از کشتنِ آنها برای خاموش کردنِ صدای اعتراض‌شان هم فروگذار نکرد.

کانون حقوق بشر ایران می‌گوید دست‌کم ۵۴ کودک زیر ۱۸ سال در اعتراضات سراسری مردم ایران در سال ۱۴۰۱ به دست مأموران امنیتی جمهوری اسلامی کشته شدند.

دانش‌آموزان دختر در سراسر ایران،‌ شمال و جنوب و شرق و غرب فریاد مرگ بر دیکتاتور و زن، زندگی،‌ آزادی سر دادند. حکومت رسما به مدرسه‌ها حمله می‌کرد و بعضی دانش‌آموزان بازداشت‌‌شده به کانون‌های اصلاح و تربیت فرستاده شدند. نماینده تبریز در مجلس از بازداشت ۲۰۰ دانش‌آموز تنها در تهران خبر داد.

با این همه دختران دانش‌آموز که صدای تعدادی از آنها را در این برنامه می‌شنوید دست از مبارزه برای حقوق خود نکشیدند. هرچند مقامات جمهوری اسلامی اعتراضات دانش‌آموزی را به اثر گرفتن از رسانه‌های خارج از کشور و فریب خوردگی تنزل می‌دهد اما این صدای یکی از دخترانِ معترض است؛ آزاده که می‌گوید اگر اعتراض نکنیم عجیب است: «این جوری نیست که واقعا کسی از ما خواسته باشد یا مثلا ما تحت تعالیم یک نفر دیگر تصمیم به اعتراض بگیریم. نه! اعتراض چیزی است که در پوست و گوشت و خون هر دختر ایرانی به نظر من باید باشد. چون از لحظه‌ای که ما چشم‌مان را باز می‌کنیم یک ایدئولوژی یا سیستم هست که به ما می‌گوید باید چه کنیم، چه بپوشیم، چه‌جور حرف بزنیم، چه‌جور بگردیم و درس بخوانیم و چه‌جور زندگی کنیم. وقتی من به عنوان یک دختر می‌بینم که یک آدم دیگر به من می‌گوید چه‌طور لباس بپوشم و در کوچک‌ترین مسائل من دخالت می‌کند چه‌طور ممکن است که اعتراض نکردن رویه طبیعی‌ام باشد و اگر اعتراض کنم بگویند دارید از جایی خط می‌گیرید یا وارد سیاست شدن اشتباه است. این وارد سیاست شدن نیست. این اعتراض به نحوه تصمیم‌گیری یک نفر دیگر برای من است. یک نفر به عنوان سیستم آموزش و پرورش و معاون و مدیر و مربی پرورشی و این مزخرفاتی که من حالم به هم می‌خورد به آنها فکر کنم برای من تصمیم می‌گیرند من چه‌طور حرف بزنم و چه لباسی بپوشم! موهایم چه رنگی باشد؟ ابروهایم را تمیز کنم یا نه؟‌ به خاطر این که من ابروهام را برداشته بودم به پدر و مادرم زنگ زدند و من را تحقیر کردند و چه‌طور ممکن است که اعتراض کردن به این اعمال کثافت غیرانسانی طبیعی نباشد؟‌ یا تعجب کنیم که یک دختر دبیرستانی یا راهنمایی یا یک دختر در ایران به این چیزها اعتراض کند؟!

تأکید می‌کنی که این اعتراض طبیعی است. غیرطبیعی این است که دانش‌آموزان هیچ اعتراضی به این سرکوب سیستماتیک و حکومتی در مدارس نداشته باشند. اما فکر می‌کنی اصلا چنین دغدغه‌هایی برای دانش‌آموزانی در سن و سال شما هم طبیعی است؟ مثلا به هم‌‌سن و سال‌های خودت و دوستانت در مدارس در کشورهای دیگر وقتی نگاه می‌کنی چه برداشتی داری؟‌

آزاده: دقیقا به چیز خیلی خوبی اشاره کردید. من و دوستانم وقتی زندگی بقیه بچه‌ها را در کشورهای دیگر می‌بینیم خشمگین می‌شویم، غصه می‌خوریم و تحقیر می‌شویم. به چه گناهی ما در این کشور به دنیا آمده‌ایم؟‌ چرا؟ یک دانش‌آموز دیگر در کشور دیگر در سن ما دغدغه‌اش این است که امشب کجا پارتی کند،‌کنسرت خواننده مورد علاقه‌اش بروند، مهمانی بروند و گردش و تفریح و دغدغه من و دوستانم این است که اگر مثل مهسا و نیکا بمیریم مثلا عکس‌مان را هشتگ می‌زنند. این همیشه در گروه‌های دوستی ما بحث می‌شود که نکند هشتگ بعدی ما باشیم. مثلا می‌گوییم بچه‌ها اگر من هشتگ کردند این عکس‌ام را به اشتراک بگذارید. اگر من مردم یا تیر خوردم بچه‌‌ها حواس‌تان باشد، نگذارید فراموش شویم. این چیزی است که خیلی از آن صحبت می‌کنیم و برای سن ما جنایت است، جرم و ظلم است و درست و انسانی نیست که دختری در سن ما به این چیزها فکر کند به جای زندگی آزاد داشتن همیشه ترسی در دلش باشد و بگوید نکند الآن من را بگیرند و ببرند. من و دوستم هر وقت که در خیابان پلیس می‌بینیم می‌ترسیم که بیاید ما را دستگیر کند. بدون این که ما کاری کرده باشیم یعنی واقعا همیشه به خودمان شک داریم. فکر می‌‌کنیم نه تنها الآن بیاید به هر بهانه‌ای که دلش می‌‌خواهد ما را بردارد و ببرد! مگر گناه بچه‌هایی که کشته شدند چه بود؟‌ این دغدغه یک بچه است که در ایران به دنیا آمده. بقیه بچه‌ها را در کشورهای دیگر می‌بینیم واقعا حس می‌کنیم که تحقیر شده‌ایم. یک تحقیر و خرد شدن دائمی.

چه‌قدر فکر می‌کنی خانواده‌ها و جامعه اهمیت می‌دهند به این وضعیتی که دختران در مدارس تجربه می‌کنند؟ مردمِ شهر؟ اهل خانواده؟

آزاده: در شهر ما بیشتر از گشت ارشاد گشت خانواده و پیرزن‌ها هست. وقتی روسری‌ات از سرت بیفتد زودتر از آن که گشت ارشاد گیر بدهد چند تا پیرزن و پیرمرد به تو تعرض کلامی می‌کنند که این چه وضعی است خودت را جمع کن و القاب و کلمات زشت می‌گویند. توی خانواده پدر و مادرها این جوری‌‌اند که خب بله گشت ارشاد بد است اما تو رعایت کن و روسری‌ات را سرت کن. مردم چه می‌گویند؟‌ نکند تو را هم ببرند و مشخصا نمی‌دانم چه‌طور خشمم را از این حرکت بگویم که خب چرا به جای این که به گشت ارشاد حمله کنید به ما حمله می‌کنید؟‌ دقیقا همین تفکر کثافت است که یک نفر قربانی تجاوز می‌شود و به او می‌گویند تقصیر خودت است! چه پوشیده بودی؟ نمی‌گویند این گشت ارشاد کثافت دارد به دختران تعرض می‌کند و به حرمت و کرامت انسانی آدم‌ها تعرض می‌کنند. می‌گویند آن که هست! آن که طبیعی است و ما آن را که کاری نمی‌‌توانیم بکنیم پس میاییم بازوی گشت ارشاد در خانه و خیابان می‌شویم و به دختران خودمان گیر می‌دهیم. همدست و همکار می‌شویم.

فکر می‌کنی این چیزی که به عنوان همدستی و همکاری خانواده‌ها از آن صحبت می‌کنی تا چه حد یک انتخاب عامدانه و آگاهانه است و تا چه حد از سر ناآگاهی و نیاز به یک گفت‌وگوی جمعی بزرگ‌تر و آموزش؟‌

آزاده: وقتی که مثلا اتفاق بدی برای یک نفر می‌افتد واقعا صد پشت غریبه برایش ناراحت می‌شوند ولی در محیط خانه وقتی که تعریف می‌کنی که چه اتفاقی برایت افتاده هیچ کس با تو همدردی نمی‌کند چون اصلا درکی ندارند از این موضوع و نمی‌فهمند منظور تو چیست! انگار نمی‌دانند کار درست چیست و هیچ کس به آنها یاد نداده. این یک خلأ است در تربیت همه بچه‌ها و در همه خانواده‌ها که خانواده‌ها نمی‌دانند کار درست چیست و دنباش هم نیستند. فقط یک سری قانون کثافت هست و یک سری آدم‌های مریض و بی‌شرف و بی‌شعور آنها را ساخته‌اند و وظیفه پدر و مادرها هم این است که بازوی اجرایی این قانون‌‌ها در خانواده‌ها شوند و بگویند چرا عمل نمی‌کنید و تقصیر خودتان است و هر اتفاقی برای تو بیفتد دیگر پای خودت است! تو قانون سرت نمی‌شود که می‌خواهی حمایت ما را داشته باشی و از این جور چیزها! امیدوارم خانواده‌‌ها درک کنند که دلیلی ندارد یک قانون اشتباه رعایت شود و اگر رعایت نمی‌شود دلیل بر توهین و بی‌احترامی و تجاوز و کشتن نیست.

چه انتظاری داری از خانواده، از جامعه؟ فکر می‌کنی چه‌طور تغییر ممکن خواهد شد؟ اگر چه اتفاقی بیفتد این وضعیتِ سرکوبگرانه می‌تواند تغییر کند؟

آزاده: انتظار من و همه دوستانم و همه زنان این است که محیط خانواده محیط امنی باشد. محیطی که تو بتوانی مشکلاتت را بگویی و آنها از تو حمایت بی‌قید و شرط کنند. چیزی که من خودم هرگز نداشتم. در شهر ما هر اتفاقی که می‌افتد مقصر زنان هستند. مردان هیچ وقت مقصر نیستند. مثلا من خودم تجربه تعرض کلامی داشتم. در خیابان که راه می‌روی تکه و متلک می‌‌اندازند و من واقعا روح و روانم خیلی نابود می‌شود ولی وقتی در خانه می‌گویم همیشه می‌گویند تقصیر خودت است! چه‌قدر گفتیم این طوری بیرون نرو! حتما کاری کرده‌ای! و این واقعا دردی صد برابر بیشتر از آن تعرض کلامی دارد چون آن از سمت آدمی است که او را نمی‌شناسی ولی این از سمت کسانی است که دوست‌شان داری و فکر می‌کنند دوستت دارند اما آسیب بزرگی به تو می‌زنند. در قالب بزرگ‌تر مثلا گشت ارشاد و حکومت و سیستم هر روز تو را سرکوب می‌کند. مثلا در مدرسه به لباس و لاک و شلوار و کفش تو گیر می‌دهند و بعد در خانه به جای این که بگویند مدرسه حق نداشته این طور رفتار کنند می‌گویند بله حقت است! چرا قانون مدرسه را رعایت نمی‌کنی!؟ بالاخره هر جا قانونی دارد و این طوری است که این سرکوب ۴۵ سال است که ادامه پیدا کرده. اگر روز اول هیچ دانش‌آموزی زیر بار این مقنعه و مانتوی کثافت و این لباس فرم آشغال نمی‌رفت و کسی نمی‌پوشید و قبول نمی‌کرد هیچ وقت [ماندگار نمی‌شد]. مقنعه واقعا برای من ابزار شکنجه است. وقتی که در هوای گرم هستم احساس می‌کنم هر آن ممکن است خفه شوم! اگر همه اعتراض کنند و کسی زیر بارش نروند خب معلوم است که آن قانون باطل می‌شود. قانون وقتی خوب است که به آن عمل شود. وقتی هیچ کس به آن عمل نکند خود به خود حذف می‌شود.

دیگر دختران نوجوانِ معترض هم به هم‌راهی خانواده‌ها با نظام سرکوبگر مدرسه و در ابعاد بزرگ‌تر، حکومتی که بیش از چهار دهه است زنان را محدود کرده نقد دارند. آنیتا می‌گوید ای بسا بعضی خانواده‌ها از این که به خاطر مدرسه مجبور می‌شویم برای ساعاتی حجاب بر سر کنیم راضی هم باشند: «خانواده‌‌های ما هم به نحوی در این داستان همدست بوده‌اند. به بچه‌ها تذکر می‌دادند که حتما مقنعه‌ات سرت باشد که یک وقت مسأله‌ای ایجاد نشود. به جای این که کنار ما بایستند و با کسانی که برای ما مزاحمت ایجاد می‌کنند برخورد کنند سعی می‌کنند فقط محتاطانه در سرکوب کردن ما شریک شوند. ما از آنها انتظار داشتیم که کنار ما باشند و نسل ما را بیشتر درک کنند و با ما هم‌صدا باشند و دست ما را بگیرند اما این اتفاق نیفتاد. انگار از این که ما نیمی از روز حجاب بر سر داشته باشیم حتی لذت هم می‌برند که به خاطر مدرسه مجاب شویم و حجاب بر سر کنیم».

و فکر می‌کنی که «زن، زندگی، آزادی» هیچ تغییری توانسته ایجاد کند؟ در این سال‌ها می‌بینی که با همه اعتراضاتی که قبل شما شده، و اعتراضاتی که شما می‌کنید، همه زیر بار نرفتن‌ها، چیزهایی هم تغییر کرده باشد؟

آنیتا: از پارسال و بعد از این انقلاب تغییرات خیلی خیلی بیشتری حس می‌شود. انگار نسل ما و همه خیلی کمتر زیر بار این سرکوب‌ها می‌رویم و خیلی بهتر نه گفتن را یاد گرفته‌ایم. به نظرم در سال‌های آینده هم ما می‌توانیم پیشرفت‌های بیشتری داشته باشیم و تا حالا هم داشتیم. همین حالا هم خیلی از بچه‌ها در کل تایم مدرسه اصلا مقنعه بر سر نمی‌کنند و با وجود تمام تذکرها زیر بار این سرکوب نمی‌روند. به نظرم ما قادریم که ساختار مدرسه را به‌مرور تغییر دهیم. همان طور که نسل‌های قبل از ما هم این کار را کردند و به طور مثال برداشتن ابرو و پوشیدن کتانی سفید دیگر چیزی نیست که پاسخ‌اش سرکوب باشد و به‌‌مرور این تغییرات باید بیشتر و بیشتر شوند.

در این میان مریم به تاریخِ هراسناکِ سرکوب‌ها و اعدام‌ها و جنگ و انقلاب و آنچه بر سرِ خانواده‌های ایرانی در این چهار دهه گذشته هم توجه دارد و از نگرانی‌ها می‌گوید: «تا حدود زیادی به آنها حق می‌دهم چون والدین نسل ما بیشتر متولدین دهه ۶۰ و ۵۰ و ۴۰ هستند و اتفاقات آن موقع را به‌خوبی به یاد دارند و نگران‌اند. چه این رژیم باقی بماند و چه انقلابی شکل بگیرد و اینها بروند نگران‌‌اند. از قبلش، از بعدش و از همین حالا. من حتی شاهدم که خیلی از خانواده‌‌ها که از قبل به قد مانتوی دختران‌شان کاری نداشتند الان دارند سخت‌گیری می‌کنند چون می‌ترسند. چون از اینها هیچ چیز بعید نیست. احتمال این که بچه‌ات را صبح بفرستی مدرسه و عصر دیگر برنگردد خیلی بیشتر از آن است که بر اثر مرگ طبیعی بمیرد و در خانواده‌‌ها ترس و نگرانی عجیبی دیده می‌شود. می‌ترسند چون دیده‌اند ولی به نظر من این ترس دارد به خودشان آسیب می‌زند.

خب این ترس به نظرت، هم‌راستایی با سرکوب را توجیه می‌کند؟ با وجودِ نکاتی که گفتی و مهم هم هست،‌ با وجود تجربه‌های تلخِ این چهار دهه، با وجود اینها چه خواسته‌ای از خانواده‌ها داری به عنوان یک دختر دانش‌آموز؟

مریم: خواسته‌ای که من خودم هم از والدین دارم این است که کمی ترس را کنار بگذارند و پشت دانش‌آموزان باشند . منظورم این نیست که حتما در اعتراضات شرکت کنند. همراه بودن می‌‌تواند این باشد که در این اوضاع کمتر گیر بدهند یا مثلا ساعت ۹ شب شعار بدهند. صرفا این نیست که پا به پای بچه‌ات بروی به خیابان ولی همین که بچه‌ها را آزاد بگذارند و کمک کنند مهم است. والدین ما به عنوان افرادی که اتفاقات دهه پنجاه و شصت را دیده‌اند می‌توانند به ما کمک کنند که با همین استواری که شروع کرده‌ایم پیش برویم تا به امید روزی که بتوانیم حق خود را پس بگیریم.

از دخترها می‌‌خواهم اگر حرف پایانی دارند بگویند. شگفت‌آور است که چه‌قدر سپاس‌گزارند از این که فرصتی برای حرف زدن به آنها داده شده. از این که کسی پرسیده، سکوت کرده و شنیده و قول داده صدای آنها را به بقیه هم برساند و از همه بخواهد این صداها، این خشم و اندوه و اعتراض و تلاشِ‌ مدام برای تن ندادن را به یاد بسپارند. این صدای آزاده است: «از این که تصمیم گرفتید با ما صحبت کنید ممنونم. فکر می‌کنم حرف‌هایم تمام شد».

حرف‌های دختران دانش‌آموز اینجا تمام می‌شود اما مبارزه‌شان و تلاش‌شان برای شنیده شدن، نه! صدای آنها را بشنویم و به یاد بسپاریم؛ علیه فراموشی.