لینکهای قابل دسترسی

خبر فوری
شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳ ایران ۱۱:۰۷

شاهد آغاز اعتراضات در سقز: مردم به فارسی و کردی شعار می‌دادند: «گریه نکن مادر، انتقام مرگ دخترت را می‌گیریم»


عتراضات سراسری ایران، مراسم چهلم مهسا امینی، سقز چهارشنبه ۴ آبان ۱۴۰۱
عتراضات سراسری ایران، مراسم چهلم مهسا امینی، سقز چهارشنبه ۴ آبان ۱۴۰۱

دیاکو علوی معلم انگلیسی دبیرستان در زادگاه مهسا امینی، سقز شاهد نخستین اعتراضات پس از کشته شدن مهسا امینی در بازداشتگاه نیروی انتظامی، بوده است. او که اکنون در فرانسه به سر می‌برد مشاهدات خود را برای وبسایت «فرانس ۲۴» نوشته است:

« من تو یکی از دبیرستانای سقز معلم زبان انگلیسی بودم. خانواده‌ مهسا رو خوب می‌شناسم. ما صداش می کردیم «ژینا» (که اسم کردی اش‌ئه). سقز یه شهر کوچیک ۵۰ هزار نفره است. پدر ژینا هم بازنشسته سازمان خدمات اجتماعی محل‌ئه. برا همه محترم‌ئه.»

«وقتی خبر شدم که ژینا به خاطر ضربات مکرر به سرش رفته به کما، نگران شدم. خبر مث برق تو شهر پیچید. پدر و مادرش از همه خواستن براش دعا کنیم. بعد خبر شدیم که ژینا روز جمعه ما رو ترک کرده. ساعت هشت و نیم صبح رفتم قبرستون. ملت خیلی زیاد بودن. هزاران نفر تو سکوت مطلق فقط سجده کردن. حتا صدای نفسشون هم نمی اومد. هم عجیب بود، هم ترسناک.»

دیاکو علوی
دیاکو علوی

« بعد یه بابایی شروع کرد به داد زدن: «اون می‌تونست دختر من باشه. یا خواهر شما. تا کی قراره این وضع رو تحمل کنیم؟» جمعیت انگار زنده شد و شروع کرد به فریاد کشیدن. یه هو همه داشتن داد می زدن: مرگ بر خامنه ای!»

«مامورای امنیتی از رو سقف مسجد قبرستون شروع کردن به فیلمبرداری از جمعیت. یه عده‌ای عصبانی شدن و رفتن دنبالشون. برا یه لحظه فکر کردم الآنه که بکشنشون ولی فقط تلفناشون رو ازشون گرفتن و برگشتن طرف قبر ژینا.»

«ملت به فارسی و کردی شعار می دادن: «گریه نکن مادر! انتقام مرگ دخترت رو می‌گیریم.» پدر ژینا میکروفن رو گرفت و سعی کرد جمعیت رو آروم کنه. فکر کنم روز قبل تهدیدشون کرده بودن که اگه تشییع جنازه به تظاهرات تبدیل بشه، برادر ژینا رو اذیت می‌کنن. ولی جمعیت شروع کرد به سر دادن شعار «نترس! نترس!» خطاب به پدر ژینا. همون موقع بود که زن‌ها شروع کردن به پرتاب کردن روسری‌های سیاهشون به هوا.»

«بعد جماعت تصمیم گرفتن برن طرف فرمانداری محل. اون قدر زیاد بودیم که یه عالمه طول کشید تا برسیم. مامورا می دونستن می‌آییم و تو میدون مستقر شده بودن. فقط یه اخطار دادن و شروع کردن به پرتاب گلوله‌های آبی. بعد هم با تفنگ ساچمه ای بهمون تیر انداختن. جلو چشم خودم به چشم دو تا جوون گلوله خورد.»

«روزای بعد شهر مث منطقه جنگی بود. هر روز تعداد نیروهای امنیتی و سپاه و نیروهای ویژه بیشتر می شد. من اولش نمی خواستم برم بیرون چون یه خورده چاقم و نمی تونم تند بدوم ولی پدر و مادر شاگردام بهم زنگ می زدن که: تو رو خدا برو. بچه ها به حرف تو گوش می دن. برو بهشون بگو بیرون خطرناکه. بگو برگردن خونه.»

«این شد که هر روز می‌رفتم تظاهرات که از بچه ها مراقبت کنم. و جوونایی رو دیدم که آماده مبارزه بودن. این نسل با نسل من فرق داره. اونا تو جامعه ای زندگی می کنن که فقط یه آینده پر از دروغ و تاریکی بهشون ارائه می‌ده. اونا چیزی برا از دست دادن ندارن. جنبش «زن، زندگی، آزادی» بهشون یه خورده امید داده. اونا از این فرصت استفاده کرده‌ان که سرشون رو یه خورده بالای آب نگه دارن. اونا دیگه از هیچ کسی اطاعت نمی کنن.»

«یاد یه دختر جوون افتادم که تیر خورده بود و من صورت خون آلودش رو پاک کردم. بهش گفتم: «برو خونه. تو سهم امروزت رو دادی، لازم نیست این جا بمونی. برو یه وقت دیگه بیا.» ولی اون انگار هیچی نمی شنید. پاشد و دوباره رفت وسط درگیری.»

«چند ماه بعد به خاطر فعالیت‌های صنفی معلمان و شرکت در تظاهرات دستگیر شدم. دو هفته تو زندان بودم. بازجوم متهمم می‌کرد که معلم بدی بوده ام و چیزایی رو به شاگردام تلقین کرده‌ام. من همه چی رو به بچه‌ها می گفتم. یاد دادن انگلیسی برام فرصتی بود که کلمه هایی مثل «آزادی»، «برابری» و «آپارتاید» رو بهشون یاد بدم. یه جور کافه ادبی هم راه انداخته بودم تا معلما اون‌جا با هم گپ‌های فرهنگی بزنن.»

«وقتی ول‌ام کردن بهم حکم «آزادی موقت» دادن. من هم همون روز تصمیم گرفتم بدون خداحافظی بزنم بیرون. قبل از این که بیام فرانسه، سه ماه ترکیه بودم. اغلب هم پشیمونم. دلم برا شاگردام تنگ شده. براشون و برا آینده‌شون نگرانم.»

«از این که نزدیکانم رو بدون خداحافظی ترک کرده‌ام، شرمنده‌ام. همه‌اش به خودم می‌گم باید می‌موندم. فوقش بهم هشت سال حکم می دادن. فکر می‌کردم نمی تونم تحمل کنم. الآن که به عقب نگاه می کنم فکر می کنم می‌تونستم . تازه مگه جمهوری اسلامی هشت سال دیگه دووم می‌آره؟ این رژیم داره هر روز از درون ساییده می شه.»

«جمهوری اسلامی ریشه های ایدئولوژیک و حمایت در سطح جامعه رو از دست داده: معلما، کارگرا، بازنشسته‌ها، پزشکا، زنا ، حتا مذهبی‌ترین‌هاشون هم دیگه ازش حمایت نمی‌کنن. تو نبردشون سر حجاب هم، که یکی از ستون‌های حکومتشون‌ئه، کاملا شکست خورده‌‌ان. این رژیم فقط یه پوسته توخالی‌ئه.»

«کی‌اش رو نمی‌دونم ولی یه روز، حتما به ایران برمی‌گردم.»

XS
SM
MD
LG