گفتگو و بحث موقعی ميشود اسمش را گفتگو و بحث گذاشت که آدم از قبل با يک عقيده سفت و سخت ننشيند که حرفش را بطرف ديگر ثابت يا احتمالأ تحميل کند. اسم اين کار (دفاع از فکر و عقيده بی تغيير) در متمدانه ترين نوعش، دفاع از تز و رساله است، نه گفتگو با هم.
و من وقتی هر روز اين قلم را بدست ميگيرم و شروع ميکنم به گفتگو با تو، جمله اولش را ميدانم، اما نميدانم اين گفتگوی ذهنی من و تو، اين نوشته را به کجا خواهد کشاند. مثل همين صحبت «اگرها» در روز هشتاد و هشتم، ديروز که صحبت اگرها در ديروزيست که اتفاق افتاده و هر اگری در اين داستان ميتوانست کل موجوديت آنرا تغيير دهد.
اما امروز پرهام، دوست گرامی که بجای سکوت و تنها گوش کردن، هميشه بکمک من ميآيد و مرا از يک ديالوگ ذهنی به ديالوگی واقعی ميکشاند، اين بار هم ميآيد و ميگويد: "دوست شما نيمه خالی را ديد و شما نيمه پر را. اگر نيمه خالی را ببينيم، معجزه ميشود آنچه ما ميخواهيم و اگر نيمه پر را نگاه کنيم معجزه ميشود آنچه در هر لحظه اتفاق ميافتد و همان را نيک و خجسته ميدانيم. در ايجا ديدن نيمه پر به نحوی کنار آمدن با وقايع و درک حقايق است که فهم آن برميگردد به انديشه ما و تجربياتی که از سر گذرانده ايم. در نتيجه من در باره شما حدس ميزنم معجزه های خوب از سر گذرانده ايد.
و اين سخن مرا ميکشاند به اينکه خوب حالا که چه؟ اين تفکر و گفتگوی من و پرهام، فايده اش چيست؟
آيا من و پرهام داريم نقش فيلسوف را بازی ميکنيم؟ من که ميدانم نيستم. تازه اگر بوديم نتيجه اين گفتگو برای تو که خسته از کلی گوئی ها شده ای چيست؟ به چه درد زندگيت ميخورد؟
پس تمرينی ديگر در پيش ميگيريم. من و تو اگر را در ديروز مرور کرديم که داستانيست که رخ داده و مثل عکسی که گرفته شده باشد قابل تغيير نيست. (تغييرات تزئينی فتوشاپ را فراموش کنيد)
حالا بيا و «اگر» را در داستانی که اتفاق نيافتاده و هنوز قابل تغيير است وارد کنيم و ببينيم با هر «اگر» چگونه ميتوان ادعا کرد که انسان امروز به مرحله ای از رشد و خلاقيت رسيده که اسير و دست و پا بسته در قيد به اصطلاح «سرنوشت» نيست. که بگويد خوب هر چه بايد اتفاق بيافتد ميافتد پس من هيچکاره ام.
انسان ديروز ، انسان مثلأ هزار سال پيش احتمالأ بخاطر آگاهی و دانش کمتر از دنيای پيرامون خود، نمی توانست با قاطعيت چنين بگويد.
فرض کن آدمی بيخبر در خانه اش نشسته بود و طوفانی ميآمد و دودمانش را بر باد ميداد. دانش امروز (هزار سال بعد)، به اين آدم خبر ميدهد که «اگر» در اين منطقه بمانی اينجا سه روز ديگر گردباد يا طوفانی بزرگ خواهد آمد که سرعت بادش بالاتر از صد و پنجاه مايل خواهد بود و چيزی از خانه تو و تو «اگر» در آن باشی باقی نخواهد گذارد. و تو با اين دانسته، که آن بخت برگشته هزار سال پيش نداشت و گناه را بگردن «سرنوشت» می انداخت، ازين فاجعه اجتناب ميکنی و منطقه را ترک ميکنی تا دست آخر اگر خانه ای نباشد حداقل خودت باشی.
همين يک نسل پيش از من و تو، که آدم نه از کلسترول خبر داشت و نه از قند خون و نه از بقيه، طرف رگ قلبش در جوانی ميگرفت و ميگفتند سرنوشت بود که جوانمرگ شد. امروز دانش پزشکی به آن حد است که پزشک تو بتو بگويد «اگر» ميخواهی جوانمرگ نشوی اين همه غذاهای چرب و چيله نخور و يا ورزش کن.
و من و تو با همين «اگر»های ساده داريم نقش خود را و اراده خود را در داستان بزرگ زندگيمان افزونتر ميکنيم. در آغاز شايد نادانسته و اندک اندک دانسته.
من و تو به عصری رسيده ايم که نمی توانيم از خود سلب مسئوليت کنيم. و من و تو ديگر نمی توانيم با يک کلام «سرنوشت» سر و ته قضيه را بهم بيآوريم.
من و تو در راهی گام گذارده ايم که بايد روزی که نميدانم کی و کجاست، خود نگارنده اين سرنوشت و حکايت باشيم.