صدای آمریکا در روزها و هفتههای گذشته، روایت برخی از شهروندان از فضایی که شاهدش بودند را دریافت کرده که نکات جالب توجهای را به ثبت رساندهاند. آنچه در پی میآید یکی از این روایتهاست که از نگاه راوی و به زبان عامیانه نوشته شده است*
۲۵ آبان از ساعت حدود ۶ تا ۷ در شریعتی بین حسینیه ارشاد تا مترو شریعتی بودم.
باران شدید بود و بخاطر همین جلوی یک مغازه نبش یک کوچه چند نفر جمع شدیم. یک در دفعه مسیر شمال به جنوب خیابان دیدیم چند تا نیرو دور یک ماشین را گرفتند و دخترا از توش جیغ میزنند.
داخل ماشین همه دختر بودند، آوردنش کنار و دور ماشین حلقه زدند. شاید ۶- ۷ تا نیرو که حداقل اسلحه سه تایشان پیدا بود و یکی اسلحه بزرگ داشت. چند نفر از مردم -اکثرا خانوم - رفتن جلو و من هم رفتم. نیروها لباس شخصی بودند و همه صورتها پوشیده بود.
یه خانم میانسال شروع کرد که «آقا ولشون کن برن». یک پسر جوان هم رفت کنارش. تا اینجا جو آروم بود و لباس شخصیها هم وحشیبازی در نمیآوردند. یک دفعه یک لباس شخصی آمد و شروع کرد به داد زدن روی صورتش یک چیزی مثل یک یقه بلند از لباسش آورده بود بالای دماغش و روی دماغش پاپیون زده بود.
پسرک را زد. من رفتم پشتش. لباس شخصیه داد میزد و میگفت برید واینستین. این دفعه اما من ایستادم جلو، اومد جلوتر به فاصله ۳ سانتی صورتم. من نترسیده بودم. یعنی ترسم بالا نبود، تو چشمش زل زده بودم. محکم هولم داد و پخش زمین شدم.
پشت من یک پیرمرد لاغراندام رفت جلو دستهایش را باز کرد و گفت آقا چرا هل میدی و بذار اینا برن و یک خانم میانسال هم شروع کرد به داد زدن که چرا به این خانم دست زدی. لباس شخصیه یهو محو شد و منم پا شدم و دوباره همان جا ایستادم.
یک لباس شخصی دیگه آمد که صورتش فکر میکنم پوشیده نبود. این یکی آروم بود. گفت لطفا برید الان گاردیا میان. مردم گفتن این ماشین رو بذارید بره ما هم میریم. گفت شما که نمیتونید واسه ما تعیین تکلیف کنید.
گفتم این آقا چرا منو هل داد. گفت من که نمیدونم جریان چی بوده ولی این ماشین رو تا چند دقیقه دیگه میذاریم بره. ما هم گفتیم بذارید بروند ما هم میرویم. یک خانمی از پشت دستم را گرفت کشیدم عقب گفت تو بیا عقب، نرو جلو.
کاپشنم آبی فیروزهای بود و وسط اون همه آدم سیاهپوش تابلو شده بودم. این وسط فکر میکنم یک لباس شخصی نشست جلوی ماشین سمت کمک راننده و دوباره اون وحشی اومد داد زد و بعد چند دقیقه ماشین دخترا رفت.
اون خانم دستم را گرفت. ۳-۴ نفر بودن. شخصیها مردم را میفرستادن پایین. بعد چند دقیقه گاردیها از پایین آمدند، شاید حدود ۱۰ نفر یا کمی بیشتر. من جلو بودم و از بینشون رد شدم. پشتم صدای جیغ شنیدم.
برگشتم دیدم یک خانم با پالتوی سفید و سیاه افتاده زمین. موهایش رنگکرده قهوهای روشن بود و شال سرش بود. داد میزد که بچهام. برگشتم ولی سخت بهش رسیدم چون نیرو خیلی زیاد بود.
بهش گفتم چی شده، گفت بچه مو بردن. گفتم بچت چه قدریه با دست قدشو نشونم داد انگار ۷-۸ ساله مثلا. یه مردی، لباس شخصیطور، گفت نبردنش توی مغازه است. گفتم میرم پیداش میکنم نترس.
اول دور خانمه همه خانم بودن بعد دورش همه لباس شخصی بودن و برده بودنش یک گوشه. خانومه میگفت چشمم میسوزه و یکیشونم گفت الان برات سیگار روشن میکنم من گیج بودم واقعا.
ولی برگشتم یکم بالا و توی چند تا مغازه بالاتر سرمو کردم تو گفتم یک بچه ندیدین مامانشو گم کرده باشه. خانم مغازهداری گفت اینجاست. دخترک روی زمین مغازه افتاده بود داشت گریه میکرد. لباس سیاه تنش بود با موی کوتاه مشکی و به نظر حدود ۱۰ ساله میومد.
خانوم مغازهدار گفت مامانشو بیار اینجا ولی من نمیدانم چرا گوش ندادم و بچه را بردم پیش مادرش. مادرش همان گوشه عقب رفتگی پیادهرو بود با ۵-۶ نفر لباس شخصی دورش. بچه را که رسوندم به مادرش اون یارو یه سیگار گذاشته بود گوشه لبش که روشن کنه برای زنه و من هاج و واج بودم.
یک دفعه یک شخصی حدود ۵۰ ساله قد کوتاه، چاق، با ته ریش (ماسک نداشت) اومد جلوی من که تو اسمت چیه؟ گفتم برای چی بگم؟ برگشتم طرف زنه صدام کرد که اسمت چیه؟ گفتم نمیگم واسه چی بگم؟ گفت میبرمتا گفتم خب ببر.
گفت موبایلتو بده ببینم گفتم موبایل ندارم. گذاشتم خونه. خونمم چند تا کوچه پایینتره میخوای بیا نشونت بدم. گفت تو دیشب شمسآباد بودی؟ گفتم نه. ول کن بابا من دو تا بچه کوچیک دارم و بیخیالم شد.
راه افتادم به سمت پایین. جمعیت رفته بودند و ۴ نفر شاید نزدیک هم بودیم. از آن طرف خیابان شاید نزدیکای پمپ بنزین دوباره از یک ماشینی صدای جیغ آمد، ما اینور ایستادیم ببینیم چه شده از آنور از این نور سبزا انداختند و من یه لباس شخصی مسلح دیدم با یه اسلحه بزرگ احتمالا که به سمت ما بود.
ما راه افتادیم ولی شروع کرد رگباری تیر زدن به انگار تابلوی مغازههای کنار ما. صداش خیلی ترسناک بود. ما، من و دو تا خانم و یک آقای مسن بودیم.
رد کردیم یه خانمی از پایین میاومد به بالا هراسان و هی میگفت بچه گم شده، گفتم بچه پیش مادرشه و رفتم پایین. تعداد آدما خیلی کم شده بود ترسیده بودم. به یک دستفروش رسیدم که بساطش را جمع کرده بود.
گفتم یه چیزی داری بدی من بندازم روی سرم؟ منو شناختن. بیچاره چیزی نداشت. کاپشنم را درآوردم و رفتم. سر چهارراه میرداماد یک دفعه دادم درآمد و دو تا شعار دادم. خانمهایی که رد میشدند بهم گفتند تنها نرو.اما سریعتر رفتم و رسیدم خونه.
اول که رسیدم خونه، حسم این بود که ایول بچه را رساندم به مامانش ولی بعدش این بود که شاید اشتباه کردم. بازی خوردم و حالا هر دویشان را میبرند.
من امروز با سه لایه نیرو مواجه شدم؛ لباس شخصی وحشی، گاردی و لباس شخصی ادای مهربوندرآر. واقعا اینو دیدم و نمیفهمیدمش.
احساس کردم با آدمهای خیلی خیلی مکاری روبرو هستیم و چقدر چند لایهاند. چقدر توی همون یک گله جا، جا عوض کردند. چقدر ترسناکه و چقدر شبیه صحنههایی از یک فیلمه یک فیلم مستند در حال وقوع.
* پینوشت: نگارنده به دلیل بودن در ایران و شرایط امنیتی، ترجیح داده اسمش فاش نشود و نامش نزد صدای آمریکا محفوظ است.