یادآر- قسمت پنجم: گوهر عشقی؛ مادر دادخواهی ایران

پادکست یادآر – قسمت پنجم: گوهر عشقی مادر دادخواهی ایران

در پنجمین قسمت از مجموعه پادکست چندرسانه‌ای «یادآر» دست شما را می‌گیرم تا همراه هم به خانه‌ مادری از مادرانِ سوگوار و دادخواهِ ایران برویم؛ زنی کوچک‌اندام و رنجور اما دلیر با شمایلی استوار و سری نترس و روحی حق‌خواه و خاموشی‌نپذیر.

در سنین سالخوردگی، آن طور که خودش می‌گوید بعد از هشتاد سال، در اعتراض به ستمِ حکومتی به زنان و در اوج اعتراضاتِ «زن،‌ زندگی،‌ آزادی» حجاب از سر برداشت و گفت: «این دینی است که می‌‌خواهد مردم را بکشد».

فرزندش را پلیس فتای جمهوری اسلامی در آبان ماه ۱۳۹۱ دستگیر کرد؛ کارگری بود که وبلاگ هم می‌نوشت، از ظلم و تبعیض و فساد و محرومیت می‌نوشت؛ علیه دیکتاتوریِ حاکم. چنان شکنجه‌اش کرده بودند که بیشتر اندام‌هاش دچار خونریزی داخلی شده بود. در همان بازجویی‌‌ها کشته شد و در رباط‌کریم با کفنی خونین به خاکش سپردند.

نام او ستار بهشتی بود و مادر ستار بهشتی زنی بود سخت جگرآور. گوهر عشقی، مادرِ دادخواهیِ ایران.

در خانه‌اش، روی تشکچه سفید نشسته، نقره موهاش می‌درخشد و در حفره چشمانش آتشی است که در یازده سال گذشته خاموشی نگرفته. حرف نمی‌زند، زبانه می‌کشد، تند و تیز و جسور و سراسر آتش است. نوه‌هاش، بهامین و بنیامین آن گوشه بازی و شیطنت می‌‌کنند. بنیامین می‌گوید: «من یک قورباغه‌ام» و همه می‌خندیم.

و سحر، یگانه دخترش، پرستار و غم‌خوارش کنارش نشسته و گاه در گفت‌وگو شرکت می‌کند و گاه می‌زند زیر آواز که «بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد».

از او می‌پرسم ستار هم آواز می‌خواند؟ صدایی از او به یادگار مانده؟ می‌گوید: «آره، داشتیم ولی متأسفانه گوشی‌مان را گرفتند و همان روز چهلم شکست…ستار آواز خوانده بود» و باز می‌زند زیر آواز؛ این بار از قول برادرش…نمی‌تواند ادامه دهد. می‌گوید: «ولش کن…» و می‌گوید تا امروز برای هیچ کس جز «داداش» آواز نخوانده بوده.

آنچه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگوی اختصاصی پادکست «یادآر» است با گوهر عشقی؛ مادر دادخواهی ایران.

وسط اعتراضات «زن، زندگی، آزادی» شما برای جوانان معترض در خیابان‌ها ماکارونی درست کردید و من یادم هست که ویدئویی منتشر شد که شما مقدار زیادی ماکارونی درست کرده بودید و بسته‌بندی کردید برای پخش کردن میانِ معترضان. گفتید به یاد ستار ماکارونی درست کردید.

گوهر عشقی: آقای ستار خیلی به ماکارونی علاقه داشتند. آن ماکارونی را من به خاطر ستار و هزاران ستار دیگر درست کردم.

وقتی که ماکارونی‌ها را بردید و بین جوانان معترض در خیابان پخش کردید چه حسی داشتید؟

گوهر عشقی: من خیلی حس عجیبی داشتم. من قبلا هم در تظاهرات کنار بچه‌هام بوده‌ام. بچه‌ها خیلی احساس خوبی کردند که من آن ماکارونی را بردم. خیلی خوشحال شدند و خود من هم در کنارشان خوشحال بودم. چند دفعه‌ای با آنها [برای اعتراض] رفته‌ام.

گوهر خانم حالا به ما یاد بدهید که چه‌طوری به شیوه گوهر عشقی برای ستار بهشتی ماکارونی درست کنیم؟ رسپی‌اش چیست؟‌چه موادی استفاده می‌‌کنید؟

گوهر عشقی: من اول اندازه یک یا دو کیلو پیاز را سرخ می‌کنم. بعدا گوشت چرخ‌کرده را هم با آن سرخ می‌کنم و بعد رب گوجه فرنگی را هم به آن اضافه می‌کنم و آب می‌ریزم. ماکارونی را هم آب‌پز و آب‌کش می‌‌کنم. حالا آن گوشت چرخ‌کرده و این‌ها را قاطی می‌کنم و دم می‌کنم. وقتی دم کشید بسته بندی‌شان می‌کنم. برای ته دیگ هم نان لواش یا سیب‌زمینی می‌گذارم ته قابلمه.

خیلی ممنونم. ستار به‌جز ماکارونی دیگر چه غذاهایی دوست داشت؟

گوهر عشقی: آقا ستار خیلی غذاهای دیگر هم بود که دوست داشت ولی من مریض بودم و خودش درست می‌کرد. آقا ستار پرستار من بود. وقتی آقا ستار رفت حالا سحر خانم از من مراقبت می‌کند. خیلی کارها می‌کرد و دست‌پختش خیلی خوشمزه بود.

دست‌پختش خوب بود؟ چیزی که شما یادتان مانده باشد و بخواهید به ما بگویید؟

گوهر عشقی: سوپ را خیلی خوشمزه درست می‌کرد. کنسرو لوبیا را هم. همه غذاهایی که درست می‌کرد خیلی خوشمزه و خوب بود. همیشه وقتی من بیرون بودم و می‌آمدم بوی غذایش در کوچه بن‌بست ما پیچیده بودم. می‌گفتم بروم ببینم این چه غذایی درست کرده؛ این قدر خوشمزه و خوش‌طعم بود غذاهاش. می‌گفتم مامان چه غذایی درست کردی؟ بوی آن تا دم در می‌آید. وقتی می‌کشید و می‌آورد خیلی خوشمزه بود.

آشپزی را کجا یاد گرفته بود؟ از خودتان؟

گوهر عشقی: از خودم یاد گرفته بودند. وقتی بچه بودند؛ کلاس چهارم،‌ پنجم بودند و من غذا درست می‌کردم می‌آمدند کنار من می‌ایستادند. هوشیار و خیلی در سیاست علاقه‌مند بودند.

حالا ستار ماکارونی شما را خیلی دوست داشت. غذایی بود که او بپزد و محبوب شما باشد؟ یعنی یک غذایی که به نظرتان هیچ کس مثل او نمی‌تواند درست کند.

گوهر عشقی: کوکوی سیب‌زمینی. کوکوی سیب‌زمینی را مثل کیک درمی‌آورد؛ انگار که این کیک بود.

سحر بهشتی: فهیمه جان قشنگ درست می‌کرد. سیب‌زمینی را خوب می‌کوبید و باور کنید نمی‌‌دانم چه‌طوری بود و چه کار می‌کرد اما می ریخت توی ماهیتابه و پُف می‌کرد؛ انگار کیک بود. بُرش می‌داد. من آن قدر به کوکوی سیب‌زمینی‌اش علاقه داشتم. می‌گفتم آقا ستار امروز کوکوی سیب‌زمینی درست کن. می‌گفتم خیلی خوشمزه است کوکوی سیب‌زمینی‌ات. خیلی دست‌پخت‌اش خوشمزه بود. خیارشور می‌گذاشت، زیتون می‌گذاشت…

یادم می‌آید که یک جا گفته بودید انگار سر ناهار، سر ظهر بود که مأموران آمدند به خانه شما و ستار بهشتی را دستگیر کردند. همیشه فکر می‌کردم یعنی آن روز برای ناهار چه داشتید؟ و از آن پس آن غذا چه احساسی به شما می‌دهد؟

گوهر عشقی: روزی که آمدند آقا ستار را ببرند، ما خورش کرفس درست کرده بودیم. سه روز بود آن را نمی‌‌خوردیم. هر وقت می‌گفتم غذا را بیاوریم می‌گفت نه. روز دوشنبه من خیلی حالم گرفته شده بود. توی خانه راه می‌رفتم. احساس می‌کردم یک نفر می‌آید در خانه ما را می‌زند. گفت مامان چه‌قدر راه می‌روی! گفتم مامان احساس می‌‌کنم یک نفر می‌آید در خانه ما را می‌زند. گفت مامان می‌ترسی؟ گفتم نه، از چه بترسم مامان؟ خلاصه من شبِ سه‌شنبه به‌زور دو تا موز دادم آقا ستار خورد. سه‌شنبه، سر ساعت ۱۲ [ظهر] در زدند و آمدند آقا ستار را ببرند. آمدند خانه و دست او را بستند و لپ‌تاپ را برداشتند. خورش کرفس هم روی بخاری ما بود. یکی از آن مأموران برگشت گفت: «مادرت غذات را هم آماده کرده»! از آن موقع تا به حال ما از خورش کرفس خوش‌مان نمی‌آید. دیگر نه سحر خانم درست می‌کند نه خودم.

یعنی دیگر از آن به بعد خورش کرفس نپختید؟

گوهر عشقی: نه. من دیگر نه کوکوی سیب‌زمینی نه هیچ غذایی را که آقا ستار دوست داشت نمی‌‌خورم. اگر هم درست کنم آن را برای خیراتی درست می‌کنم. برای خودم درست نمی‌کنم.

از آن ماکارونی که خیلی دوست داشت و برای معترضان در خیابان پختید چه؟ خودتان نخوردید؟

گوهر عشقی: من نخوردم نه! من الآن توی خانه خودم تنها زندگی می‌‌کنم. سحر خانم هفته‌ای یک بار می‌آید و بیست و چهار ساعت می‌ماند و می‌رود. چون خانه ما کوچک است و سحر بچه کوچک دارد. وقتی که خودم هستم، سفره که پهن می‌کنم مثلا یک قاشق و چنگال و یک بشقاب برای محمد می‌گذارم، یکی برای آقا ستار و یکی هم برای خودم. یکی یک لیوان هم برای آنها می‌گذارم. غذایی که برای خودم درست کرده‌ام یکی یک ریزه توی بشقاب‌هاشان می‌‌گذارم.

*********

یک بشقاب و قاشق و چنگال برای ستار و یک بشقاب و قاشق و چنگال محمد. اشاره‌ گوهر خانم به محمد حسینی است، تنها ۳۹ سال داشت، به خاطر شرکت در اعتراضات ۱۴۰۱ بازداشت شد. شکنجه و اعدامش کردند و غریبانه در اشتهارد به خاکِ سرد سپردند. کارگر بود و ورزشکار. پدر و مادری نداشت اما تمام ایران، خانواده‌اش شدند و گوهر عشقی، مادرِ دادخواه، دلیرانه قد علم کرد که از امروز دو پسر دارم،‌دو شهید: ستار و محمد. این قسمت از گفت‌وگو را با پرسش از محمد حسینی ادامه دادم.

گوهر خانم در این مدت کنار عکس ستار بهشتی همیشه در دست‌تان عکس محمد حسینی هم هست. می‌دانم که شما حتی برای تحویل گرفتن پیکر محمد حسینی رفتید. برای ما بگویید که آنجا چه شد و چه‌طور شد که شما تا این حد او را به خودتان نزدیک احساس کردید و گفتید که مادر و دادخواهِ‌ او هم هستید.

گوهر عشقی: به خاطر این که من دو فرزندم را من در راه ایران دادم؛ محمد و ستار. تا کرج دنبال جنازه‌اش رفتم. به من توجه نکردند و جنازه را ندادند. من آمدم و مصاحبه کردم. وقتی من مصاحبه کردم دفن‌اش کردند. گفتم اگر [پیکرش] را به من بدهند او را در رباط‌کریم که قبر سه‌طبقه داریم روی قبر پدر آقا ستار خاکش می‌کنم که این سه قبر پر شود. ولی ندادند و من بعدش مریض شدم. توی رخت‌خواب ماندم. یک شب ایشان به خواب من آمدند و گفتند بلند شو مادر! من تنم خیلی درد می‌کند. وقتی شما پسرتان به شهادت رسید گفتید خدایا صبر حضرت زینب را به من بده. شما صبر حضرت زینب داری. بلند شو حضرت زینب وقتی امام حسین خواست برود زیر گلوی او را بوسید. تن من هم خیلی درد می‌کند. بلند شو و تن من را ببوس. من از خواب بلند شدم و دیدم ایشان نیستند. خیلی حالم بد شد. تا عکس‌اش را آوردم خانه و گریه کردم و کمی آرامش پیدا کردم. الآن با عکس محمد و ستار زندگی‌ می‌کنم. هر وقت هم مصاحبه می‌کنم هر دوتا را کنار هم می‌گذارم.

گفتن خدایا به من صبری بده که من در مقابل اینها کوتاه نیایم و کمر خم نکنم. شهامت داشته باشم و انتقام دو فرزندم را بگیرم.

آدم با خودش فکر می‌کند شما نمی‌ترسید؟ در داخل ایران هستید و به‌وضوح علیه وضع موجود صحبت می‌کنید. این شهامت و دلیری از کجا می‌آید؟

گوهر عشقی: ترسم از این بود که بچه‌ام را جلوی چشمم نبرند. ترسم از این بود که روز چهلم ما را کتک زدند و موهامان را کشیدند. الآن یک مشت مو را گذاشته‌ام درکفن‌ام که وقتی مُردم ببرم آن دنیا که پسرهام ببینند. من ترسی ندارم. از هیچ چیز ترس ندارم. این همه جوان رفتند. دو تا جوان که خودم دادم. خودم هم یک جان دارم فدای ملت ایران و ایران.

اشاره کردید به حمله به خودتان در مراسم چهلم ستار. چه اتفاقی افتاد؟ شما آنجا هم خیلی شجاعانه در برابر مأموران حکومت ایستادید و البته آسیب هم دیدید.

گوهر عشقی: آنجا ما دیگر مراسم تمام شده بود و آمده بودیم بیرون. به سحر خانم گفتم مامان این دو مرد خیلی به ما نگاه می‌‌کنند. گفت مامان تو شکاک شدی. یک دفعه این مردان حمله کردند به ما و ما را گرفتند. موهای سر من را کشیدند. من پای خودم را گذاشتم زیر ماشین. گفتم اینها اگر هنوز داغِ دیگر من هموار نشده می‌خواهند دخترم را هم ببرند بگذار من خودم بروم. پای‌ام را زیر ماشین گذاشتم و آنها هم ماشین را از روی پای من رد کردند! ولی من اصلا آخ نگفتم. به خاطر این که ستارِ من زیر شکنجه می‌خندیده. من از بازجوی ستار پرسیدم که ستار زیر شکنجه چه گفت؟ گفت ستار می‌خندید و من می‌زدمش! از خنده‌های ستار عصبی شدم و زیر دست من تمام کرد. گفتم من که از پسرم بالاتر نیستم. رفتم زیر ماشین. گفتم بگذار اگر می‌خواهند دخترم را هم ببرند من دیگر داغ دیگری نبینم. با ماشین از روی پای من رد شد! بعد از یک ماه ناخن پای من افتاد. شست پای من ورم کرد. تمام زانوانم زخم است. من بدون کفش رفتم خانه. من را کشیدند و اصلا معلوم نشد کفشم کجا رفت…ما را خیلی اذیت کرده‌اند. الآن هم ادامه دارد ولی من تحمل می‌کنم. من دیگر ترسی ندارم. بیایند ببرند. ترسم از این بود که…اذیت‌هامان را کردند، کتک‌هامان را زدند…هر بار می‌روم امام‌زاده مأموران هستند. یک بار گفتم بابا بیایید اصلا این را ببرید. من اصلا فکر نمی‌‌کنم این بچه من باشد. من که شب‌ها با عکس‌اش می‌‌خوابم. دیگر بیایید ببرید. بیایید با خاکش ببرید…

ولی خب این همه تهدید شده‌اید. از شما چه می‌خواهند؟ می‌خواهند سکوت کنید؟ دست از دادخواهی بکشید؟ شما به عنوان یک مادر دادخواه ممکن است یک روز سکوت کنید؟

گوهر عشقی: من یک لحظه نمی‌توانم ستار را از خودم جدا کنم؛ یک لحظه. یک لحظه نیست که ستار در آن نباشد. من اصلا نمی‌‌توانم ستار را فراموش کنم. من فکر می‌کنم ستار را همین یک ساعت پیش برده‌اند. یازده سال است که این لباس مشکی تن من است. من یک لحظه از ستار نمی‌توانم جدا شوم. من بارها گفته‌ام. گفته‌ام تا زمانی که یک دادگاه عادلانه برای من درست نکنند من سکوت نمی‌کنم. نمی‌توانند دهان من را ببندند. من از هیچ چیز ترس ندارم.

این زنی که نمی‌ترسد، این مادر دادخواه چه زمانی ممکن است به آرامش برسد؟

گوهر عشقی: زمانی که جمهوری اسلامی نابود شود و علی خامنه‌ای نباشد. جوان‌های ما همه در زندان‌اند بعد به ما می‌گویند بگویید مرگ بر آمریکا٬ چرا بگوییم مرگ بر آمریکا؟ اینها بچه‌های ما را یا زندان می‌کنند، یا اعدام می‌کنند یا موادی می‌کنند گوشه خیابان! اما آقازاده‌ها کجا هستند؟ آمریکا برای خودشان عیش و کیف می‌کنند. اما ملت ایران و جوانان همه بدبخت، بیکاره و معتاد! یک عده هم که در زندان‌اند.

گوهر خانم برای بقیه مادران دادخواه، برای مردم معترض پیامی دارید؟ چیزی هست که بخواهید خطاب به مردم و شنونده‌‌های این برنامه بگویید؟

گوهر عشقی: پیام می‌دهم می‌گویم ملت ایران هیچ وقت به جمهوری اسلامی اطمینان نکنید. جمهوری اسلامی با زبان می‌خواهد مردم را گول بزند و حکومت کند. هیچ وقت نباید به حرف جمهوری اسلامی اعتماد کنید. ما جمهوری اسلامی را نمی‌‌خواهیم. تمام خانواده‌ها را داغدار کرده. من خودم را می‌گویم که یازده سال است داغدارم. مادرهای دیگر هم همین طور. یازده سال است که خانواده ما شب عید در امام‌زاده سر خاک آقا ستار هستیم. در خانه ما عیدی وجود ندارد. امسال همه مادران سر قبر بچه‌هاشان بودند. ما یازده سال است عید نداریم. تا زمانی که جمهوری اسلامی نباشد عیدی وجود ندارد. فردا شاید مادران دیگری به داغ اولاد بنشینند. از کجا معلوم؟ من از اینجا باز به همه پیام می‌دهم که نترسید. بیایید در خیابان و فریاد بزنید نمی‌‌خواهیم. همه باید چشم و گوش‌شان را باز کنند و از هیچ چیز نترسند. دیگر یک جان که بیشتر نداریم. این جان را در راه مردم ایران و ایران می‌دهیم.

خب فکر می‌کنید چه‌قدر…

گوهر عشقی: فهیمه جان! دخترم این را هم بگویم که ما جنگ‌زده هم بودیم.

بله بله در دوران جنگ خرمشهر بودید درست است؟ برای‌مان از آن دوران بگویید.

گوهر عشقی: جنگ که شد خرمشهر را گرفته بودند. ما از خرمشهر آمدیم بیرون و از روی پل که رد شدیم پل را زدند. آقا ستار کوچک بودند و دو پسر دیگر هم داشتم که کوچک بودند. از روی پل که رد شدیم من فکر کردم آقا ستار نیست و فکر کردم افتاد توی شط ولی بعد دیدم نه لباس من را گرفت و گفت مامان نترس. گفتم نه از چه می‌خواهم بترسم؟‌

گوشت نمی‌خورد. من الآن خودم هم گوشت نمی‌‌خورم. وقتی گوشت تن جوانان را دیدم که روی نخل‌ها بود…اینها بچه جنگ بودند من بیرون آوردم‌‌شان. بزرگ‌شان کردم. خیلی به‌سختی اینها را بزرگ کردم. بزرگش کردم ازش ثمره ببینم. از دست صدام بیرون‌شان آوردم و بعد جمهوری اسلامی کشت‌شان!

باید خیلی احساس تلخی باشد که شما مادری باشید که فرزندتان را از زیر بمباران و جنگ در کشورتان نجات دهید و زنده بیرون بکشید و بعد در کشور خودتان او را به خاطر وبلاگ نوشتن و بیان عقیده‌اش آن قدر شکنجه کنند که جانش را از دست بدهد.

گوهر عشقی: می‌خواهم همه چیز را بگویم و از شما خواهش می‌کنم. تمنا می‌کنم همه حرف‌هام را پخش کنید. من نمی‌دانم این شب خواب دارد؟ آسایش دارد؟ خودش عزیز ندارد؟ نو ندارد؟ الهی داغ نوه‌‌ها و بچه‌هاش به جگر علی خامنه‌ای برسد. در عزای بچه‌‌های مجتبی و خودِ مجتبی بنشیند.

**************

بارها گفته نمی‌ترسد. از هیچ چیز نمی‌ترسد. نیروهای امنیتی بارها به او و دختر و داماد و حتی نوه‌های خردسالش حمله کرده‌‌اند. سال ۱۴۰۰، بنیاد ستار بهشتی عکس‌های گوهر خانم را منتشر کرد با سرِ باندپیچی شده و چشم‌های کبود و زخمی و آثار ضرب و جرح که همچنان استوار و عکسِ ستار در دست چشم در چشمِ دوربین دوخته بود! گویی بی‌هیچ صدایی فریاد بزند ترسی ندارم! دادخواهم و از خونِ فرزندم نمی‌گذرم.

گوهر خانم با وجود چنین رنج عظیمی که شما بردید و می‌برید، چنین جنایتی که در حقِ خانواده شما شد، من شخصا تا به حال هیچ تزلزلی در شما ندیده‌ام، حتی یادم نمی‌آید که اشک و گریه شما را دیده باشم.

گوهر عشقی: به من مثل همه مادرها خیلی سخت می‌گذرد. یازده سال است سر قبر ستار گریه نکرده‌ام که دشمن ببیند و شاد شود. گریه‌هام را در خانه می‌کردم و می‌رفتم. دو سال سر قبر ستار نشستم. فکر می‌کردم بلند می‌شود می‌رویم خانه. وقتی سحر خانم با آژانس برای من غذا می‌فرستاد سر خاک، غذا را برمی‌گرداندم و می‌گفتم به او بگو من با آقا ستار ناهار خوردم. شش صبح تا شش شب در امام‌‌‌زاده بودم. زمستان و تابستان برایم فرقی نمی‌کرد. فقط در کنارش بنشینم. اینها این قدر به من ظلم کردند. سر خاک هم نمی‌گذاشتند من آرامش داشته باشم. ما سیزده آبان رفتیم سر خاک. دیدیم تمام مأمور است. هر کس که گل آورده بود ریخته بودند توی سطل آشغال! یکی از مأموزان داماد من را صدا زد. گفتم از او چه می‌‌خواهی؟ من مادر [ستار] هستم این هیچ‌کاره است. گفت نه می‌‌خواهم در گوش‌اش چیزی بگویم. گفتم نه. دیگر آنجا ایستادم و گفتم بابا از قبرش هم می‌ترسید؟ من فکر نمی‌‌کنم این بچه من باشد. صورتش را که من ندیدم که بدانم بچه من است یا نه؟ قرار بود آنها [کفن] را بالا باز کنند. نکردند. در قبر سه‌طبقه باز کردند. من دیگر آن ساعت چه حالی دارم که صورت بچه‌ام را ببینم؟ وقتی بند کفن را باز کردم دیدم که آقا ستار در مشما بود، توی پنبه و کفن و مشما بود. بند کفن را که باز کردند دیدم تمام خون است. من دیگر از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم دیدم بند را بسته‌اند. به سحر خانم گفتم ما رسم داریم که حجله داماد پرده سفید داشته باشد. بیا چادر من را بیانداز روی آقا ستار. من مادری هستم که گریه نکردم. الآن خیلی مصاحبه داریم. یازده سال است. دیدید من یک بغض توی گلوی‌ام باشد؟ نه! من صبور می‌ایستم تا ملت ایران بدانند که من روی پای خودم ایستاده‌ام. تا زمانی که من زنده باشم سکوت نمی‌کنم. تا زمانی که این رژیم باشد من سکوت نمی‌کنم. دهان من بسته نمی‌شود. اینها نمی‌توانند دهان من را ببندند. اینها بدانند. علی خامنه‌ای بداند دهان من بسته نمی‌‌شود؛ تا زمانی که اینها هستند و من انتقام بچه‌هام را نگرفته‌ام؛ دو فرزند دارم، محمد و ستار.

خاطره‌ مشخصی از کودکی ستار بهشتی دارید که الآن یادتان بیاید و دوست داشته باشید برای ما بگویید؟

گوهر عشقی: وقتی به دنیا آمد پنج کیلو نیم بود. اینجای سرش هم مو نداشت، دور سرش مو داشت. بعد مریض شد. بیمارستان خواباندیمش. حالش خیلی بد شد. گفتم آقای دکتر یک کاری کن بچه‌ام زجر نکشد، من هم بالای سرش زجر نکشم. دکتر گفت نه دخترم. این حرف را نزن. این قوی است و مرد بزرگی خواهد شد. خوب می‌شود. اراده دارد. بچه را می‌گفت اراده دارد. گفت من ایمان دارم که خوب می‌شود و واقعا هم خوب شد. دو دفعه مریضی سخت کشید و خدا او را به من برگرداند. اسمش را گذاشتم خداداد.

اینها به من می‌گفتند بگو ستار توی خیابان می‌آمده و تصادف کرده! گفتم بگویم با پلیس فتا تصادف کرده؟ بگویم با چه کسی تصادف کرده؟ گفت خانم مسخره می‌کنی!؟ گفت بیا شما پول بگیر! اگر من آن پول را می‌خواستم بگیرم آن زمان دنیا را می‌خریدم. گفتم من ستار را با خدا معامله کرده‌ام. خدا او را به من داد و خدا هم از من گرفتش. واقعا هم بچه خوب و مهربانی بود و واقعا من از او راضی هستم. خدا از او راضی باشد.

گفتید دو بار خدا به شما ستار را برگرداند. دفعه دوم چه زمانی بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟‌

گوهر عشقی: ایشان بچه بودند. یکی از موش‌های جوبیِ بزرگ خرمشهر پای ایشان را گزید. خونِ هیچ کس به او نخورد جز پدرش. گروه خونی اُ منفی بود که خیلی کم گیر می‌آید. بیمارستان خوابیده بود. بچه بود و هنوز مدرسه هم نمی‌رفت. حالش خیلی بد شد و خیلی زجر می‌کشید. گفتم آقای دکتر ما دو تا جاری هستیم و فقط من بچه دارم. گفت شاید این بچه در آینده مرد بزرگی درآمد. از کجا معلوم است.من سعی خودم را می‌کنم این بچه را نجات دهم. آن دوره شاه بود‌ها نه حالا. واقعا خدا شاه را رحمت کند. واقعا آن قدر به این بچه رسید. گفت فکر می‌کنم بچه خواهرم است. آن قدر به او رسید که او را خوب کرد.

ستار کارگر بود. شغلش هم شغل سختی بود. درآمد زیادی نمی‌توانست داشته باشد. دوست دارید درباره شرایط و موقعیت کارش هم بگویید؟

گوهر عشقی: کارگر گچ‌کار بود، فعلگی می‌کرد. همه کار انجام می‌‌داد اما هیچ وقت به زبان نیاورد که کار من سخت است. هیچ وقت. یک مدت مجانی رفت کار کرد تا گچ‌کاری یاد بگیرد. هیچ وقت سر خم نکرد که بگوید کار من سخت است. هیچ وقت از سختی حرف نزدند. همیشه دست‌هاشان پینه‌بسته بود. هیچ وقت به من نشان ندادند. نماز می‌خواندند و روزه می‌گرفتند.

با این حال وبلاگ هم می‌نوشت. شما از وبلاگ‌نویسی‌اش خبر داشتید؟ تا حالا در این مورد با او صحبت کرده بودید؟‌

گوهر عشقی: بله. یک روز گفتم مامان توی این لپ‌تاپ چه می‌نویسی؟ گفت مامان یک روز بهت می‌گویم. یک روز گفت این را ببر برای خواهرم. گفت من برای مردم می‌نویسم. خیلی مردانگی داشت. خیلی محبت داشت. اگر کارگری می‌کرد و کسی آن روز سر کار نبود، پولِ آن روز را با آنها قسمت می‌کرد. وقتی می‌آمد خانه می‌گفت مامان من پول شما را قسمت کردم و دادم به کسی. هیچ وقت نگفت پول من! می‌گفتم مامان عیبی ندارد. زحمتش را تو کشیده‌ای. می‌گفت نه مامان من کجا زحمت کشیده‌ام.

من واقعا از او ممنونم. به او می‌گویم که مامان دنیات را درست کردی. واقعا هم دنیای‌اش بهشت است و بهشتی هم است. همین که من که مادر او هستم از او راضی هستم خدا از او راضی باشد. پرستار و نان‌آورم بود. همه کس‌ام بود. این قدر بچه‌ بامعرفتی بود. برای من تک بود. دو سال از من پرستاری کردم. اجازه نداشتم تا در حیاط بروم. برای این که من پوکی استخوان شدید دارم. دو سال از من پرستاری کرد و بعد از آقا ستار هم سحر خانم دارد از من پرستاری می‌کند و من الآن همچنان زیر نظر دکتر هستم.

گوهر خانم به داماد شدنِ ستار هم فکر کرده بودید. به این که دامادش کنید، ستار جوان بود. فقط ۳۵ سال داشت وقتی کشته شد. حتما به دامادی‌ش فکر کرده بودید.

گوهر عشقی: آره! آره. ایشان هر کس می‌گفت چرا زن نمی‌گیری می‌گفت تا مادرم زنده است من زن نمی‌گیرم. زن بگیرم مهر زن در دلم می‌رود و آخرت خودم را خراب می‌کنم. چرا من خیلی آرزو داشتم او را در لباس دامادی ببینم. آرزوی من بود، هم من و هم خواهرش. خیلی آرزو داشتیم. خواهرشان دو تا لحاف عروسی - بدون این که من بدانم - برای برادرش درست کرده بود. چند سال پیش سیل گرگان بود، یک دستش را دادم به مردم آنجا. یک دست را هم دادم به یک نفر بی‌بضاعت. دو دست لحاف و تشک قشنگ مخمل ملافه‌کرده و خیلی هم شیک…

شما لحاف مخملی را که برای ازدواج پسرتون آماده کرده بودید به مردم نیازمند هدیه دادید. می‌دانید که خیلی از مردم هم شما را بسیار دوست دارند و در بین معترضان خیلی محبوبیت دارید. خیلی‌ها شما را مادر دادخواهیِ ایران می‌دانند.

گوهر عشقی: من خاک پای ملت ایران هستم. یازده سال است ملت ایران با من هستند. من واقعا خاک پای مردم هستم. من هم عاشق مردم هستم. من هم مردم را دوست دارم. ایران مال ماست. ایران مال ملت ایران است. مال رهبر که نیست. ارث پدری‌اش که نیست. یک مُشت عرب آمده‌اند اینجا حکومت می‌کنند. ما شما را نمی‌‌خواهیم. به‌زور اینجا مانده‌اید.

خاطره‌ای از حمایت و علاقه مردم نسبت به خودتان دارید که بخواهید بگویید؟

گوهر عشقی: روز مادر یک پسری آمد پشت در خانه ما. سحر خانم نشانم داد و واقعا آتش گرفتم. برای من یک دسته گل آورده بود. از وقتی کرونا آمد من در را برای کسی باز نمی‌‌کنم. قبل از کرونا پاهام را عمل کرده بودم. کرونا هم آمد دیگر کسی را راه ندادم. در را برایش باز نکردم. فقط از پشت در گفت مادر می‌خوام صدایت را بشنوم و روز مادر را به شما تبریک بگویم. گفتم باشد و خیلی ممنونم. حالا می‌بینم جمهوری اسلامی او را کشته. واقعا خیلی ناراحت شدم.

در این سال‌ها خیلی آزار دیدید؛ آزار سیستماتیک حکومتی، تحت فشار شدید امنیتی بودید همیشه و نه تنها سوگوار و دادخواهِ ستار بودید بلکه از طرف حکومت و عواملش هم همواره تحت فشار و آزار بودید. فکر نمی‌کنم افکار عمومی و مردم ایران هیچ وقت آن عکسی را که با چشم کبود از شما منتشر شد فراموش کند.

گوهر عشقی: خیلی. خیلی. الآن هم من در اذیت‌ام. فکر می‌کنید الآن آسایش دارم؟ پارسال یازده آبان ریختند خانه سحر خانم. ما خواب بودیم. تمام این کمدها و خانه را به هم ریختند. اینها شیر می‌گیرند و ماست می‌کنند. قابلمه شیر را ریختند توی بهارخواب. من قاشق آوردم و گفتم نگاه کنید. هیچ چیز توی این شیر نیست. شیر را نریزید. تمام قابلمه شیر را توی بهار خواب خالی کردند. ما را بردند و سه روز نگه داشتند. بازجویی می‌کردند. هر کدام‌مان در یک اتاق بودیم. هر چه گفتم بابا من مگر چه کار کرده‌ام؟ گفتند نباید حرف بزنی! گفتند بنیاد را باید بیاوری ایران. گفتم من این کار را نمی‌کنم. من چهار سال در ایران برای بنیاد دوندگی کردم و نگذاشتید و حالا می‌گویید بیاور ایران؟

اشاره‌تان به بنیاد ستار بهشتی است که در کالیفرنیا ثبت شده و خارج از ایران فعالیتِ اطلاع‌رسانی می‌کند. چه مشکلی با این بنیاد دارند گوهر خانم؟

گوهر عشقی: گفتند ما نمی‌گذاریم بنیاد تشکیل شود. آبروی مدیر بنیاد را می‌بریم. گفتم هر کاری دوست دارید بکنید. من نه بنیاد را می‌بندم و نه می‌آورم به ایران. گفتند هر چه شود به عهده می‌گیری؟ گفتم هر چه شود به عهده می‌گیرم؛ بله! بنیاد ستار بهشتی است و باید باشد. هر کاری هم بخواهند بکنند با خود من مشورت می‌‌کنند. خواهشی هم از ایرانیان خارج کشور دارم که به بنیاد ستار بهشتی کمک کنند تا آنها هم کمک‌هاشان را به ملت ایران و خانواده‌های زندانیان سیاسی و بچه‌های کف خیابان و آنهایی که اعتصاب می‌کنند و دکان‌هاشان بسته است کمک کنند.

بسیار خوب. خیلی ممنونم از شما گوهر خانم که با پادکست «یادآر» گفت‌وگو کردید. با من حرف زدید. اگر نکته‌ای در پایان دارید که دوست دارید اضافه کنید بفرمایید لطفا.

گوهر عشقی: من خوشحالم که فرزند دادم در راه ایران. افتخار می‌کنم که مادر هزاران ستار هستم. خیلی از شما ممنونم. شماها دختر و عزیز من هستید. از من فهیمه جان خداحافظ. این را هم همه‌‌‌اش را پخش کنید، من از هیچ چیز ترسی ندارم. این را همه‌اش را پخش کنید.

*****

در پنجمین قسمت از پادکست «یادآر» بود با ما همراه شدید تا دلیری و دادخواهیِ مادری سوگوار، گوهر عشقی، کنشگر سیاسی و مادر ستار بهشتی را به یاد بسپاریم؛ علیه فراموشی.