حضرنامه ابرقو: حکایت شوخ‌طبعانِ روزگارِ تلخ

«حضرنامه ابرقو» به این ترتیب آغاز می‌شود: «بر این خاک، بر این آبادیِ پنجه‌در‌پنجه کویر افکنده، مبادا خوار بنگرید. بر این سرزمین خاک و رمل، بر این آبادی برآمده از خشت خام و صبوریِ آدمی، ایلغارها، فاتحان و اسیران، کاروان‌ها و مسافران و زائران و تاجران و قهرمانان و شجاعان و دل‌خستگان و عاشقان بسیار گذشته‌اند.»

این مجموعه داستان خواندنی، درباره شهر کویری ابرقو و مردمانش در استان یزد است و در آن همه رقم آدم پیدا میشود، از دزد و گردنهگیر و ژاندارم و شوفر، تا بقال و کفاش و دلاک و محصل و معلم و ملا و حتی اجنه.

دکتر رسول نفیسی، نویسنده کتاب درباره نام آن میگوید: «کلمه حضرنامه را خود من ساختهام، چنین اصطلاحی در فارسی وجود ندارد. یعنی انسانی که در سفر نیست و در حضر است، و در حضر به جایی فکر می کند. ابرقو را هم از این لحاظ انتخاب کردم که زادگاهم است و از سویی بسیاری از مردم ایران فکر می کنند اصلا همچین جایی وجود ندارد و یک جای تخیلی است.»

آقای نفیسی که بیشتر به واسطه تخصصش در جامعهشناسی سیاسی ایران شناخته شده با این کتاب نثر روان، مدیریت کلمات و گنجینه واژگانش را به نمایش گذاشته. او میگوید تلاش کرده سیر ابرقو –به عنوان نمونه‌ای از شهرهای تاریخی ایران- از سنت به مدرنیته و عوض شدن روح شهر و روحیه مردمانش را تا پیش از باز شدن پای تلویزیون به آنجا، نشان دهد: «می‌خواستم روند گذار ایران سنتی به مدرن را نشان دهم. در این روند گذار، یک شهر فعال و زنده مثل تبریز را در نظر نگرفتم بلکه رفتم به سراغ یک شهر حاشیهای. مسئله دیگر این بود که فکر کردم نسل من آخرین نسلی است که با ایران قدیم و با فرهنگ مستمر و بدون انقطاع ایران از دوران بسیار قدیم تا حال ارتباط داشته. من شاهد فرهنگ شادخواری، گذشت و دوستی، عدم خشونت، و برخورد بردبارانه آدمها با همدیگر و با طبیعت بوده‌ام که در کتاب هم میبینید. یعنی یک جور فرهنگی که چه در مقابل جامعه و چه طبیعت آنقدر سختی دیده که مدارا پیشه کرده، و در عین حال با طنز و شوخی و دوستی به آن جواب میدهد.»

پاره‌ای از قصه میزآقو و بِمون:
«میزآقو سه ماهی زحمت کشیده بود تا زن و بچه‌ها را قانع کندبه ده عرب برای دیدار اقوام و استراحت بروند و او را تنها بگذارند.دم‌دم‌های غروب بود که ماشین باری دوج که از یزد می‌آمد حاضر شد آن‌ها را سوار کند. میزآقو زن و بچه‌ها را بغل‌دست راننده چپاند، بقچه بندیل‌ها را روی بارها پرت کرد و بعد با سرعتی که کمتر از او دیده شده بود به خانه برگشت تا با خیال راحت بساط را علم کرده، تلافی ماه‌ها دزدکی تریاک کشیدن را درآورَد. ولی هنوز کاملا وارد خانه نشده بود که متوجه حضور بیگانه‌ای شد. میزآقو هیکل‌مند و پردل بود. او خود را پاورچین پاورچین به داخل خانه رساند و روی سفره‌ای که پهن شده و بعضی اشیاء خانه اش روی آن گذاشته شده بود نشست و بعد سینه صاف کرد و صدا زد: «آمیزالماس!» جوابی نیامد. میزآقو سبیل مرتب و زلف پرجعدی داشت. صورتش به استهزا باز شد. دوباره میزالماس را با تحکم ساختگی صدا کرد...میزآقو در این موقع از محلی که از چشم میزالماس هم محفوظ مانده بود تریاک و وافور حقه ناصرالدین‌شاهی و انبر ظریف نقره‌نشان را بیرون کشیده و به میزالماس دستور می‌دهد که بیاید و «مثل آدم» کنار منقل بنشیند و در فاصله‌ی کوتاهی، سارق و صاحب‌مال، همچون دو یار قدیمی- مشغول دود کردن شیره خشخاش ماهان کرمان شدند.»

حضرنامه ابرقو، ١٨ داستان کوتاه را در قالب دو بهره ارائه می‌دهد. بهره اول سرگذشت «قبادخان و سکول، دلارام و جهانگیر، حاجعلی آیت‌اللهی و بهرام، میزآقو و بمون، و بعضی ابرقویی‌های دیگر...» و بهره دوم قصه «آقا نور، آسید نورعلی، حاج سید نورعلی واعظ، ورود شیخ ناصح و پیری» است که همزمان است با انقلاب سال ١٣٥٧ در ایران.
هر کدام از داستان‌ها به تنهایی کامل و بی‌نقص است اما در نهایت چهل‌تکه‌ ابرقو و مردمانش را تکمیل می‌کند. طرح روی جلد کتاب نیز کار بابک گرمچی، هنرمند و گرافیست ساکن تهران است که چندین طرح دیگر را نیز برای این کتاب آماده کرده بود که هنگام چاپ کتاب از آن‌ها استفاده نشد. رسول نفیسی می‌گوید‌: «استاد بابک گرمچی برای دریافت و الهام‌گیری به ابرقو سفر کرد و چندین نقاشی‌ برای این کتاب کشید و واقعا از نظر نشان دادن روح کتاب شاهکار کرد، که متاسفانه در چاپ فعلی از آن‌ها استفاده نشد و امیدوارم در آینده این امکان فراهم شود.»

حضرنامه ابرقو، فارغ از محتوا و نثر خوش‌خوان و بدون دست‌انداز و کلمات فاخرش، جزئیاتی ظریف دارد و در خلال داستان‌ها از طریق اشارات، خواننده را در جریان تاریخ حدودی ماجرا قرار می‌دهد. مثلا در جایی می‌گوید: «حاج رضا مثل سایر تودهای ها رادیوهای خارجی گوش میداد و از آن طریق بود که متوجه شد در کوبا انقلابی در حال شکل گرفتن است»، یا یک جای دیگر به ورود کارمند اصلاحات ارضی به ابرقو اشاره می‌شود.

رسول نفیسی درباره ایده اولیه و منبع الهام حضرنامه ابرقو جمله ای را از عاموس عوز، نویسنده اسرائیلی وام می‌گیرد و می‌گوید: «اگر آدم فقط در خانواده خودش بزرگ شده باشد و جای دیگری را ندیده باشد می‌تواند با استفاده از تم همان یک خانواده تا ابد کتاب و ادبیات بنویسد. این یعنی استفاده خلاقه از واقعیت موجود، و من هم همین کار را کرده‌ام. من تا ١٤ سالگی در ابرقو بودم. سر ظهر در زیرزمین خانه صدای پرواز مگسی در حیاط شنیده می شد و شب‌ها که پشت بام می‌خوابیدیم صدای زنگوله شترهای کاروانی در دوردست یا صدای آواز کسی در دوردست شنیده می شد. تلویزیونی هم در کار نبود. یادم می آید که یک رادیویی بود که آن هم به زور صدایی ازش در می‌آمد وهیچ چیزی نمی‌شد ازش فهمید. همین چیزها باعث شده بود که مردم لهجه خاص خودشان را داشته باشند. من بعدا پس از حدود چهل سال که برگشتم اصلا از آن ابرقوی قدیم خبری نبود. همه چیز مثل همه جا شده بود و مردم مثل تهرانی‌ها حرف می‌زدند.»

نفیسی در خلال تعریف این مجموعه داستان بسیار خواندنی، ظرایفی از ساز و کار زندگی روزمره ساکنین ابرقو ارائه می‌دهد. مثلا وقتی می‌خوانیم «ابرقویی ها با لهجهی ساییدهی زردشتی- یزدیشان که پر از طنز و لغز و کنایه و ضربالمثل بود...» تصوری از لهجه و ادبیات آنان دستمان می‌آید. در جایی دیگر می‌خوانیم که «ابرقوییها هنوز کرباس آبی میبافتند و بسیاری از رعیتها هنوز شلوار گشاد کرباسی میپوشیدند» یا در گوشه‌ای دیگر با اُس یوسف ِ تلمبهساز آشنا میشویم که «دستار به سر و لبادهای کهنه به تن دارد»، که هر دو تصویری از طرز لباس پوشیدن آنان در دهه ١٣٢٠ و ٣٠ خورشیدی و قبل می‌دهد. فضاسازی قصهها نیز بینقص و تصویری، و پر از جزئیات است. اغراق نیست اگر بگوییم در قصه آسیاب کیقباد «بوی حنامانند چای با بوی هیزم سوخته» از لابلای کلمات بیرون می‌زند.

روایتی از بعضی از این داستانها، حدود بیست سال پیش در ماهنامه پَر منتشر شد که آقای نفیسی آن‌ها را روایاتی «بیشتر سندی و اتنوگرافیک» توصیف می‌کند. پَر از سال ١٩٨٦ تا ژانویه ٢٠٠٤ در واشنگتن منتشر می‌شد. نفیسی می‌گوید: «به آن‌ها چهار پنج تا داستان اضافه کردم و تبدیلش کردم به ادبیات. آن موقع یکی از بهترین مشوق‌هایم برای تبدیل آن به کتاب داریوش همایون بود.» او می‌گوید در حال کار بر روی جلد دوم حضرنامه ابرقو است.

حضرنامه ابرقو در ١٤٥ صفحه و توسط خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ در سوئد چاپ شده است.