لینکهای قابل دسترسی

خبر فوری
شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ ایران ۰۵:۴۴

چهل و یک روز من در مخوف ترین زندان ایران


متیو ترویتیک شهروند آمریکایی که از زندان اوین در ایران آزاد شد
متیو ترویتیک شهروند آمریکایی که از زندان اوین در ایران آزاد شد

مقاله متیو ترویتیک برای مجله تایم

یکی از پنج زندانی آمریکایی که اخیرا از زندان اوین آزاد شد، دوران بازجویی، آزادی، و بازی های ذهنی را که با او انجام گرفت در گفتگویی با نشریه تایم توصیف می کند.

متیو ترویتیک اهل شهر بوستون آمریکا است. او سال دو هزار و هشت پس از تکمیل تحصیلات اش در رشته روابط بین الملل راهی سفرهای خارجی شد. متیو به لبنان، سوریه، اردن، و اسراییل رفت؛ مدتی را در شمال عراق گذراند، و چهار سال در دانشگاه آمریکایی افغانستان در کابل کار کرد. او اولین بار در سال دو هزار و ده به عنوان توریست به ایران رفت. یک روز پس از ترک ایران، برای تحصیل ادبیات فارسی در تهران درخواست ویزا کرد. پنج سال بعد، در سال دو هزار و پانزده، یک هفته پس از توافق هسته ای، ویزای او برای ورود به ایران صادر شد. متیو ترویتیک دوره سکونت اش در ایران را در مصاحبه ای با اندرو کتز و کارل ویک برای نشریه تایم چنین تشریح می کند.

فکر کردم بالاخره به آن چه می خواستم رسیدم. وقتی شانزدهم سپتامبر وارد ایران شدم می شنیدم که می گفتند "خدای من، شما آمریکایی هستید." عالی بود. من ساکن یک خوابگاه دانشجویی در محله ای بسیار شیک و تمیز با چشم اندازی زیبا از کوهستان بودم. اما زمانی که علی خامنه ای، رهبر جمهوری اسلامی، نسبت به نفوذ آمریکا از طریق توافق هسته ای قویا هشدار داد، وضع تغییر کرد. شرایط سیاسی داخلی در جلوی چشم من به کل در حال تغییر بود و من نمی دانستم این اتفاق چقدر سریع رخ می دهد.

کنترل مخفی که دانشجویان خارجی به خوبی با آن آشنا بودند آشکارتر و شدیدتر می شد. در کافی شاپ نزدیک دانشگاه، متوجه شدم کسی در خودرویی من را مرتب زیر نظر دارد و هیچ تلاشی هم برای مخفی کردن خود نمی کند. ششم دسامبر، در تماسی از طریق اسکایپ با مادرم به او گفتم دیگر خسته شدم و تصمیم دارم برای کریسمس به آمریکا برگردم.

فردا صبح سوار تاکسی شدم تا به دفتر هواپیمایی بروم که سه نفر جلویم را گرفتند: "شما متیو هستید؟" پانزده دقیقه بعد، در زندان اوین بودم. آنها تلفن و کامپیوترم را از من گرفتند و بر صورتم چشم بند زدند.

راست، چپ. راست، چپ. بسیار گیج کننده بود. نمی دانستم دقیقا کجا هستم. یکدست لباس آبی رنگ زندان و یک جفت دمپایی سفید به من دادند. هر چه در اختیار داشتم را از من گرفته و سپس از من عکس گرفتند. گذاشتند اندکی از پولم را نگه دارم. وقتی به طبقه دوم برده می شدم کف زمین غژ غژ می کرد. اتاق من یک سلول انفرادی حدودا دو در دو متری بود. بر روی پنجره ی رو به بیرون سه لایه میله های آهنی نصب شده بود. کف سلول زیر پتوی ضخیم پشمی خاکستری رنگی می خوابیدم. حوله را بالش می کردم. چراغ سلول همیشه روشن بود پس مجبور می شدم با چشم بند بخوابم.

روز نخست؛ در اتاق بازجویی. من رو به دیوار نشستم. بازجوی اولی نقش مامور خوب را بازی می کرد. او به انگلیسی گفت: "خوب متیو چرا این جا هستی؟ و چه کار کرده ای؟" صدای چرخاندن تسبیح در دستش شنیده می شد. "می دانی جیسون رضاییان کیست؟" همه دنیا خبرنگار زندانی واشنگتن پست را می شناختند. "او هرگز از این جا نخواهد رفت و تو هم همینطور."

زمین کف سلول از جنس سیمان بود که با کفپوش بسیار نازک سبز رنگی پوشانده شده بود. دیوارها تقریبا زرد رنگ بودند. در فولادی سلول از داخل دستگیره نداشت. نگهبان ها هر ده تا پانزده دقیقه از دریچه کوچکی داخل سلول را نگاه می کنند تا مطمئن شوند زنده ای. هر موقع که از اتاق بیرون برده می شدم به صورتم چشم بند می زدند و این طرف و آن طرف کشانده می شدم.

حضور افراد را از طریق عطرشان تشخیص می دادم. هر چه بوی عطر شدیدتر شخص هم مهمتر بود.

برای رفتن به حمام باید دکمه ای را فشار می دادی. زندانی ها دیوار سلول را برای نوشتن پیام خراش می دادند. "می توانی این مرحله را پشت سر بگذاری. هیچ وقت ناامید نشو. هیچ کس تا ابد اینجا نمی ماند." من اسمم را بر روی دیوار یکی از سلول ها نوشتم: مت.

روز سوم. بازجوها مجبورم کردند به مادرم دروغ بگویم. ما هر روز با هم پیام مکتوب تلفنی رد و بدل می کردیم و سه روز بود که هیچ تماسی نداشتیم. "من دارم می روم کوه. سیگنال تلفن همراه در آن جا ضعیف است و در دسترس نخواهم بود." مادرم می داند. "مت، خیلی ها به فکرت هستند."

روز دهم. با لباس های خودم بر تن به هتلی پنج ستاره برده می شدم. پس از ورود به لابی هتلی پر از مسافران خارجی به طبقه سیزده برده شدم. به من گفتند وزیر اطلاعات برای بررسی پرونده ام می آید که بعدا معلوم شد دروغ است؛ بعدا وزیر اطلاعات را در گوگل جستجو کردم. "پرونده ات را مطالعه کرده ام. دروغ نگو." تا می خواهم دهن باز کنم چیزی بگویم یک دوربین بزرگ جلویم ظاهر می شود. از من می خواهند اعتراف کنم برای سازمان مرکزی اطلاعات آمریکا کار می کنم تا حکومت ایران را سرنگون کنم و به سلاح و میلیون ها دلار در حساب های بانکی دسترسی دارم. چنین چیزی را نمی گویم، زیرا حقیقت ندارد. به اوین بازگردانده می شوم.

روز دوازدهم. بازجوی بد ظاهر می شود. او از من می خواهد همین طور بنویسم. :هر چه در باره این اسم می دانی بنویس. همان اسامی هر روز تکرار می شوند." اسامی در ایمیل ها. تماس های تلفنی. "این کیست؟" عمدتا ژورنالیست. "متیو، من برای دروغ های تو وقت ندارم. من حوصله بازی های تو را ندارم. من فرصتی برای این مهملات ندارم. وقت ندارم."

روز بیستم. سرم را تراشیدند. حال یک نظامی را داشتم. به شکل عجیبی بسیار غیرانسانی است. کسی که سرم را می تراشید به من می گفت: "پس، در ایران چه کار می کنی؟ آهان، دانشجو هستی، خیلی جالبه. تحصیلات ات چطور پیش می رود؟"

آن شب، کسی که خودش را قاضی معرفی می کرد به دیدنم آمد. "چند وقت است که اینجا هستی؟" گفتم بیست روز. "باشه. زود مرخص می شوی." چی؟ نه، لطفا به من امید ندهید. او ادامه می دهد "به زودی از این جا می روی ... انشاء الله". من که از مکث او به شدت دلخور شده ام با خودم می گویم من به این زودی ها از این جا نخواهم رفت.

به لحاظ فیزیکی مورد آزار و اذیت قرار نگرفتم. همه چیز بازی ذهنی بود که خودش بسیار نابود کننده است؛ مشکلی که با بزرگترین پرسش شروع می شود: "من چه موقع از این جا می روم؟" زمان را با نرمش و ورزش می گذراندم. در آن اواخر، تقریبا روزی ۱۵۰۰ تا بشین و پاشو و ۴۰۰ تا پرس سینه انجام می دادم. کاری بیهوده. شش کیلو وزن کم کردم.

روز بیست و هشتم. یک برگه کوچک چاپی از مقررات به سلول چسبانده بودند. "بر مبنای ماده نهم، من اجازه دارم هر پانزده روز یک بار با خانواده ام صحبت کنم." یک بار دیگر با مادرم حرف زدم.

روز بیست و نهم. از سلول انفرادی به سلول دیگری دو برابر سلول قبلی منتقل شدم. دو نفر در سلول بودند که یکی از آن ها می گفت هم سلولی جیسون رضاییان بوده است. آن موقع متوجه شدم که در ساختمانی پر از روشنفکر، مخالف، و هنرمند در حبس هستم. آن جا یک یخچال کوچک و تلویزیون داشتیم که البته فقط برنامه های تلویزیون دولتی را نشان می داد. یک فیلم کمدی از چهار نفر در زندان دیدیم.

روز سی و یکم. برای نخستین بار با دیپلمات های سوییسی ملاقات کردم. یکی از دیپلمات ها گفت: "تمام این کارها نقض کنوانسیون ژنو است و حسب وظیفه گزارش خواهد شد." بازجوی من پاسخ او را با اشاره به ایرانیان محبوس در زندان های آمریکا داد. سوییسی ها می خواستند وضعیت روحی من را ارزیابی کنند. یک بسته شکلات و چند تا پرتقال به من دادند که هیچ کدام را نتوانستم به سلولم بیاورم.

گذشت روزها را با پول هایی که اجازه داده بودند نگه دارم حساب می کردم. هر پانزده روز، کسی می آمد می پرسید آیا چیزی از فروشگاه زندان مثل شکلات شیری یا آب سیب لازم دارم. ده اسکناس داشتم که همه را از رو در جیبم می گذاشتم. هر روز که می گذشت یکی از اسکناس ها را برعکس می کردم. وقتی همه برعکس می شدند. ده روز گذشته بود. وقتی همه از رو قرار می گرفتند بیست روز گذشته بود. بعد سی روز؛ و بعد چهل روز.

روز چهل و یکم. دو ساعتی که پیش از ترک زندان گذشت سخت ترین اوقات بود. صبح به ساختمان بسیار شلوغی برده شدم. در آن جا فردی که ادعا می کرد قاضی است پس از صرف کلی وقت برای نوشتن مطالبی بر روی کاغذ گفت "این جا را امضا کن." من امضا کردم و پرسیدم این چیست. "فرم خداحافظی." به سلولم بازگردانده شدم.

نیم ساعت بعد، بازجو من را به اتاقی تاریک در زیر زمین برد. نوری بر من انداختند و دوربینی روبرویم قرار دادند. بازجو پشت مقوایی سفید ایستاده بود. تصویربردار ماسک جراحی به صورتش زده بود. "این آخرین شانس تو است، این آخرین فرصت تو است... چرا این جا هستی؟ حقیقت را بگو." بازجو دوبار دیگر هم این جملات را تکرار کرد.

من برخاستم. در تمام طول این مدت هرگز چنین کاری نکرده بودم. "من همه حرف هایم را زده ام." او گفت: "تصمیم بسیار بدی گرفتی."

من را از اتاق بیرون برده و رو به دیوار هل دادند. سپس پیش دکتری بردند که معاینه ام کرد و گفت "آزادی، انشاء الله." می خواستم این جمله به انگلیسی تکرار شود "آزادی، انشاء الله."

بیست دقیقه بعد: "همه وسایل ات را جمع کن." من با پنج، شش قدم به انتهای راهرو رسیدم. به سمت چپ چرخیدم. بعد به سمت راست و در سلول انفرادی ام بودم. این قدم ها بسیار پر اضطراب بودند. متوجه نفس کشیدنم شدم. کسی من را عملا گرفته بود و به این سو و آن سو و به بیرون در هل می داد.

در ساختمانی آن طرف خیابان، لباس ها، کیف، کامپیوتر، پاسپورت و تقریبا همه وسایلم را به من برگرداندند. چشم بند بر صورت به سوی در زندان می رفتم. بعد از برداشتن چشم بند مردی را با کراوات صورتی و کت و شلوار مقابل خودم دیدم. بهترین صحنه ای بود که در این مدت دیده بودم. "مت، حالا می رویم." حدود صد و شصت کیلومتر تا فرودگاه راه بود. در فرودگاه گفتند بیش از زمان ویزا در ایران مانده ام و باید جریمه پرداخت کنم. انگشت سبابه ام را که هنوز جوهر آخرین انگشت نگاری بر روی آن بود بالا گرفتم. گفتم اوین بودم. مقام مسول لبخند عجیبی زد یعنی این که "باز هم باید جریمه را بپردازی."

* برگردان فارسی این مقاله ها تنها برای آگاهی رسانی منتشر شده و نظرات بیان شده در آنها الزاماً بازتاب دیدگاه صدای آمریکا نیست.

XS
SM
MD
LG