سفرنامه زیاد شنیده یا خوانده بودیم . جفتواره «سفر و حضر» هم در ادبیات فارسی سابقه ای طولانی دارد اما به نظر می رسد «حضرنامه» را رسول نفیسی با نگارش کتاب تازه اش «حضرنامه ابرقو» باب کرده است.
اما ابرقو کجاست؟ چنین شهری واقعا وجود دارد؟ یا آن طور که ایرانی های دور از منطقه به تعریض می گویند، یک ناکجاآباد و یک شهر خیالی و فرضی ست که نامش تنها درضرب المثل ها مانده است؟
پیشینه واقعی ابرقو (یا ابرکوه که نام رسمی امروز آن درتقسیمات کشوری، و شهری دراستان یزد است) به بلندای تاریخ ایران است. می گویند پیشینه اش به ۷۰۰۰ سال پیش برمی گردد. سرو بلند آوازه ابرقو را به گفته برخی زرتشت پیامبر به دست خود در این منطقه خشک کاشته است. سروی که به گفته کارشناسان بین چهار تا هفت هزار سال قدمت دارد. و سربلندی مردم این شهر در گستره تاریخ را نمایندگی کرده و همچنان مانند مردم این کهن شهر پایدار و سرفراز ایستاده است.
این سرو را می گویند هم سن و سال سرو پرآوازه کاشمر است که متوکل خلیفه محترم عباسی با وجود آن همه مشغله برای اداره امپراتوری پهناور اسلامی، دستور داد آن را قطع کنند، بی آن که به فرجام بد آن برای خود بیاندیشد. و ایرانیان تنها توانستند یاد و خاطره آن سرو را در حاشیه قالی ها و قلمکارها همچنان زنده نگاه دارند.
پاره ای از ابرقو پژوهان سابقه این شهر را به قرآن و «اصحاب الرّس» می برند و می گویند اشاره قرآن به اصحاب الرس مردمی از این شهر بوده است. که بررسی این البته درحوزه کار مفسران است.
شناسنامه ابرقو به دوران باستان و حتی اساطیری می رسد. در «داستان فرود» در شاهنامه فردوسی از شهری به نام مِیَم (بروزن ستم) نام برده می شود . شهری که اکنون با همین نام بخشی از ابرقو ست.
بنا به داستان فرود، سپاه کیخسرو پادشاه اسطوره ا ی ایران زمین از دودمان کیانی، به توران گسیل می شود و توس سپهسالار لشکر به فرمان کیخسرو از استخر فارس راهی توران در شمال می شود تا به انتقام خون سیاوش پدر کیخسرو، با افراسیاب تورانی بجنگد و کینه خواهی کند . سپاه ایران پس از پشت سر گذاشتن استخر فارس درمسیر به سمت شمال به یک دو راهی می رسد که یک سوی آن کلات است و چرم ، و سوی دیگر میم. کلات آب فراوان دارد ومیم به بیابان منتهی می شود و توس با نادیده گرفتن فرمان کیخسرو که از «کلات» و «چرم» عبور نکند به لشکر می گوید:
همان به که سوی کلات و چرم
برانیم و منزل کنیم از میم
و فاجعه بعدی و قتل فرود برادر کیخسرو در کلات در ادامه همین نافرمانی سپهبد توس روی می دهد. این به نظر من قدیمی ترین اشاره اسطوره ای به شهر ابرقو ست.
در تاریخ مستند شاهنامه نیز دربخشی که بهرام گورپادشاه ساسانی به شکارگاه می رود، دو جا دست کم از حضور او در ابرقو (برکوه ) یاد می شود و از ابرقو به عنوان «شهری» یاد می شود که دیبا و خز دارد که به پادشاه پیشکش می کند:
زبرکوه وزنامداران جز
ببردند بسیار دیبا و خز
و
برفتند با مانداران شهر
زجز و ز برکوه مردم دو بهر
که نشانه آباد بودن شهر و داشتن کالاهائی گرانبها و درخور پیشکش به شاهنشاه ساسانی ست.واین شهر "جز" که نامش درکنار ابرقو آمده باید درهمان منطقه ای باشد که امروز مردم محلی ازآن به نام "گور بهرام" یاد می کنند، باتلاقی که گفته می شود بهرام هنگام شکار و دنبال کردن یک گورخر با اسبش بدان فرو می رود . و اشاره خیام در رباعی مشهورش
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
از شاهنامه و اسطوره ها که بگذریم به دوران رونق ابرقو درزمانه شکوه و فعال بودن جاده ابریشم می رسیم. ابرقو در این دوران به کاروانیان که از شرق آسیا به غرب و اروپا می رفته اند خدمات می داده و از همین رو یک دوره آبادانی و گسترش را شاهد بوده است. گسترش شهر هم بیشتر در راستای جاده ابریشم و وجود کاروانسراها و نهادهای خدماتی به بازرگانان و کاروانیان بوده است.
با از رونق افتادن و متروکه شدن جاده ابریشم و پیداشدن مسیرهای گزینه میان آسیا و اروپا ابرقو هم از رونق می افتد وآن چنان به فراموشی سپرده می شود که در ذهن مردم ایران تا همین زمان هم ازابرقو به عنوان یک شهر فرضی و خیالی یا جایی در دور دست ها یاد می شود و ضرب المثلی که درزبان مردم افتاده است. شهردار ابرقو زمانی برایم نقل کرد که دریک کنفرانس شهرداران کشور وزیر کشور در سخنرانی اش خطاب به شهرداران می گوید «این را که شهردار ابرقو هم می داند.» و من بلند شدم و گفتم «من نمی دانم» و تازه جماعت متوجه شدند که شهر ابرقو در تقسیمات کشوری یک واقعیت است و شهردارش آنجا حضور فیزیکی دارد.
از حق نگذریم خود آقای نفیسی هم جوری درحضرنامه از ابرقو سخن گفته که خواننده فکر می کند سخن از یک شهر فرضی ست و البته خطا هم نیست. ابرقو در کتاب نفیس حضرنامه، نماد ایران در گذار از سنت به مدرنیته است. سنخ های مورد بحث نفیسی هرچند بازتاب ذهن دقیق نویسنده است که خاطرات کودکی و جوانی از شهر زادگاهش را مثل دوربین فیلمبرداری ضبط کرده و بسیاری از چهره ها شخصیت ها ی واقعی اند که من آنها را دیده بودم اما درعین حال نشان دهنده تیپ ها ی حاضر در جامعه صد ساله اخیر ایرانند که نویسنده با هنرمندی اعجاب انگیزی از چهره های واقعی مردم شهرش نمادها و سنخ های جامعه شناختی ساخته است.
آنها که کتاب را خوانده اند می پرسند حضرنامه ابرقو یک رمان ادبی ست؟ یک خاطره نگاری ست؟ و یا یک جامعه شناسی تاریخی ست؟ و پاسخ می تواند این باشد که همه اینها هست و از اینها هم بالاتر.
نثر فاخر کتاب از آن یک اثر ادبی گرانقدر می سازد. در عین حال شخصیت هایی که در حضرنامه آمده اند هم واقعیت دارند و برای مثال، من آن ستوان شهشهانی (صفحه ۹۶ ) را نه تنها دیده ام و به یاد دارم، بلکه در ماجرای انتخابات پر سرو صدای مجلس شورای ملی در سال ۱۳۳۸ مامور سرکوب مخالفان وکیل الدوله تحمیلی در اقلید بود و من هم در سن نو جوانی از جمله کسانی بودم که با او طرف شدم. یا آقا نور (صفحه ۱۰۱ به بعد) و یا ماشین کامنکار نایب حسین خان ( صفحه ۹۲) که من بارها مسافر آن بوده ام.
نفیسی کتاب را با صحنه ای بسیار زنده از دیدار آخوند سنتی ابرقو با ملای حکومتی آغاز حکومت اسلامی درشیراز به پایان می برد. ملای حکومتی که حالا دیگر خدای «قاصم الجبارین» را به جای خدای «ارحم الراحمین» پیشین نشانده است با تبختری که برای همگان آشناست سخن می گوید و بعد هم صحنه را ترک می کند بی آنکه توانسته باشد آخوند سنتی را قانع کند. به شیوه خواندن بین سطری شاید بتوان گفت نویسنده می خواهد بگوید دین سنتی و عرفی – فرق نمی کند اسلام یا مسیحیت یا یهودیت و بودیسم - به هرحال می ماند و دین سیاسی رفتنی ست.
مطلب را با کلامی از نویسنده حضرنامه در آغاز کتاب به پایان می برم که شاید بهترین توصیف ابرقو باشد:
بر این خاک، بر این آبادی، پنجه درپنجه ی کویر افکنده، مبادا خوار بنگرید. بر این سرزمین ِ خاک و رمل، بر این آبادیِ برآمده از خشت خام و صبوریِ آدمی، ایلغارها، فاتحان و اسیران ، کاروان ها و مسافران و زائران و تاجران و قهرمانان و شجاعان و دل خستگان و عاشقان بسیار گذشته اند...( صفحه ۵)
حضرنامه ابرقو نوشته رسول نفیسی توسط خانه هنر و ادبیات (گوتنبرگ) در زمستان ۲۰۱۳ چاپ و منتشر شده است.