فروغ الزمان فرخزاد فرزند چهارم توران وزیری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد در هشتم دی ماه ۱۳۱۳ متولد شده است، اما بنا برگفته خواهر او «پوران»، مطبوعات اصرار دارند تاریخ تولد او را پانزدهم دی ماه قید کنند. نیما یوشیج که نام اصلی او علی اسفندیاری بود در سال ۱۲۷۴ هجری شمسی در روستای یوش از توابع بخش بلده شهرستان نور به دنیا آمد. پدرش ابراهیم خان اعظام السلطنه متعلق به خانوادهای قدیمی در مازندران بود و به کار کشاورزی و گله داری اشتغال داشت. پدر نیما زندگی روستایی، تیراندازی، اسب سواری و زندگی در دل طبیعت را به او آموخت. نیما در دوازده سالگی به تهران آمد به مدرسه سن لوئی رفت و بعدها به تشویق یکی از معلمانش به نام «نظام وفا» به سرودن شعر پرداخت.
فروغ در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد، از تهران به اهواز کوچید و چندی بعد نخستین کتاب شعر خود «دیوار» را در ۱۳۳۵ منتشر کرد و کتاب «عصیان» را در ۱۳۳۷ به چاپ رسانید.
نیما پس از فارغ التحصیلی از مدرسه سن لوئی به کار در وزارت دارائی مشغول شد اما این شغل را مطابق میل خود نیافت و آن را رها کرد. او مدت ها بیکار بود. بیکاری باعث شد تا افکار گوناگون به ذهنش هجوم بیاورند. نیما یوشیج در جوانی عاشق دختری شد، اما به دلیل اختلاف مذهبی نتوانست با او ازدواج کند. چندی بعد او عاشق دختری روستایی به نام صفورا شد و میخواست با او ازدواج کند اما دختر حاضر نشد به شهر بیاید. بنابراین عشق دوم نیز سرانجام خوبی نیافت پس از این شکست او زمانی تصمیم گرفت به میرزا کوچک خان جنگلی بپیوندند و دوش به دوش او بجنگد تا کشته شود اما بجای آن درسال ١٣٠۵ با «عالیه جهانگیری» که خواهر زاده نویسنده نامدار میرزا جهانگیر صوراسرافیل بود ازدواج کرد تا به گفته خود از افکار پریشان رهایی یابد. او پس از ازدواج هم چنان خانه نشین بود و شعر می سرود و به ایجاد تحول در شعر فارسی می اندیشید.
پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخزاد، برای گريز از زندگی بسته و يکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت. او در اين سير و سفر، کوشيد تا با فرهنگ غنی اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانهاش به سختی میگذشت، به تئاتر و اپرا و موزه میرفت. سفر به اروپا، آشنايی با فرهنگ هنری و ادبی اروپايی، ذهن فروغ را باز کرد و زمينه های دگرگونی فکری را در او فراهم آورد. فروغ فرخزاد در شهریور ۱۳۳۷ با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز پیشرو آشنا و در «گلستان فیلم» که متعلق به او بود به کار مشغول شد. این آشنایی مسیر زندگی فروغ را برای همیشه تغییر داد و او را متحول کرد.
نیما یوشیج در سال ۱۳۰۷ خورشیدی با تغییر محل کار همسرش عالیه به آمل نقل مکان کرد. یک سال بعد آنان به رشت رفتند. عالیه در این جا مدیر مدرسه بود و نیما را سرزنش میکرد که چرا درآمدی ندارد. او مدتی نیز در دبیرستان حکیم نظامی شهرستان آستارا واقع در مرز شوروی سابق به امر تدریس مشغول بود و درسال ١٣٠٠ خورشیدی نام خود را رسما به نیما تغییر داد که نام یکی از اسپهبدان تبرستان و به معنی «کمان بزرگ» بود. او در همان سال نخستین اشعار خود را در هفته نامه «قرن بیستم» میرزاده عشقی به چاپ رساند و ناگهان با مخالفت های شدید بسیاری از شاعران سنتی روبرو شد.
فروغ با مجموعههای «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. او بعدها در یک گفت و شنود با م . آزاد گفته بود: «نیما چشم مرا باز کرد و گفت ببین!» و در جای دیگری از همین گفتگو می گوید: «من نیما را خیلی دیر شناختم و شاید به معنی دیگر خیلی به موقع. یعنی بعد از همه تجربه ها و وسوسه ها و گذراندن یک دوره سرگردانی و در عین حال جستجو ... با شعرای بعد از نیما خیلی زودتر آشنا شدم. مثلاً با شاملو و اخوان و نمی دانم ... در چهارده سالگی، مهدی حمیدی و در بیست سالگی نادرپور و سایه و مشیری، شعرای ایده آل من بودند. در همین دوره بود که لاهوتی و گلچین گیلانی را هم کشف کردم و این کشف مرا متوجه تفاوتی کرد و متوجه مسائلی تازه که بعداً شاملو در ذهن من به آنها شکل داد و خیلی بعدتر، نیما، که عقیده و سلیقه تقریباً قطعی مرا راجع به شعر «ساخت» و یک جور قطعیتی به آن داد. نیما برای من آغازی بود. می دانید، نیما شاعری بود که من در شعرش برای اولین بار یک فضای فکری دیدم و یک جور کمال انسانی، مثل حافظ. من که خواننده بودم حس کردم که با یک آدم طرف هستم، نه یک مشت احساسات سطحی و حرف های مبتذل روزانه. عاملی که مسائل را حل و تفسیر می کرد. دید و حسی برتر از حالات معمولی و نیازهای کوچک. سادگی او مرا شگفت زده می کرد. به خصوص وقتی که در پشت این سادگی ناگهان با تمام پیچیدگی ها و پرسش های تاریک زندگی برخورد می کردم. مثل ستاره که آدم را متوجه آسمان می کند. در سادگی او سادگی خودم را کشف کردم ... بگذریم ... ولی بیشترین اثری که نیما در من گذاشت در جهت زبان و فرم های شعرش بود. من نمی توانم بگویم چطور و در چه زمینه ای تحت تأثیر نیما هستم، و یا نیستم. دقت در این مورد کار دیگران است. ولی می توانم بگویم که مطمئناً از لحاظ فرم های شعری و زبان از دریافت های اوست که دارم استفاده می کنم، ولی از جهت دیگر، یعنی داشتن فضاهای فکری خاص و آنچه که در واقع جان شعر است، می توانم بگویم از او یاد گرفتم که چطور نگاه کنم.»
فروغ در دنباله این سخنان به م . آزاد می گوید: «این نیما بود که وسعت یک نگاه را برای من ترسیم کرد. من می خواهم این وسعت را داشته باشم. او حدی به من داد که یک حد انسانی است. من می خواهم به این حد برسم. ریشه یک چیز است، فقط آنچه که می روید متفاوت است، چون آدم ها متفاوت هستند. من به علت خصوصیات روحی و اخلاقی خودم- و مثلاً خصوصیت زن بودنم- طبیعتاً مسائل را به شکل دیگری می بینم. من می خواهم نگاه او را داشته باشم، اما در پنجره خودم نشسته باشم. و فکر می کنم تفاوت از همین جا به وجود می آید. من هیچ وقت مقلد نبوده ام. به هر حال نیما برای من مرحله ای بود از زندگی شعری. اگر شعر من تغییری کرده - تغییر که نه - یعنی چیزی شده که از آنجا تازه می شود شروع کرد، بدون شک از همین مرحله و همین آشنایی است. نیما چشم مرا باز کرد و گفت: ببین. اما دیدن را خودم یاد گرفتم.»
نیما پنجاه سال پیش در ۱۳ دی ۱۳۳۸ درگذشت و در امامزاده عبدالله تهران به خاک سپرده شد. سپس در سال ۱۳۷۲ خورشیدی بنا به وصیت وی پیکر او را به خانهاش در یوش منتقل کردند.
فروغ اگر زنده بود در روزهشتم دیماه ٧٢ ساله می شد. او در روز ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ هنگام رانندگی با اتوموبیل جیپ شخصیاش، بر اثر تصادف در جاده دروس قلهک در تهران جان باخت. جسد او، روز چهارشنبه ۲۶ بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد.
آرزوی فروغ از زبان خودش: «آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن ها با مردان است» «من به رنجهایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدالتی مردان میبرند، کاملا واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آنها به کار میبرم.»