اين آخرين اثر دکتروف و سومين رمانی است از او که می خوانم. "رگتايم" را به فارسی خواندم و فيلمِ بر اساس آن را هيچوقت تا آخر نگاه کردم. "نمايشگاه جهانی" را دوست داشتم، سهل و ممتنع می نمود.
بيلی بت گيت، عليرغم زبان انگليسی بسيار شسته و رُفته، از آن دسته مقولاتی است که پر از گانگستر های آمريکايی است؛ چون اين صنف شريف، سوابق تاريخی و فرهنگی در اين ملت دويست ساله دارند، ظاهراً در ادبيات، سينما، نمايش موزيکال، تلويزيون، راديو و در رسانه ها، جايگاه بس مهم و عمده ای دارند؛ لابد برای آمريکايی ها بخشی از تاريخِ کوتاهشان است و حق دارند آنقدر تشنه و علاقمند به مسائل گانگستر ها باشند.
در مقام مقايسه ای نه چندان دور از ذهن، مثل اين است که ايرانی ها از پهلوانان، قلندران، لوطيان و اراذل خود فيلم بسازند، اگر بتوانند از نظر فنی و سينمايی خوب بسازند – مثل "قيصر" - البته مورد توجه قرار می گيرد. ولی حقير از هر چه که مربوط به گانگستر ها باشد متنفرم (بالاخره هم بيلی بت گيت را تا آخر نخواندم).
نقد آکنده از تمجيد خانم "آنی تايلر" بر اين کتاب نشان می دهد در غرب هم مانند نقاط ديگر، اغراق در تعريف های بی پايه که شايد مبتنی بر رفيق بازی است، و فقدان درک انتقادی رواج دارد. تايلر قبلاً هم از "نمايشگاه جهانی" بسيار تعريف کرده بود. اما در مورد بيلی بت گيت، ديگر از حد می گذرد و ادعا می کند که "پسر بچه قهرمان کتاب، در ادبيات آمريکا، جايی والاتر از «تام ساير، هکلبری فين، و هولدن کالفيلد» دارد.
عليرغم زبان نسبتاً مناسب و زيبای راوی و قهرمان کتاب، کمی عجيب است که چگونه يک پسربچه وردست تبهکاران و احتمالاً مدرسه کامل نرفته، اينطور حرف های قلنبه و سلنبه شاعرانه می زند و حتی در مورد «متافيزيک» نظر می دهد.
جملات بخش يک، طولانی تر از جملات معمول دکتروف بنظرم آمد و کلاً زبان کتاب، به لحاظ لغت و ترکيب و کاربرد آنها، به روشنی "نمايشگاه جهانی" نيست.