پهلوانان |
آسمانم تیره میگردد چو می گویند پهلوانان خسته اند |
بال وپر بشکسته اند |
لنگ ها را هم بیفکندند و سر ها را به زیر انداختند |
پشتشان بر خاک آمد قدّشان خم شد |
چهره هاشان غم گرفته ابروان در هم کشیده |
خاک گود زورخانه را ببوسیدند و بس کردند و حالی راهی منزل شدند، |
پهلوان خسته است؟ آخر کار است؟ |
نه، این چه گفتار است؟ این سخن باور ندارم، من سراغ پهلوان دیگری دارم |
که چون او بر سر پیکار آید |
شاخه های غم فرو بشکسته و هم قامت مردان بر افرازد |
شراری از شکوفه از نوید نو بهاران از امید و برکت باران |
و نور شادی وصد روز گاران خوش تر از خوش آورد |
چرخ گردون واژگون گرداند و بخت خوش خویش آورد |
تابش خورشید را می آورد |
تا پهلوانان را بپا خیزاند وآنگاه |
چون خود پهلوان دیگری آرد تا که پیوندد به جمع پهلوانان دگر. |
وآنگاه گرد بادی هم به پا خیزد. |
شیخ با نیازش |
شیخی که به هنگام نمازش از بهر نیازش میگفت |
دل تنگ و جهان تنگ و مرا حوصله ای تنگ |
ایکاش تو مشتاق بدی بر من دلتنگ |
ای تنگ دهان تنگ گلو چشم و دلت تنگ |
چشمت به رخ عارف و عامی و جهان تنگ |
دلتنگ نمودی من بی نام و نشان را |
آخر نظری کن تو مرا ای همه جا تنگ |
زلزله |
این سخن را من چه گویم در وقوع زلزله |
زانکه آقا خوش بفرموده است وصف زلزله |
گر که عمه خاله یا هر کس که با اومحرمی |
در کف ایوان بخوابیده است وقت زلزله |
چون به هنگام تکان آن خانه ویران میشود |
تو در آن حالی که در یابی صفای زلزله |
ورتو افتی از قضا بر روی آنکه محرمی |
گویدت آرام چن خود می کفاید زلزله |
نه تکانی لازم و جنبشی از سوی تو |
چون عمل کرد تو را برعهده دارد زلزله |
ابر سیاه |
اگر ابر سیاهی باشم و آبستن باران |
به روی خشکزار بیکران خواهم بباریدن که تا |
نازک نهالان را بپا خیزانم و |
اندوه و صد اندوه یاران را به شادی رهنمون باشم. |