در فيلم جديد نويسنده و کارگردان فرانسوی ميشل گوندری Michel Gondry، علم خواب، يا Science of Sleep که از اين هفته در سينماهای آمريکا به نمايش درآمد، گروهی از هنرمندان برجسته بينالمللی را در اثری تجربی دورهم جمع کرده است که ممکن است در برخورد اول کار پيچيده به نظر بيايد، اما اثری است فرح بخش و ساده، و معصوم، که معصوميت و شعر کارهای شاگال را دارد به اضافه بازيگوشی و حتی ترکيب رنگهای شبيه خوان ميرو. ولی از سورآليستهای ديگر هم مايه دارد، به خصوص آنها که کارهائی مثل اسباب بازی بچهها درست ميکردند، مثل يعضی کارهای مکس ارنست، يا هنرمندان ايتاليائی مکتب مشهور به Arte Puvera .
از اينها گذشته، فيلم «علم خواب» اثری است هنرمندانه که در آن تمام اصول فيلمسازی و داستانگوئی سينمائی شکسته شده.
فيلم Science of Sleep با شرکت ستاره سينمای مکزيک، گيل گارسيا برنال و هنرپيشه برجسته فيلمهای متفکر سينمای فرانسه، خانم شارلوت گنزبورگ، داستان مردی است که – ساده گفته باشيم – خواب و واقعيت را با هم قاطی کرده. اين شخصيت که استفان نام داره، بعد از مرگ پدرش در مکزيک، به زادگاهش در پاريس بر ميگردد که با مادرش زندگی کند، و در آنجا عاشق دختر همسايه ميشود که اتفاقا اسم او هم استفانی است. به اين ترتيب، اين فيلم يک فيلم کمدی عاشقانه تخيلی است، اگر اين ترکيب معنی ای برای تو داشته باشد.
يکی از جذابيتهای خيرهکننده فيلم، بازی گيل گارسيا برنال Gael Garcia Bernal است که او را در نقش چهگوارا در فيلم خاطرات موتورسيکلت ديدهايم، و آمورس پروس Amores Perros و تو ماما تامبيينTu Mamá También و فيلم درخشان پدرو المدور به نام بدآموزی يا Bad Education
در آغاز فيلم، گيل گارسيا برنال، در نقش شخصيت استفان، و شايد در يکی از خوابهايش، جوهر فيلم را، که نوعی برخورد هنرمندانه با روند خواب است، تشريح ميکند، در چارچوب يک برنامه تلويزيونی خيالی به نام استفان تی وي، روی صحنهای که بارها در فيلم به آن بر ميگرديم.
استفان ميگويد مردم فکر ميکنند خواب روند ساده و آسانی است، اما خواهيد ديد که پيچيدهتر از آن است، و کليد آن، ترکيب ظريفی است از مواد درهم.
وی در حاليکه پشت ميز آشپزی ايستاده و چيزهای مختلف را در ديگی جوشان ميريزد، ميگويد:
اول يک کم افکار پراکنده ميريزيم
بعد ياآوری وقايع روز...
در آميخته با خاطراتی ازگذشته، برای دو نفر...
عشق، دوستيها، روابط و اين چيزها...
به اضافه ترانههائی که امروز شنيديم، چيزهائی که ديديم
داره درست می شه.
بعد ميگويد: من پچپچ ميکنم که خودم را ازخواب بيدار نکنم.
ميشل گوندري، کارگردان فيلم، در مصاحبهای توضيح ميدهد که شخصا خيلی خواب ميبيند و خيلی هم بدخواب است و مدام بيدار ميشود و برای همين خوابهايش را يادداشت ميکند. فيلم به نوعی از اين تجربه الهام گرفته است.
در فيلم علم خواب، يا Science of Sleep، صحنهای که ظاهرا در واقعيت شروع ميشود خيلی زود به خواب می رسد و جذابيت کار، در تغيير و تبديل اين صحنه و ديگر صحنههاست از خواب به واقعيت و بالعکس به طوری که مرزی بين آنها نيست و همين گيجکننده است نه تنها برای تماشاگرها، بلکه برای شخصيتها و شايد هم برای بازيگرها.
فيلم علم خواب در پاريس فيلمبرداری شده، اما نه پاريس باشکوه و رومانتيکی که در سينما ديده ايم. دکورهای فيلم، از چوب و در و تخته به هم جور شدهاند، مثل کاردستی بچه ها.
گوندری که در فيلم های قبلی اش از جمله در The Eternal Sunshine of a Spotless Mind آفتاب ازلی يک ذهن بيخدشه، با چهرههای برجسته هاليوودی مثل جيم کری و کيت وينسلت کار کرده، ميگويد از کار کردن با گيل گارسيا برنال لذت زيادی برد زيرا حس طنز مشترکی دارند، و به خاطر زبانهای متعدد و لهجههای متعدد در فيلم، فرانسه و اسپانيائی و انگليسي، امکان بيايان احساسات عميق تر وجود دارد.
در اينجا معلوم نيست استفانی دارد با کدام استفان حرف می زند استفان بيدار يا در خواب يا اصلا همه صحنه در خواب استفان است. از جمله اسباب های با مزه اين صحنه ماشين زمان است که زمان را به جلو يا به عقب می برد.
خانم شارلوت گنزبور، که به لهجه انگليسی که از مادرش خانم جين برکين به عاريت گرفته، نقش استفانی را بازی ميکند، در اينجا ميگويد که خوب شد که گوندری قبل از اينکه سناريو را به او بدهد، با او صحبت کرد و حتی از شکها و ترديدهايش در باره اين داستان به او گفت، زيرا اگر همينطور سناريو را ميخواند ممکن بود اين فيلم را قبول نکند.
صحنهای که در آن ابرهای پنبهای به آهنگ پيانو در آسمان اطاق معلق ميشوند، نمونه جالب ديگری است هم از تخيل شاعرانه و ساده فيلم، هم از انرژی فوقالعاده فيلم، و هم از تبديل واقعيت به خواب، که در نهايت سادگي، خيرهکننده است و جوهر هنری کار ميشل گوندری به عنوان کارگردان را مينماياند.
گوندری ميگويد به شارلوت گنزبور نگفت چطور بازی کند و حتی نگفت استفان را دوست داشته باشد يا نداشته باشد، و جذابيت کار او در اين است که ضمن اينکه خيلی واقعيگرايانه بازی ميکند، کارش آن ظرايف رويائی که استفان دنبالش است، در خود دارد.
آقای ای او اسکات A.O.Scott سر منتقد نيويورک تايمز در نقد تحسينآميزی که در باره کار جديد آقای ميشل گوندری نوشته، تجربه تماشای اين فيلم سوررآليستی را فرحبخش، ولی غيرقابل توصيف ميداند، اما ترجيح ميدهد به جای اينکه آن را سورآليستی و شبيه کارهای بونوئل يا آثاری که گوندری با چارلی کافمن سناريست نسل نو درست کرده بداند، آن را طور ديگری توصيف کند به اين ترتيب که اين فيلم، عليرغم بياعتنائی سرخوشش نسبت به واقعيت و قوانين فيزيک و طبعيت و زبان سينما، فيلمی است کاملا رآليستي، و در واقع، واقعيترين مقطع زندگی است که در سينما ديده است، اما واقعيتی که کارگردان گوندری در اين فيلم توصيف ميکند، واقعيت زندگی درونی يک شخصيت ناآرام است، که در عين حال، هم بازيگوش و سرشاد است و هم سرسخت.
آقای پيتر راينر، منتقد کريستين ساينس مانيتور، ترکيب واژگان بهتری برای توصيف اين فيلم پيدا کرده و آن را يک تراژدی آفتابی ميخواند. منتقدها اما مفتون بازيها در اين فيلم شدهاند. مثلا خانم کرينا چوکانو منتقد لس انجلس تايمز می نويسد کم پيش می آيد که بازيگران جوان ميل اين دو، اين همه جذابيت و گيرائی از خود بروز دهند.
خانم شارلوت گنزبور هم اين را ظاهرا حس کرده واينجا ميگويد گيل گارسيا برنال طوری فيلم را بازی کرد که او خيال می کرد شخصيت خودش شبيه همين استفان است و الان هنوز هم نمی داند که آيا آنطور است.
گوندری می گويد اين فيلم ترکيبی از رويای چند سال پيش خود او و زندگی و اتفاقاتی که چند سال پيش در زندگی اش افتاد و می خواست اين دو بخش از زندگی خود را به هم مربوط کند.
شگفتی کار گوندری در اين است که اين صحنههای غيرعادی و عجيب و غری ب که همانطور گفتم به کاردستی بچهها شبيه است خيلی راحت آدم را توی خودشان می کشند که بايد بگم بيشترش به خاطر جذابيت اين آدمهاست. جالبه که برخلاف خيلی از فيلمهای هنرمندانه، اصراری نداره که کار عميقی باشد.
به قول دسن تامسن، منتقد سينمائی روزنامه واشنگتن پست، فيلم علم خواب عميقتر از کلاه شعبدهبازی نيست. اين منتقد تکنيک ابتدائی و ساده و قديمی فيلم را که در اصلاح سينمائی فيلمبرداری تک فريم ميگويند شيوه قديمی توليد فيلمهای انی ميشن است، يک جور سيلی ميداند که ميشل گوندری خواسته به سينمای امروز هاليوود بزند که پر است از گرافيک سه بعدی کامپيوتری گران قيمت، در فيلمهائی مثل Chronicles of Narnia يا خداوندگار حلقهها. اين فيلم درست عکس آنهاست از نظر کار انی ميشن و همانطور که گفتم مثل کاردستی بچههاست و از همان وسايل هم استفاده ميکند و به همان اندازه هم آن را معصوم ميکند.
کسانی که زياد در پاريس وقت گذراندهاند تائيد ميکنند که اين فيلم آنها را ياد ديدن اين فيلم ولی آدم را ياد پاريس نمی اندازد. انگار اصرار دارد که پاريس را تلف کند. گوشه هائی از پاريس گرفته که می تواند هرجائی باشد، گوشهای از بوداپست، يا مسکو، يا هر شهر ديگري، يک جور ضد توريستی عمل کرده است. اما بعضی منتقدها، کاری به جنبههای بصری يا فنی اين فيلم ندارند، بلکه رفتهاند سراغ مفاهيم آن – مثلا برای آقای اسکات فاوندس Scott Foundas n منتقد جوان مجله LA Weekly نکته جالب فيلم در ناتوانی شخصيتهای فيلم که نماينده نسل نوی جهان هستند، در ابراز عشق است. اين نويسنده می گه خودش هم وقتی جلوی يک زن زيبا قرار می گيره، دست و پاش را گم می کند و برای همين مفهوم اصلی اين فيلم را در بيزبانی نسل جوان در امور مربوط به قلب ميداند.