در سيه خانه ي افلاك دل روشن نيست
اخگري در ته خاكستر اين گلخن نيست
دل چو بيناست چه غم ديده اگر نابيناست
خانه ي آينه را روشني از روزن نيست
گوهر از گرد يتيمي نشود خانه نشين
دل اگر زنده بود هيچ غم از مردن نيست
ديده ي شوخ تو را آينه در زنگارست
ورنه يك سبزه ي بيگانه درين گلشن نيست
راستي عقده گشاينده ي اسرار دل است
شمع را حوصله ي گريه فرو خوردن نيست
نيست در قافله ريگ روان پيش و پسي
مرده بيچاره تر از زنده درين مسكن نيست
حرص، هر ذره ي ما را به جهاني انداخت
مور خود را چو كند جمع كم از خرمن نيست
نه همين موج ز آمد شد خود بي خبرست
هيچ كس را خبر از آمدن و رفتن نيست
سفلگان را نزند چرخ چو نيكان بر سنگ
محك سيم و زر از بهر مس و آهن نيست
دل نازك به نگاه كجي آزرده شود
خار در ديده چو افتاد كم از سوزن نيست