استاد شهريار:
نه وصلت ديده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم بقربانت
الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی
نگارين نخل موزونی، همايون سرو آزادی
*****
ای که از کلک هنر، نقش دل انگيز خدايی
حيف باشد مه من کاينهمه از مهر جدايی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجايی
« من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفايی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نيايی »
مدعی طعنه زند در غم عشق تو ز يادم
وين نداند که من از بهر غم عشق تو زادم
نغمهء بلبل شيراز نرفته است ز يادم
« دوستان عيب کنندم که چرا دل بتو دادم
بايد اول بتو گفتن که چنين خوب چرايی »
تير را قوت پرهيز نباشد ز نشانه
مرغ مسکين چه کند گر نرود در پی دانه
پای عاشق نتوان بست با فسون و فسانه
« ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاييم در اين بحر تفکر تو کجايی »
تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت
عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سرو جان و زر و جا هم همه گو، رو بسلامت
« عشق و درويشی و انگشت نمايی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدايی »
درد بيمار نپرسند بشهر تو طبيبان
کس در اين شهر ندارد سر تيمار غريبان
نتوان گفت غم از بيم رقيبان بحبيبان
« حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان
اين توانم که بيايم سر کويت بگدايی »
گرد گلزار رخ تست غبار خط ريحان
چون نگارين خطه تذهيب بديباچه قرآن
ای لبت آيت رحمت دهنت نقطه ايمان
« آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان
که دل اهل نظر برد که سريست خدايی »
هرشب هجر برآنم که اگر وصل بجويم
همه چون نی بفغان آيم و چون چنگ بمويم
ليک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببويم
« گفته بودم چو بيايی غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايی »
چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن
دامن وصل تو نتوان برقيبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسايه گذشتن
« شمع را بايد از اين خانه برون بردن و کشتن
تا که همسايه نداند که تو در خانه مايی »
سعدی اين گفت و شد از گفته خود باز پشيمان
که مريض تب عشق تو هدر گويد و هذيان
بشب تيره نهفتن نتوان ماه درخشان
« کشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان
پرتو روی تو گويد که تو در خانه مايی »
نرگس مست تو مستوری مردم نگزيند
دست گلچين نرسد تا گلی از شاخ تو چيند
جلوه کن جلوه که خورشيد بخلوت نشيند
« پرده بردار که بيگانه خود آن روی نبيند
تو بزرگی و در آئينه کوچک ننمايی »
نازم آن سر که چو گيسوی تو در پای تو ريزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخيزد
شهريار آن نه که با لشکر عشق تو ستيزد
« سعدی آن نيست که هرگز ز کمند تو گريزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهايی »
| |
| |
| |
| |
| |
| |
| |
| |
| |
| |
| |
| |
| |
| |
| |
| |
| |
|