پس از سی و دو سال برنامهی رادیویی گریسون کیلور کههر هفته بیش از چهار میلیون شنوندهی آمریکایی را پای رادیو مینشاند به پایان راه خود رسیدهاست. شنبه شبی بارانی در سنت پال در مینهسوتا علاقمندان به تئاتر اسکات فیتزجرالد آمدهاند تا شاهد آخرین اجرای زندهی برنامهی رادیویی محبوبشان موسوم به «همنشین چمنزار» باشند. برنامهای متشکل از موسیقی محلی آمریکا، لطیفههای خودمانی، آگهیهای تبلیغاتی دوران رکود اقتصادی آمریکا و مسائل روز جامعه که از شبکهی رادیویی WLT پخش میشود. WLT توسط یک دلال رسانهای تکزاسی (تامی لی جونز) خریداری شده و سالن اجرا بزودی تخریب و به پارکینگ تبدیل میشود.
سیامک دهقانپور:
رابرت آلتمن، کارگردان بزرگ سینمای آمریکا، متولد کانزاس سیتی در میسوری که فعالیت هنریاش را با نویسندگی رادیویی آغاز کرد، در «همنشین چمنزار»، سی وهشتمین فیلم او در مقام کارگردان، به کندوکاو در جادوی رادیو دست زده است.
ساختار فیلم ترکیبی است از عناصر واقعی برنامهی رادیویی گریسون کیلور و داستانهای پشت صحنه پس از قطعیت تعطیلی رادیو. کیلور که در کنار گروه موسیقی رادیوییاش در نقش اصلی ظاهر میشود در واقع خود را بازآفرینی میکند.
تم فیلم کارگردانهشتاد ویک سالهی آمریکایی مرگ است. آلتمن که برای نخستین بار کارگردان جانشین در کنار خود داشت تا در صورت ناتوانی از ادامهی پروژه کنترل بقیهی فیلم را به او بدهد با زدن رنگ کمدی به درونمایهی نوستالژیک داستان میکوشد به مخاطب بگوید در برابر مرگ میتوان لبخند زد؛ اگر از زندگی لذت برده باشی.
شخصیتهای داستان نیز در این بستر قابل درک اند. آنجاست که وقتی یکی از باسابقهترین گویندگان در شب آخرین اجرا به آرامی در پشت صحنه به خواب مرگ میرود کیلور میگوید قصد ندارد کلامی ستایشآمیز بگوید یا به احترام او و پایان گرفتن برنامه درخواست لحظاتی سکوت کند. چرا که یک لحظه سکوت یعنی مرگ پخش زنده. او میگوید: «نمیخواهم به مردم گفته شود تا مرا به یاد داشته باشند.»
کیلور که خود نویسندهی فیلمنامه است برای سی و دو سال هر شب با این باور برنامه را آغاز کرده که این میتواند آخرین شب اجرا باشد. او مجری ای فیلسوف مسلک است که با صدای گیرایش در آغاز آخرین برنامهی رادیویی میگوید: «ما ساحل نشین نیستیم. تاریک نشینانی هستیم که به بدتر از این نیز باور داریم و در انتظارش مینشینیم.» از آن پس زنی زیباروی با بارانیای سپید بر تن (ویرجینیا مدیسن) درهیبت یک فرشتهی مرگ به خلوت گویندگان و خوانندگان میرود تا به داستان زندگی آنان ساحتی ابدی ببخشد.
تصویر سازی تقابل عشق دیر هنگام و ناکام گویندهی کهنسال رادیو که پس از آخرین اجرایش در انتظار معشوق جان میسپارد با لبخند ملیح فرشتهی مرگ بر بالینش بسیار شاعرانه است. اجرای آوازهای محلی توسط زوج خواهران یولاندا و راندا جانسون (مریل استریپ و لیلی تاملین) و زوج گاوچرانهای آوازخوان، داستی و لفتی (وودی هارلسن و جان سی اورایلی)، از فصول بیاد ماندنی فیلم است که در پیشبرد داستان و تشریح شخصیتها از طریق روایت موسیقایی کاملا بدیع است.
حضور لیندزی لوهن، بت نوجوانان آمریکایی، در نقش لولا جانسون دختریولاندا، نوجوانی که در تلاش برای نگارش شعری دربارهی خودکشی است اما، سرانجام بطور غیرمنتظره و ناخواسته به صحنه میآید تا با آوازی پرشور پایان بخش آخرین برنامهی رادیویی باشد، به داستان رنگ امید بخشیده است.
فیلم یکصد و پنج دقیقهای و ناتورالیستی آلتمن که با آهنگ غمگین «رودخانهی درهی سرخ» پایان مییابد ابراز ارادتی است به ضمیر بیدار رادیو. اثری فراتر از بازآفرینی یک نمایش رادیویی. فیلمی در رثای خاطره ای بر خاطرات از دست رفته. مرثیهی رویاهایی که هر چند دفن شده اما، خیال پردازان را از خیال پردازی باز نداشته است.