نوجوان كه بودم مثل خيلی از هم سن و سالهای خودم عاشق شعر و فال قهوه و پيشگويی بودم. يک روز يادمه يكی از دوستام گفت پدرش کتاب فال چينی داره و خلاصه شروع كرديم اصرار كه تو رو خدا کتاب رو بیار ببینیم. پنج نفر بوديم و دوتامون متولد ماه آذر، که من یکی از اون دو نفر بودم. به ترتيب سن شروع كرديم فال ماه تولدمون رو خوندن. نوبت به من رسید، يكی از شغل هایی که توی فالم اومده بود مجری تلویزيون بود، که البته برای خودم هم جالب بود.
همون شد كه دوستام شروع کردن به دست گرفتن، و نه گذاشتن و نه برداشتن و گفتن؛ آره تو باید بری و مجری صدا و سيما بشی و مقنعه بزنی، اونم با اين خنده های دائمت و شروع كردن داستان سرايی كه اگر بخوای مجری بشی، بايد خیلی جدی باشی يا نخندی، كه در هر دو صورت به تو نميخوره، پس بيخيال اين شغل شو.
خلاصه بعد از چند سال كه مقيم آمريكا بودم، يكی از دوستان، همكاری با صدای آمريكا رو بهم پيشنهاد داد. حالا وقتی به ياد نوجوانی و اون فال ميافتم، ميبينم اون فال درست دراومد، چون من هم مجری تلويزيون شدم و هم لبخندم رو حفظ كردم.