دریچه ای دیگه باز شد برای صحبت با شما...صحبت از چیزهائی که در برنامه های خبری ما یا جا ندارن یا فرصت کم هست...و ترجیحاً چیزهای جالب...اتفاقهای غیرمنتظره...رخدادهای شاد...اطلاعات تازه که شاید جای دیگه پیدا نکنید...از پشت صحنه...حالا هر صحنه ای که باشه...و بالاخره از وقایع منحصر بفرد...
مثل چند روز پیش که از هفت خوان رستم گذشتم. برای شرکت در کنفرانس خبری روزانه وزارت خارجه، تو برف و سرما، سوار اتوبوس مخصوص اونجا شدم. تا نزدیکیهای وزارتخونه اتوبوس راه معمولی رفت. بعد دیدم مسیر عوض شد. از اونجائی که نرسیده بودم برنامه روزانه وزارتخونه رو چک کنم، فهمیدم اونجا خبریه و اتوبوس ما را در محل معمول پیاده نخواهد کرد. قبلاً هم اینطور شده بود و از ضلع دیگه ای وارد ساختمان شده بودم. پس مطابق معمول اینجور موارد وارد شدم. از خوان اول گذشتم...کارت شناسائی را با کد وارد کردن و غیره...از پیچ و واپیچ راهروها گذشتم و تصمیم گرفتم برخلاف همیشه با آسانسور برم طبقه ای که اتاق خبرنگارها و سالن کنفرانس روزانه هست. چند تا مأمور ایستاده بودن...یعنی ورود ممنوع...کارت خبرنگاریمو نشون دادم. گفتند امروز نمیتونم از اونجا برم چون یک گردهم آئی ته اون راهرو هست. از اونجائیکه دیگه توی سالن ورودی در اصلی بودم، تصمیم گرفتم برم از راه همیشگی... که ضلع مقابل جائیکه بودم هست. باز از دستگاه گذشتم. اما دیدم طناب کشیدن و مستقیم نمیتونم برم اونطرف سالن. پس رفتم بیرون که از در نزدیکتر به اونطرف وارد بشم. اما مامور امنیتی اونیفورم پوشیده گفت از اونجام نمیتوم برم! پس من اچطور به اتاق خبرنگارها و سالن کنفرانس خبری روزانه برسم؟؟؟ سئوال دارم در مورد ایران و قراره برای آخرین برنامه خبریمون گزارش زنده بدم!! وحشت برم داشت. خوشبختانه هنوز یک راه دیگه داشتم...در ورودی شرقی ساختمان! تو سرما ساختمان را دور زدم تا رسیدم به نزدیکی اون در. ای وای! باید تو صف بایستم و از دستگاههای بزرگ امنیتی رد بشم؟ جلوتر که رفتم، کارت شناسائیمو باز نشون دادم. گفتن تو بیا اینجا. معمولاً اینجا با نشون دادن کارت وارد میشدم. اما امروز همه باید از ده تا دستگاه رد بشن و کیفهاشون هم بازرسی بشه. تمام مدت فکر میکردم مگر امروز چه کسی میآد اینجا که این هفت خوان رستم برپا شده! به هر حال. مثل بقیه، جیبهامو خالی کردم، کیفهامو گشتن، از زیر دستگاه رد شدم. بالاخره میتونستم وارد ساختمان بشم. بعد از گذشتن از دستگاه بعدی که به هر حال جزئی از روند معمول هر روزیست، دیدم دری که به راهروئی که باید برم بسته است. خوشبختانه قفل نبود. فقط بسته بود و پشتش ۳ تا مأمور دیگه ایستاده بودند. ته راهرو یکی دیگه ایستاده بود...دم دری که به بخشهای دیگه ساختمان از جمله کافه تریا راه داشت. پرسیدم میتونم برم کافه تریا؟ گفت نه! خوب پس قهوه بی قهوه! ناهار بی ناهار! دیگه هفت خوان را گذرانده بودم و به اتاق خبرنگارها رسیده بودم. بلافاصله به فیلمبردارم که قرار بود برای گزارش زنده ام دو ساعت دیگه بیآد تکست فرستادم که امروز زودتر بیا که احتمالاً با دوربین و وسائل دیگه ای که داره ممکنه ورودش کمی بیشتر از روزهای دیگه طول بکشه. دیگه خیالم راحت شد. در نشست خبری سؤالم را کردم و بموقع هم گزارشمو دادم. اما، هیچ کس در اداره از اون لحظات التهاب آور خبر نداشت و نداره... مگر اینکه اینجا در موردش بخونه. لزومی هم نداشت بگم مگر اینکه کار واقعاً به جاهای باریک بکشه. خوب، چه خبر بود؟ جو بایدن، معاون رئیس جمهوری آمریکا در کنفرانسی در مورد انرژی پایدار در کشورهای دریای کارائیب سخنرانی میکرد و سران تمامی اون کشورها اونجا بودم. افراد سرشناس زیاد به وزارت امور خارجه آمریکا رفت و آمد میکنند، اما تا اونروز تدابیر امنیتی را به اون شدت ندیده بودم. تقصیر ندارن. اونطور که افراطگراها عمل میکنند، نمیشه بی احتیاطی کرد.