آینده تاریخ

فرانسیس فوکویاما، پژوهشگر ارشد دانشگاه استانفورد

فرانسیس فوکویاما، پژوهشگر ارشد دانشگاه استانفورد در مرکز تحقیقاتی دموکراسی، توسعه و حاکمیت قانون است. کتاب اخیر او تحت عنوان «منابع نظم سیاسی: از دوره پیش از پیدایش انسان تا انقلاب فرانسه» به تازگی منتشر شده است.

فوکویاما در ماهنامه فارن افرز، شماره ژانویه/ فوریه سال
٢٠١٢ مقاله ای بلند نوشته و این پرسش کلیدی را مطرح کرده که آیا لیبرال دموکراسی پس از زوال قشر متوسط جان سالم به در می برد؟

وبسایت فارسی صدای آمریکا، نظر به علاقه نخبگان و دانشگاهیان ایران به آراء و نظرات فوکویاما، متن مقاله وی را ترجمه کرده که با اندکی خلاصه در پی می آید.


اتفاق عجیبی در جهان در حال رخ دادن است. بحران مالی که در سال ۲۰۰۸ آغاز شد و بحران یورو که همچنان ادامه دارد، هر دو محصول مدلی از اقتصاد سرمایه داری اند که نظارت کمتر دولت را می طلبد، مدلی که سه دهه پیش ظهور کرد.

با این همه و به رغم خشم گسترده مردم که ناشی از نجات وال استریت توسط دولت بود، شاهد خیزش ناگهانی در جریان پوپولیسم چپ آمریکا نبودیم. اینکه جنبش «اشغال وال استریت» ممکن است مجددا احیا شود بعید نیست، اما مهمترین جنبش پوپولیستی که توانسته تا حد زیادی سروصدا ایجاد کند، جنبش راستگرای موسوم به «تی پارتی» است؛ جریانی که هدف اصلی اش ایجاد شرایطی است تا مردم از دست بورس بازان و سفته بازان در امان باشند. در اروپا نیز ما شاهد شرایط مشابهی هستیم به این معنی که جریان چپ، بی بنیه شده و در عوض احزاب راستگرا رو به رشد گذاشته اند.

دلایل عدم حضور جریانات چپ زیادند، اما مهمترین آن ناکامی ما در حوزه اندیشه است. برای نسل گذشته، ایدئولوژیهای غالب و مسلط در زمینه اقتصاد، در دست جریان راست لیبرتارین (طرفداران آزادیهای فردی) بوده است. اما جریان چپ نتوانسته آلترناتیو و یا راه حل معقولی به جز همان متد قدیمی و از کار افتاده «سوسیال دموکراسی» ارائه دهد. بدون تردید فقدان چنین راه حلی، چندان به سود جامعه نیست؛ زیرا رقابت همان گونه که برای مناظره ها و مباحثات روشنفکری مفید است برای فعالیتهای اقتصادی نیز مفید خواهد بود. واقعیت این است که نیاز به یک رشته مباحثات جدی روشنفکری، فوریت پیدا کرده، زیرا شکل جاری سرمایه داری جهانی، فرسایش پایگاه اجتماعی طبقه متوسط را پدید آورده، پایگاهی که لیبرال دموکراسی بر آن تکیه زده است.

موج دموکراتیک

نیروهای اجتماعی و شرایط جامعه، به آن سادگی که زمانی کارل مارکس ادعا می کرد، موجب «تعیین» ایدئولوژیها نمی شوند. اندیشه ها و تئوریها نیز جاذبه های چندانی پیدا نمی کنند، مگر اینکه راه حل ملموسی برای نگرانیها و مشکلات مردم عادی ارائه دهند. لیبرال دموکراسی، در عین حال ایدئولوژی پابرجایی در جهان امروز بوده وهست، زیرا پاسخ برخی از مسائلی که ریشه در ساختارهای اقتصادی - اجتماعی دارد را در دست دارد. تغییرات در این ساختارها می توانند پیامدهای ایدئولوژیک داشته باشند، همانطور که تغییرات ایدئولوژیک نیز می توانند پیامدهای اجتماعی– اقتصادی داشته باشند.

تقریبا تمام اندیشه هایی که تا سیصد سال پیش، جوامع انسانی را شکل داده اند، ریشه در مذهب داشتند به استثنای کنفوسیوسم در چین. اما نخستین تفکر غیر مذهبی (سکولار) که تاثیراتش تا به امروز در جهان ادامه داشته، لیبرالیسم است؛ دکترینی که موجب ظهور طبقه متوسط در بخشهایی از اروپا در قرن هفدهم شد.(منظور از طبقه متوسط طبقه ای است که به لحاظ در آمد، نه در راس جامعه قرار داشته و نه در پایین. ضمن اینکه دارای تحصیلات متوسطه هم هست).

همانطور که متفکران کلاسیک همچون جان لاک، مونتسکیو، و جان استوارت میل به وضوح گفته اند، لیبرالیسم بر این باورست که مشروعیت قدرت دولت، ناشی از توانایی دولت برای حفظ حقوق شهروندان است و قدرت دولت هم محدود است به پیروی از قانون.

یکی از حقوق بنیادی در جامعه که نیاز به حفاظت دارد، امر مالکیت خصوصی است. مهمترین دستآورد انقلاب بریتانیا، (۸۹- ۱۶۸۹) این بود که در قانون اساسی ماده ای تصویب شد بر این مبنا که، دولت حق ندارد بدون رضایت مردم مالیات وضع کند.

در اروپا، محرومیت بخش عظیمی از مردم از شرکت در قدرت سیاسی و ظهور طبقه کارگر در جریان انقلاب صنعتی بریتانیا، راه را برای مارکسیسم هموار کرد. «مانیفست کمونیستی» مارکس در سال ۱۸۴۸ منتشر شد، همان سالی که انقلاب سرتاسر اروپا را فراگرفته بود. به همین جهت قرنی آغاز شد با رقابتهای شدید برای در دست گرفتن رهبری جنبشهای دموکراتیک میان کمونیستها. کمونیستها آمادگی داشتند تا ضمن وداع با نظامهای چند حزبی، سیستمی را بر سر کار بیاورند که توزیع مجدد ثروت را در نظر داشت. اما لیبرال دموکراتها در عوض به مشارکت وسیع مردم در روند سیاسی باور داشتند، سیستمی که حافظ حقوق شهروندان و از جمله حقوق مربوط مالکیت خصوصی بود.

چیزی که مخاطره انگیز بود اتحاد طبقه نوظهور کارگر در سراسر اروپا بود.
مارکسیستهای اولیه براین باور بودند که حتی با استقبال کمی کارگران برنده خواهند شد زیرا حق رای نیز در قرن نوزدهم گسترش پیدا کرده بود. احزابی چون حزب کارگر انگلستان و حزب سوسیال دموکرات آلمان که بخاطر شرایط اروپا محبوبیت زیادی پیدا کرده بودند، تهدیدی برای جریانهای محافظه کار و لیبرالهای سنتی محسوب می شدند.

در نیمه نخست قرن بیستم، بر سر اینکه جریان چپ یک جریان مترقی است اجماع وجود داشت، با این درک که نوعی از حکومتهای سوسیالیستی برای توزیع عادلانه ثروت غیر قابل اجتناب است و بنابراین اقتصاد کشور باید تحت کنترل دولت باشد.

حتی اقتصاددان محافظه کاری چون جوزف سامپیر در کتاب سال ۱۹۴۲ خود به نام کاپیتالیسم، سوسیالیسم و دموکراسی نوشت که سوسیالیسم نهایتا جهانشمول خواهد شد، زیرا جوامع کاپیتالیستی از جهت فرهنگی «خود» را تحلیل می برند. درک عموم از سوسیالیسم این بود که این مکتب، منافع و اراده اکثریت وسیعی را در جوامع مدرن نمایندگی می کند.

اما هنگامی که تضاد مکاتب فکری و اقتصادی قرن بیستم در سطح سیاسی و نظامی روشن شد، تحولات مهمی که در سطح اجتماعی در حال وقوع بود، سناریوی مارکسیستها را زیر سئوال برد. نخست، استاندارد زندگی کارگران صنعتی تاحدی بالا رفت که این بخش از جامعه توانست به طبقه متوسط بپیوندد. دوم ، جمعیت نسبی طبقه کارگر نه تنها از رشد ایستاد بلکه رو به کاهش گذاشت. نهایتا گروه تنگدست و فقیری زیر طبقه کارگر ایجاد شد که مجموعه ای بودند از اقلیتهای قومی، نژادی، مهاجرین جدید و گروههای محروم اجتماعی چون زنان، همجنسگرایان و افرادی با ناتوانیهای فیزیکی.

مارکس بر این باور بود که طبقه متوسط و یا حداقل بخشی که صاحب سرمایه است، و او آنها را بورژوا می خواند، همواره اقلیت صاحب امتیازی در جوامع مدرن باقی خواهند ماند. اما اتفاقی که افتاد این بود که بورژواها و طبقه متوسط در ییشتر کشورهای پیشرفته صنعتی، اکثریت جامعه را تشکیل دادند که خود زنگ خطری برای سوسیالیسم بود.

از زمان ارسطو متفکران بر این باور بوده اند که دموکراسی با ثبات، بر دوش طبقه متوسط استوار است و جوامعی با شکاف طبقاتی عمیق و وسیع فقیر و غنی، معمولا حکومتهای الیگارشی را بر سر کار می آورند و یا دستخوش انقلابهای پوپولیستی می شوند. هنگامیکه بیشتر کشورهای جهان در ایجاد جوامعی با طبقه متوسط موفق می شوند، جاذبه مارکسیسم از بین می رود. تنها جایی که رادیکالهای چپگرا هنوز به عنوان یک نیروی مقتدر، حاکمیت را در دست دارند، در بخشی از جهان نابرابر چون کشورهای آمریکای لاتین،نپال و مناطق محروم و فقیر در شرق هند است.

ساموئل هانتینگتون، متفکر علوم سیاسی، روند دموکراتیزه شدن جهانی را «موج سوم» نام گذاشت، جریانی بود که در جنوب اروپا در دهه ۱۹۷۰ آغاز شد. نتیجه این جریان سقوط کمونیسم در اروپای شرقی در سال ۱۹۸۹بود و تعداد کشورهای با نظام دموکراسی از ٤٥ کشور در سال ۱۹۷۰ به ۱۲۰ کشور تا اواخر دهه ۹۰ افزایش یافت.

رشد اقتصادی، موجب ظهور قشر متوسط در کشورهایی چون برزیل، هند، اندونزوی، آفریقای جنوی و ترکیه شد. همانطور که موازس نعیم، اقتصاددان ونزوئلایی می گوید این طبقه متوسط، تحصیلات نسبتا خوبی دارد، صاحب خانه و کاشانه است و از طریق تکنولوژی روز نیز با دنیای خارج تماس دارد. این قشر طبعا مطالباتی از دولتهای خود دارد، و با دسترسی به تکنولوژی می تواند در صورت لزوم به سادگی خود را بسیج کند. از این رو، حیرت انگیز نیست که مهمترین عوامل در خیزشهای بهار عربی، تحصیلکرده های تونسی و مصری بودند که مطالباتشان شرکت در روند سیاسی و وجود فرصتهای شغلی بود، خواستهایی که از سوی دیکتاتورهای کشورشان نادیده گرفته می شد.

اما قشر متوسط به عنوان یک اصل، لزوما خواهان دموکراسی نیست: این قشر نیز مثل هر قشر دیگری در پی کسب منافع و حفظ مایملک خویش است. در کشورهایی چون چین و تایلند، بسیاری از افراد طبقه متوسط همواره موقعیت خود را از سوی بخش تنگدست جامعه که دست مطالبات مالی شان همیشه دراز است در خطر می بینند. قشر متوسط در این کشورها بعضا از حکومتهای خودکامه و مستبد خود به این دلیل که از مال و اموالشان حفاظت می کنند دفاع کرده و می کند. نکته دیگر اینکه دموکراسیها لزوما و همیشه به خواست بخش متوسط پاسخ مثبت نمی دهد که در چنین شرایطی این بخش از جامعه آرامش خود را از دست می دهد.

کمترین بد در میان بدها، بهترین گزینه است؟

این روزها اجماع کافی جهانی در مورد مشروعیت لیبرال دموکراسی وجود دارد. به قول امارتیا سن، اقتصاددان هندی، «در حالیکه دموکراسی، نه در دنیای امروز به طور جهانشمول تمرین می شود و نه حتی پذیرش عمومی دارد، اما در افکار و آرا عمومی در سطح جهان، حکومتهای دموکراتیک در موقعیت مطلوب و پذیرفتنی قرار گرفته اند.»

در کشورهایی که به سطحی از پیشرفت اقتصادی و اجتماعی رسیده اند و در نتیجه آن قشری پدید آمده که خود را قشر متوسط تعریف می کند، این باور عمومی وجود دارد که جامعه برای حفظ این شرایط و ارتقا آن، نیاز به حکومتهای دموکراتیک را لاجرم احساس می کند.

ضمنا می دانیم جوامعی چون ایران و عربستان سعودی، به جای لیبرال دموکراسی، تئوکراسی اسلامی را جایگزین کرده اند.

اما این دو رژیم که خود را در بن بست قرار داده اند، صرفا به خاطر ذخایر عظیم نفت و گاز توانسته اند به حیات سیاسی خود ادامه دهند. در گذشته هنگامی که سخن از «موج سوم» به میان می آمد، با یک استثنا بزرگ جوامع عربی نیز همراه بود، اما بهار عربی نشان داد که این جوامع نیز می توانند علیه دیکتاتوری و رژیمهای خودکامه خود را بسیج کنند و سطحی از آمادگی را نشان دهند که در اروپای شرقی و آمریکای لاتین شاهد بودیم.

تنها چالش جدی برای لیبرال دموکراسی در جهان امروز، چین است که نظام مستبدانه خود را با اقتصاد بازار ترکیب کرده است.

واقعیت این است که رهبران چین در گذار از یک نظام بوروکراتیک و متمرکز شبیه شوروی سابق، به نظامی پویا و باز، با کارآمدی بالا، بسیار موفق بوده اند؛ تا جاییکه حتی رهبران آمریکا قادر نبوده اند چنین لیاقتی را در مدیریت سیاستهای کلان اقتصادی، از خود نشان دهند. بسیاری از کارشناسان در حال حاضر نظام سیاسی چین را تحسین می کنند نه به دلیل سابقه ای که این کشور از خود بجا گذاشته بلکه به این دلیل که چینی ها می توانند تصمیمات بزرگ و پیچیده ای را در مدت بسیار کمی اتخاذ کنند. نگاه کنید به سیاستهای فلج کننده که دامان آمریکا و اروپا را در رابطه با بحران مالی گرفته است. چینی ها، به ویژه از تلاشهای خود برای مقابله با بحران مالی اخیر، بعنوان « مدل چین» نام برده اند.

اما احتمال اینکه این مدل بطور جدی بتواند خارج از آسیای دور، جایگزین مدل لیبرال دموکراسی شود بسیار اندک است، زیرا این مدل، دارای مشخصات ویژه فرهنگی است و کشورهایی مثل کره جنوبی و سنگاپور که از این مدل تقلید کرده اند در حوزه فرهنگی چین قرار دارند.

مهمتر از همه چینی ها با یک آسیب پذیری اخلاقی بزرگ روبرو هستند. حکومت چین مقامهای بلند پایه خود را ملزم به احترام به شهروندان کشور نمی کند. هر هفته اعتراضات جدیدی در مورد تصرف زمین، تخلفات محیط زیستی و یا فسادهای مالی بزرگ به چشم می خورد. و در حالیکه رشد اقتصادی چین همچنان سریع به پیش می رود، این سواستفاده ها و تخلفات معمولا افشا نمی شوند.

بنابراین و با توجه به نکات مذکور، ثبات چین شاید نتواند برای همیشه دوام بیاورد و یا ادامه پیدا کند.

دولت چین می گوید شهروندانش از جهت فرهنگی متفاوت اند و در مقابل یک نظام آشفته دموکراتیک که می تواند ثبات اجتماعی را بهم بریزد، ترجیح می دهد دارای یک نظام دیکتاتوری با نیات خیرخواهانه باشد که همواره مشوق رشد اقتصادی است. اما دشوار بتوان پیش بینی کرد که طبقه متوسط رو به رشد چین رفتاری همیشه یکسان از خود نشان دهد.

آینده دموکراسی

در جهان امروز ارتباط وسیعی میان رشد اقتصادی، تغییرات اجتماعی و برتری ایدئولوژی لیبرال دموکراسی وجود دارد.

در حال حاضر حریف و رقیبی جدی در میدان ایدئولوژی به چشم نمی خورد. اما یک جریان جدی اقتصادی و اجتماعی اگر ادامه پیدا کند می تواند تهدیدی برای ثبات لیبرال دموکراسی باشد.

بارینتگتون مور، جامعه شناس آمریکایی در یک جمله کوتاه به سادگی گفته است:«اگربورژوازی نباشد، دموکراسی هم نخواهد بود.» مارکسیستها، اتوپیای کمونیستی خود را بر اساس ویژگیهای طبقه متوسط که پیدایش آن محصول جوامع پیشرفته سرمایه داری بود تدوین کردند، و نه بر اساس ویژگی های طبقه کارگر. ولی اکنون این پرسش مطرح است که اگر توسعه تکنولوژی و روند جهانی شدن، طبقه متوسط را مضمحل کند، آنوقت تکلیف شهروند اقلیتی در یک جامعه پیشرفته که نتواند به موقعیت طبقه متوسط نائل شود چیست؟

شواهد زیاد نشان می دهد مراحل توسعه این چنینی آغاز شده است. میانگین در آمد در ایالات متحده آمریکا، از دهه هفتاد میلادی همچنان در جا زده است. تاثیرات بالقوه مخرب این ایستایی درآمد، با افزودن منبع در آمد دیگری در خانواده های آمریکایی کمرنگ شده است. اما خانواده های آمریکایی گرچه از کالاهای ارزان چین و تلفنهای همراه بهره می برند اما بطور فزاینده ای نمی توانند صاحب خانه شوند، بیمه بهداشت داشته باشند ضمن اینکه از حقوق بازنشستگی کافی نیز به هنگام دوران سالخوردگی برخوردار نیستند.

اتفاق دیگری که باید از آن نام برد تاثیرات مادی تکنولوژی بر جامعه آمریکاست. منافع مادی تکنولوژیک در گذشته، مثل پیدایش ماشین های منسوجات، ذغال سنگ، فولاد و غیره بطور وسیعی در کل جامعه توزیع می شد، اما منافع مادی تکنولوژیک امروزی مثل کامپیوتر، تلفن همراه و....تنها به جیب دو درصد از نخبگان سطح بالای این صنایع ریخته می شود که در نتیجه، شکاف طبقاتی وسیعی را پدید آورده است.

نابرابری همیشه وجود داشته و خواهد داشت زیرا این امر نتیجه طبیعی تفاوت استعدادها و شخصیتهاست. اما تکنولوژی امروز، این تفاوت ها را بیشتر کرده است. در جوامع کشاورزی قرن نوزدهم، کسی که مهارتهای خوب در ریاضی داشت از فرصتهای زیادی برخوردار نبود، اما اکنون چنین مهارتهایی می تواند در خدمت موسسات مالی و یا موسسات نرم افزاری قرار گیرند و درآمد خوبی را نیز عاید فرد کنند.

عامل دیگری که درآمد طبقه متوسط را تحلیل برده، پدیده جهانی شدن است. با کاهش هزینه های حمل ونقل و ورود صدها میلیون کارگر جدید به بازار کار در کشورهای در حال توسعه، نوع کاری که توسط کارگر ماهر و با سابقه ارائه می شود، اکنون می تواند با هزینه بسیار کمتر در جای دیگری از این جهان انجام شود.

عدم حضور چپ

یکی از حیرت انگیز ترین مسائلی که در شرایط پس ازبحران مالی با آن روبرو هستیم، گردش به راست نیروهای پوپولیستی است و از گردش به چپ هم، خبری نیست.
در آمریکا به عنوان مثال گرچه «تی پارتی» حداقل در شعارها، خود را ضد نخبه گرا معرفی کرده، اما اعضای این جریان به سیاستمداران محافظه کاری رای میدهند که حافظ منافع همان شرکتها و اشخاصی است که این جریان می گوید مخالف آنان است.

دلایل زیادی برای چنین پدیده ای وجود دارد. یکی از آنها باور عمیق به «فرصتهای برابر»، به جای «نتایج برابر» است و اینکه مسائلی چون سقط جنین و حق حمل اسلحه برای آنان اهمیت دارد، که میان بری به مسائل اقتصادی است.

اما دلیل مهمتر و اساسی تر نبود یک جریان چپ است. اکنون برای سه دهه است که چپ به دو سوال مهم پاسخ نداده:

یکم: چه سرنوشتی در انتظار جوامع پیشرفته ای است که تحت تغییرات اساسی قرار می گیرند؟

دوم: ارائه برنامه ای امیدوار کننده برای حفظ طبقه متوسط.

جوهره اصلی در افکار چپ در دو نسل گذشته حقیقتا هم به لحاظ نظری و هم به لحاظ وسیله ای برای بسیج، فاجعه انگیز بوده. مارکسیسم سالها پیش مرد و تعداد معدودی از معتقدان به این مکتب، آماده رفتن به خانه بازنشستگان اند. دانشگاهیان نیز به جای چپ به جریانات پست مدرنیستی، چند فرهنگی، فمینیستی، تئوریهای نقد گرایانه و یک رشته دیگر از موضوعاتی که بیشتر فرهنگی اند تا اقتصادی روی آورده اند.

ایدئولوژی آینده

برای لحظه ای تصور کنید، فردی قلم در دست در اتاق کوچک زیر شیروانی نشسته و تلاش دارد تا ایدئولوژی جدیدی را برای آینده بشریت آن هم باعجله رقم زند. ایدئولوژیی که راه واقع بینانه ای را به سوی جهانی با یک طبقه متوسط سالم و دموکراسی مستحکم را به ما نشان دهد. این ایدئولوژی چه شکل و شمایلی خواهد داشت؟

چنین ایدئولوژی ای دستکم دو جزء سیاسی و اقتصادی خواهد داشت. به لحاظ سیاسی ایدئولوژی جدید باید بر برتری روند دموکراتیک در زمینه برنامه های اقتصادی و مشروعیت دولت جدید به منظور حمایت از منافع عمومی تاکید کند. اما دستور کاری را که برای حفاظت از طبقه متوسط ارائه می دهد نمی تواند به سادگی متکی بر مکانیسم فعلی در کشورهای مرفه ( کشوری که توجه ویژه به خدمات اجتماعی دارد-مترجم) باشد.

به لحاظ اقتصادی، این ایدئولوژی نمی تواند از همان ابتدا با محکومیت سرمایه داری توام باشد. دیگر نمی توان با این فرض شروع کرد که گویا سوسیالیسم گزینه ای معتبر و ممکن است. اما، می توان در مورد انواع و اقسام سرمایه داری و این که رابطه دولت با مسائل اقتصادی و اجتماعی چگونه باشد بحث و تبادل و نظر کرد. به روند جهانی شدن نیز نباید به عنوان یک جریان اجباری و الزامی نگاه کرد، بلکه این روند به خودی خود روی داده و می دهد؛ با تمام چالشهایی و فرصت هایی که ایجاد می کند.

بیشتر این افکار و عقاید همیشه به صورت تکه های کوچک و بزرگ اینجا و آنجا وجود داشته اند، این فرد عادی که تلاش دارد ایدئولوژی آینده را تدوین کند، باید این تکه های کوچک و بزرگ را بصورت یک بسته منسجم به هم پیوند دهد. نویسنده این ایدئولوژی باید روند جهانی شدن را در چارچوب ناسیونالیسم و بعنوان یک استراتژی بسیج، به نقد علمی بکشد تا منافع ملی بصورت کارشناسی و اصولی تعریف شود و نه با شعارهای صوری همچون « آمریکایی جنس آمریکایی بخر!»

از چند جهت انقلاب ریگان- تاچر همانطور که طرفدارانش امیدوار بودند موفق شد تا جهانی سرشار از رقابت، یکپارچگی و خالی از اصطکاک بوجود آورد. انقلابی که ثروتی بی حد و مرز با رشد فزاینده طبقه متوسط در تمام کشورهای در حال توسعه و گسترش دموکراسی را به ارمغان آورد.

از سوی دیگر دلائل فراوانی وجود دارند تا فکر کنیم که نابرابری در جهان رو به وخامت بگذارد. نخبه های هر جامعه ای با استفاده از دسترسی ویژه ای که به نظام سیاسی دارند مرتب منافع خود را حفاظت می کنند، خاصه آنکه بسیج دموکراتیکی که این روشها را خنثی کند غایب باشد.

این بسیج تحقق نخواهد یافت، مگر اینکه طبقه متوسط جهان توسعه یافته، شیفته داستان و روایت نسل گذشته باشد: اینکه منافع آنان در گرو داشتن نظام بازار آزاد و دولتهای کوچکتر است.