از کار اجباری در سیبری تا مرگ آرام در کانادا

روی جلد کتاب در ماگادان کسی پیر نمی شود

عطا صفوی در سال های ١٩٤٠ میلادی عضو سرسخت حزب توده ایران و طرفدار اتحاد شوروی بود. او در سالهای جوانی و زمانی که نیروهای متفقین در ایران و نیروهای شوروی در شمال بودند، در مازندران برای حزب توده فعالیت می کرد، اما پس از آن که مورد تعقیب مقامات وقت ایران قرار گرفت، از کشور متواری شد و به همراه چند تن دیگر از اعضای حزب توده به شوروی زمان استالین گریخت اما به اتهام جاسوسی برای آمریکا دستگیر و در زندان عشق آباد زندانی شد. او به همراه دوستان و همفکرانش به ١٠ سال زندان با کار اجباری در سیبری محکوم شد. روایت این دوران دشوار زندگی دکتر صفوی در کتاب خاطرات او زیرعنوان «در ماگادن کسی پیر نمی شود» منتشر شده است. او سه چهارم عمرش را در تبعید گذراند.

در بخشی از کتاب «در ماگادن کسی پیر نمی شود» (تهران، ۱۳۸۳، به کوشش اتابک فتح الله زاده) آمده است: «در ایران سال های دهه چهل میلادی، عطا صفوی، عضو جوان حزب تودهِ طرفدار اتحاد شوروی در فرار از تعقیب سیاسی و با امیدها و توهمات فراوان از مرز ایران می گذرد تا در سرزمین شوراها آزاد زندگی کند. اما دستگیرش می کنند و پس از محاکمات طولانی او را به سیبری می فرستند و در معادن سرد و تاریک ماگادن به کار بردگی می گمارند. با مرگ استالین در ۱۹۵۳، عطا صفوی پس از ده سال رنج بردگی، گرسنگی و سرما آزاد می شود و به او اجازه می دهند که یا به ایران بازگردد و یا در شوروی بماند. همان سال مصادف است با کودتای سیا و سرکوب سراسری حزب توده و دیگر جریانات سیاسی در ایران و طبعاً انتخاب چندانی برای عطا نمی ماند.»

از دکتر صفوی نقل شده است که محکومیت و زندانی شدن او و دوستانش ظاهرا تنها بر اساس اعتراف یک هم‌حزبی‌ وی در زیر شکنجه بوده است و همین امر زندگی او را به یک افسانه و یا روایت باورنکردنی بدل می کند. او در بخشی از خاطراتش از شکنجه شدید و درد و رنج جسمی و روانی زندان های دوران شوروی سابق گفته است «در نظام استالینی هر چه استعداد پلید در ذات بشر بود در مورد ما به کار می بستند».

دکتر صفوی در نهایت به به تاجیکستان کوچ و در رشته پزشکی تحصیل می کند و پزشک و جراح توانایی می شود. با شروع انقلاب ۱۹۷۹، وی عزم بازگشت به وطن می کند اما موانع پیش رو و فشارهای روحی و روانی شدید سبب می شود تا به همراه مایا، همسر روس تبارش که او هم پزشک است، بار دیگر به تاجیکستان باز گردد. با شروع جنگ داخلی در تاجیکستان و مهاجرت تنها پسرش به کانادا، او و همسرش نیز به کانادا پناهنده می شوند.

وی شش دهه پس از تحمل دشواری و سختی و روزگار مشقت بار در اردوگاه های کار اجباری قطب شمال دوام آورد تا روایت دورانی را حکایت کند که کمتر ایرانی آن را تجربه کرده است.

با وجودی که عطا صفوی در گوشه غربت خود زندگی بی هیاهو و متواضعی داشت، اما تجربیات منحصر به فرد، استقامت و بردباری او در برابر سختی ها و مشقت اردوگاه های کار اجباری دوران استالین و در نهایت علاقه و توجه وی به ایران و ایرانیان سراسر جهان و نیز تحولات چندین دهه اخیر در کشور مادری او را به چهره ای قابل احترام و سرشناس بدل کرده بود.

دوستان و آشنایان دکتر عطا صفوی نقل کرده اند که این پزشک سرشناس که دهه های آخر زندگی خود را در کانادا به سر برد، قلبی سرشار از احساسات و عشق به زندگی داشت. می گویند عطا صفوی عاشق وطنش بود و به دلیل دوری از ایران همواره دلتنگ و در انتظار بازگشت بود. به گفته آنان با آن که او خسته و رنج دیده از گذشته پر مشقتی بود که دست روزگار در برابرش قرار داده بود اما همچنان سرشار از امید به آینده و با وجود بیماری و کهولت سن، پویا و سرشار از نشاط زندگی بود.

دکتر عطا صفوی روز ٢٦ ماه مه درسن ٨٦ سالگی در منزل شخصی اش در شهر تورنتو کانادا بر اثر ابتلای به بیماری سرطان مری درگذشت.

مرتضی عبدالعلیان، نویسنده، خبرنگار آزاد و عضو هیئت مدیره کانون «روزنامه نگاران کانادایی برای آزادی بیان» در تورنتو از دوستان دکتر صفوی بود. او در دورانی که وی در بستر بیماری بود و اندک زمانی پیش از درگذشت او در منزلش در تورنتو به دیدارش رفته بود. آقای عبدالعلیان در مورد شخصیت این پزشک ایرانی و پیشینه دوستی خود با دکتر صفوی و ویژگی هایی او با صدای آمریکا به گفتگو نشست.

چطور با دکتر عطا صفوی آشنا شدید و این آشنایی چه خاطراتی برای شما به همراه داشت؟

با دکتر صفوی در کانادا آشنا شدم . بعد از اینکه ایشان از دوشنبه ( تاجیکستان ) به کانادا مهاجرت کردند. روزی با دکتر و خانمش مایا قرار گذاشتم که با آنها بیاییم خانه ما و این سر آغاز آشنایی ما بود، تمام آن روز را با هم بودیم که این رابطه هر چه بیشتر ادامه داشت طوری که دکتر دایم به من تلفن می کرد و با هم صحبت می کردیم . آنچه دکتر عطا صفوی را به من نزدیک می کرد شرایط مشابهی بود که هر دوی ما داشتیم و آنهم این بود که به دلیل حکومت های مستبد و غیردمکراتیک مجبور بودیم سالهای زیادی از عمرمان را در جایی غیر از وطن خودمان و در تبعید زندگی کنیم و به دلیل پیگرد و زندان نتوانیم در وطن خودمان که هر دو مان به آن عشق داشتیم و داریم، آزادانه زندگی کنیم . شخصا علاقه به افراد سالمند، مبارز و وطن پرست دارم و هر جا یکی از این عزیزان را ببینم، دوست دارم پای سخنان و تجربه آنها بنشینم و لذت می برم وقتی که آنها از تجربیات خود می گویند. در ضمن با بودن در کنار دکتر صفوی، جای خالی پدرم را که سال ها او را ندیدم و سال گذشته فوت کرد و من نتوانستم به ایران بروم پر می کردم او مثل یک پدر و دوست بود برای من. افسوس که این عزیزان، چه در ایران و چه در غربت در تنهایی و بدون پشتیبانی یکی یکی در حال از بین رفتن هستند.

مسئله تبعید و علاقه عطا صفوی به وطن ( ایران) چه بود بعد از این همه سالهای طولانی دوری از ایران، وطن دیگر برای او چه معنایی داشت ؟

دکتر صفوی به دلیل علاقه به وطن در سالهای پس از انقلاب به عنوان یک دکتر به ایران برگشته بود اما به دلیل فشار ماموران وزارت اطلاعات مجبور شد دوباره کشور را پس از مدت کوتاهی ترک کند. دکتر عطا صفوی عاشق ایران و ایرانی بود. حس وطن پرستی در او قوی بود. به خاطر ایران این همه سختی و مشکلات کشیده بود اما در چهره اش هیچ گونه خشم یا عصبانیتی دیده نمی شد. آرام و مقاوم بود. او به زبان و شعر و ضرب المثل های فارسی علاقه داشت.

در روزهای آخر عمر و در بستر بیماری، همیشه از ایران برایم می گفت و از دست این کسانی که هم اکنون در ایران بر راس کارند می نالید و میگفت لعنت بر اینها، اینها دارند ایران را نابود می کنند. و در مورد این سران فعلی که به جاه و مقام و ثروت رسیده اند و پشت به انقلاب و مردم کرده اند می گفت: «درد منصب، درد شهرت، درد پول / میشود درمان، فقط با خاک گور»

وقتی که جنبش اعتراضی مردم در سال ٢٠٠٩ شکل گرفت با آن که بیش از ٨٠ سال سن داشت، اما در همه اعتراضات در تورنتو شرکت می کرد. او خود در مورد زندگی اش و زیستن دور از وطن و در تبعید می گفت: «کس نبود آنهمه بیچاره چو من / کس مباد از وطن آواره چو من»

و یا: «آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت / غم نمی گردد جدا زین بار سنگینم هنوز»

چند روز قبل از فوتش که به همراه همسرم به دیدنش رفته بودیم، تنها اسکلت بود و از من خواست کمکش کنم بایستد بعد که برگشت به تختخواب برایمان با همان صدای بلند، اما شکسته یک ترانه ی مازندرانی را خواند، از طبیعت و زیبایی های مازندران گفت، او عاشق ایران بود اما اینطور در خارج از وطن خودش باید از بین برود...

آیا انتشار کتاب شرح حال این شخصیت ایرانی با سرنوشتی چنین عجیب، غم انگیز اما منحصر به فرد، نقشی در شناساندن او به ایرانیان سراسر جهان داشت؟ تاثیر این کتاب بر روحیه او در کانادا چه بود؟

اگر کتاب خاطرات او نوشته نمی شد، به جز اندک ایرانیان تبعیدی در تاجیکستان کسی از سرگذشت زندگی او با خبر نمی شد. بنابراین این کتاب در شناساندن ماجرای زندگی دکتر صفوی البته نقش پر اهمیتی داشت، جالب این بود که دکتر صفوی علاقه داشت با نسل جوان ایرانی ارتباط برقرار کند و خاطرات و تجربه زندگی اش را با آنان در میان بگذارد و از این کار لذت هم می برد. دکتر در آخر زندگی اش اگرچه سرمایه ای نداشت اما این کتاب و نوشته ها و مصاحبه های دیگرش تنها سرمایه اش بود.

دکتر صفوی در کانادا چه کرد و چگونه روزگار می گذراند ؟

دکتر صفوی در تورنتو تقاضای پناهندگی داده بود و نگران بود که با تقاضای پناهندگی اش موافقت نشود. با من در این مورد صحبت می کرد و می گفت: «کار مایا جور شده و مدارکش آمده اما مال من نه». او به همراه همسرش مایا خانم و پسرش آرمان که او هم دکتر بود در یک آپارتمان زندگی می کرد. کارن نوه اش هم به دیدن او و مادر بزرگش می آمد. ناراحت بود از اینکه پسرش آرمان که دکتر بود مجبور بود برای گذران زندگی به کارهایی به غیر از حرفه اش و آنهم با در آمدی کم مشغول باشد.

دکتر در گرما و سرما دایم از خانه اش تا پلازای ایرانیان پیاده در رفت و آمد بود و با مجلات و هفته نامه های زیادی به خانه برمی گشت و همه آنها را می خواند . دایم تلفنی با من تماس داشت و از این طریق با هم حرف می زدیم و من بیشتر آن حرفها را ثبت کرده ام . به دلیل کهولت سن بیشتر در خانه بود و مطالعه می کرد. هربار که به او زنگ می زدم و می گفتم حاضری بریم بیرون، با علاقه می پذیرفت و از هر دری با من سخن می گفت. در بیشتر جلسات و سخنرانی ها حضور داشت . وقتی هم به بیماری سرطان مری دچار شد، شش ماه آخر را بر تخت خواب و در خانه سپری کرد.

کارن نوه اش در حالی که می گریست گفت: «پدر بزرگ من خیلی قوی بود، یک بار در زمان بیماری تمام ماهیچه هایش به ارتعاش در آمدند، اما او زنده ماند و دکتر در همان ماه های اولیه گفته بود که او بزودی خواهد رفت، اما پدر بزرگ من شش ماه با سرطان جنگید».

یادش گرامی