زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ؛ تقديم به سوگواران بم - 2004-01-02

با سهراب سپهری، به ياد شهر کويری بم و مردمان خوبش

مرگی در دامنه ها، ابری سرکوه، مرغان لب زيست

می خوانديم: "بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به کران، و صدايی به کوير."

می رفتيم، خاک از ما می ترسيد و زمان بر سرما می باريد...

شهر من کاشان نيست.

شهر من گم شده است.

من با تاب.

خانه ای در طرف ديگر شب ساخته ام...

و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چيزی می گشت...

ونپرسيم کجاييم،

بو کنيم اطلسی تازه بيمارستان را...

و نترسيم از مرگ

مرگ پايان کبوتر نيست.

مرگ وارونه يک زنجره نيست.

مرگ در ذهن اقاقی جاری است.

مرگ در آب و هوای خوش انديشه نشيمن دارد.

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گويد.

مرگ با خوشه انگور می آيد به دهان.

مرگ در حنجره سرخ- گلو می خواند.

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.

مرگ گاهی ريحان می چيند.

مرگ گاهی ودکا می نوشد.

گاه در سايه نشسته است به ما می نگرد.

و همه می دانيم

ريه های لذت، پر از اکسيژن مرگ است.