با سهراب سپهری، به ياد شهر کويری بم و مردمان خوبش
مرگی در دامنه ها، ابری سرکوه، مرغان لب زيست
می خوانديم: "بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به کران، و صدايی به کوير."
می رفتيم، خاک از ما می ترسيد و زمان بر سرما می باريد...
شهر من کاشان نيست.
شهر من گم شده است.
من با تاب.
خانه ای در طرف ديگر شب ساخته ام...
و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چيزی می گشت...
ونپرسيم کجاييم،
بو کنيم اطلسی تازه بيمارستان را...
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان کبوتر نيست.
مرگ وارونه يک زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گويد.
مرگ با خوشه انگور می آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ- گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ريحان می چيند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سايه نشسته است به ما می نگرد.
و همه می دانيم
ريه های لذت، پر از اکسيژن مرگ است.