سرزمينى بدون اداره پست - دفتر شعر
نوشته: آقاشاهد على
آقاشاهدعلى در سال ۱۹۴۹ در يك خانواده مسلمان كشميرى تبار ساکن دهلی به دنیا آمد، و تحصيلات خود را در دانشگاه سريناگار كشمير و دانشگاه دهلى به پايان برد. پس از آن در سال ۱۹٨۴ دكتراى زبان انگليسى را از دانشگاه ايالتى پنسيلوانيا و درجه فوق ليسانس هنرشناسى خود را از دانشگاه آريزونا دريافت كرد. على علاوه بر دفترهاى شعر «يك نقشه نوستالوژيك امريكا»، «سرزمينى بدون ادارهى پست»، «شاهد محبوب»، «قدم زدن در برگ زرد»، «نيم وجب هيماليا»، و «استخوان خاطره بگم اختر» و مجموعه مقالات «اليوت همچون يك ويراستار» و «گزينهى اشعار فيض احمد فيض» را به چاپ رساند.
آقاشاهدعلی تا زمان مرگ نابهنگامش در سال ۲۰۰۴ همکار دائمی مجله معتبر ادبی «پاریس ریویو» در نیویورک و مجله بررسی شعر آمریکا به نام «آمریکن پویتری ریویو»، و همچنین رایزن بنیادهای هنری از جمله بنیاد هنرى ايالت پنسيلوانيا در كنفرانس نويسندگان معروف به «نويسندگان يك تكه نان»، بنياد اينگرام مريل، بنياد هنرى نيويورك، و بنياد گوگنهايم بود. آقاشاهدعلی در دوران کوتاه عمر ادبی اش برندهى چندین جایزه ادبی و فرهنگی از جمله جايزهى معتبر «پوشكارت پرايز» شد. افزون براینها، آقاشاهد على در دانشگاه دهلى، پنسيلوانيا، پرينستون، هاميلتون كالج، بروخ كالج، دانشگاه يوتا، و وارن ويلسون كالج، تدريس آفرينش ادبى را برعهده داشت. اشعار على بويژه در كتاب «سرزمينى بدون اداره پست» رنگ و بوى شرقى دارد، هم در شكل و ساخت بيرونى شعر، هم در بافت درونى.
ساخت بيرونى شعر، غزليات و رباعياتش، گرچه به زبان انگليسىست؛ اما شايد براى نخستين بار، بدعت آميزش اوزان عروضى و زبان انگليسى را پايهريزى كرده است. غزليات آقاشهيد على گاه تا بدانجا مىرود كه اگر در پى ساخت واژگان نباشيم، و آن را بشنويم، آهنگ آشناى اوزان عروضى را درخواهيم يافت. اگر «ازرا پاند» شاعر مطرح آمریکایی آغاز سده بیستم، شعر انگلیسی را با ساختار شعری هايكوهاى ژاپنى درآمیخت، آقاشاهدعلی نیز بایست نخستین شاعری باشد که غزل و رباعی را به گستره زبان انگلیسی راه داده و تنوعش بخشیده باشد.
می دانیم عرفان ایرانی و زبان فارسی از طریق شاعران صوفی مسلک ایرانی در کشمیر گسترش یافته است. در این میان جایگاه بزرگان صوفی همچون «سیدعلی همدانی» معروف به «شاه همدان» و همچنین «شیخ نورالدین» صوفی شهیر کشمیر فراموش نشدنی ست. ردپای آثار و اندیشه های این دو صوفی بزرگ را در آثار آقاشاهدعلی می توان دریافت. این مایه شگفتی نخواهد بود وقتی خود او می گوید زبان فارسی را در کشمیر آموخته و غزلیات حافظ و سعدی را از بر کرده و شیفته رباعیات خیام بوده است.
دفتر شعر: «سرزمینی بدون اداره پست» تصویرهای خیالین سرزمین شعر است. هبوط شعر است که شوروشیدایی از نخستین بندهای شعریش آغاز به خودنمایی کرده، رهاشده در فضاهای سفید میان شعرها و مکانهای خالی از آدم در سرزمینی که هیچکس دیگر در آن زیست نمی کند.
«در یک نقطه معین/ جای پای تو را گم کردم» که انتقالی ست از «شهری به جایی که اخباری به آن نمی رسد.»
خطوط تلفن قطع شده، ساکنان آن در آرزوی دریافت خبری هستند حتا اگر شایعه ای باشد؛ اما هیچ خبری و شایعه ای به آن قلمرو راه ندارد. اداره پست به سادگی انبار نامه های نرسیده و مرده شده است:
«صدها صندوق پست مملو از نامه های فرستاده نشده/ خوشبختانه اینسو، آنسوی زمین را نگریستم/ این نامه ای را که برای شما فرساده شده بود/ دیدم.»
آشفتگی در درون پاکت نامه پنهان شده است. جایی که هرکس نشانه های خود را دنبال می کند؛ مگر در فرجام بدنشان به خانه رسد تا خود را به بالای مناره برسانند.
«کسی فتیله پیه سوز را در روغن خردل می خیساند/ هرشب پله ها را بالا می رود تا پیامی را که بر سیاره ها نوشته شده بخواند.»
شاعر از پل شماره صفر که بر رودخانه سنیگارا بناشده می گذرد.
«خاطره ام دوباره در مسیر تاریخ تو قرار گرفته/ در میان دود آغشته به روغن روشنایی پریده رنگ/ همه زمستان/ زمان سرگرم روغن کشی از رازیانه هاست.»
بیگانه ای به خانه بازگشته و این بار دوباره بیگانگی به سراغش می آید. همه آنهایی که بایستی بوده باشند، رفته اند. فضای آکنده از دود روغنی روشنايىهاى پريده رنگ است و با چنين نورى نمىتوان ردپاى كسى را دنبال كرد. شاعر خود را اسير بازى كلمات نمىكند. از عرفان عبرى «در آغاز كلمه بود» فاصله مىگيرد. چنين شعرى را نتهاى موسيقى نقش بسته بر كاغذ مىداند كه چيزى نيستند مگر كليدهايى براى نوازندهاى ماهر تا به جهان موسيقيايى پشت درها راه يابد. او خود اشاره مىكند جهانبينى شرق موسيقى را وراى نتها و شعر را وراى كلمات مىداند، جايى كه انگشتان سياه شده از دوده چراغ تمبر نامهها را باطل مىكند، آدمها يا نامهها؟ نامهها را بايست خواند تا آشوب و پريشان حالىشان را درك كنيم، همچون آدمها در سرزمينى كه ادارهى پست ندارد:
« ... درست در نقطهاى معين جاى پاى تو را گم كردم / من به تو نيازمندم/ تو نياز دارى به كمالبخشى من /... تاريخ تو بر سر راه خاطرهى من قرار گرفته من همهى آنچه گم كردهاى هستم. دشمن كامل تو/ خاطرهى تو بر سر راه خاطرهى من قرار گرفته»
در چنين فضايى ست كه شاعر دوباره به سرزمين خود باز مىگردد:
«جايى كه منارهها در دل خاك دفن شدهاند/ و كسى فتيلهى پيهسوز را در روغن خردل مىخيساند/ هرشب / پلهها را بالا مىرود تا پيامى را كه بر سيارهها نوشته شده بخواند/ انگشتان سياهشدهاش تمبرهاى نامهها را باطل مىكنند/ تمبرهاى نامههاى بايگانى شده با نشانىهاى جزاديده،/ نشانى خانههاى دفن شده يا تهى شده/ تهى؟ زيرا بسيارها گريختهاند.»
در شهر ويران شده كه آدمهاش گريختهاند، نامهها پريشان حال ماندهاند؛ اما كسى نيست تا پريشانى درونشان را بخواند. نامهها همه آشوبيده و شيدايىاند. آدمها خودشان را به مقصد مىرسانند، با درونى پريشان. جايگاهها جابجا شده، نامهها با آدمها. نامهها ماندهاند و آدمها مىروند. تنها نامهاى باز مىشود كه در آن پوست تنى شكوه مىكند از چروكيدگى و مچاله شدنش در نبودِ دستانی نوازشگر. سالها دستى اين پوست را لمس نكرده. در پايان ماجرا، شاعر در روز عاشورا پیکر بی جان دريافت كننده واقعى نامه را در خيابانهاى جارى از خون و اجساد مىيابد.
«سرزمينى بدون اداره پست»، بازيافت ويرانههاى تاريخى نيست، مشاهدات زائری ست كه منزلگاهها را پشت سر مىگذارد تا در جايى، لابلاى سطرهاى نامهاى يا شعرى، آرام گيرد. فرجام اين كه در بالاى منارهویران شده در می يابد منزلگاهی وجود ندارد. رفتن به سوى منزلگاه، خود منزلگاه است.