«من روایتهایی از تعرضهای مردان حکومت جمهوری اسلامی ایران نسبت به زنان را شاهد بودهام و شنیدهام. اعتراض من تعرضِ مردان نظام جمهوری اسلامی ایران به زنان است، بهویژه، تأکید میکنم نسبت به تعرضِ مردانِ حکومت دینی نسبت به خودم اعتراض دارم و در دادگاه شرکت نمیکنم. بیش از ۲۳ الی ۲۴ مورد آثار کبودی، از گردن، سینه تا رانِ پای من که جای دست مردان حکومت جمهوری اسلامی بوده ثبت و ضبط شده…».
اینها سخنان نرگس محمدی است. بر جای دست مردان حکومت جمهوری اسلامی بر بدن زنان معترض شهادت میدهد. مردانِ حکومت دینی، مدعیان و مبلغانِ فرهنگِ عفت و ناموس و محرم و نامحرم…
و ما در دومین شماره از مجموعه پادکست «یادآر»، یک سال پس از آغاز جنبش «زن، زندگی، آزادی» و مبارزه تن به تن زنان معترض با حکومت جمهوری اسلامی بر سر آزادی و کرامت، هزاران زن زندانیِ بیپناه در زندانهای جمهوری اسلامی را به یاد میآوریم؛ تنهای بیپناهشان را، ترسخورده، در خود جمعشده…
مرورگر شما HTML5 را پشتیبانی نمی کند
در این زندانها بر زنان چه میگذرد؟ در اعتراضات ۱۴۰۱، زنان معترض را چهگونه و در چه شرایطی بازداشت کردند؟ چهگونه و در چه شرایطی بازجویی کردند؟ چرا زنان را برهنه کردند؟ چرا و چهگونه زنان معترض - برهنه چون لحظهی تولد- بیهیچ پناه و تنپوش و لباس و پوششی در برابر مأمورانِ حکومت قرار گرفتند؟
مژگان کشاورز، فعال حقوق زنان یکی از این زنان است که روایت خود را بازمیگوید:
«توی خانه نشسته بودیم که صدای در آمد. من در را باز کردم. بازجوها وارد شدند. پاشان را لای در گذاشتند و یک لحظه وحشت خیلی عجیبی من را فراگرفت. تازه به خانه رسیده و دوش گرفته و لباس راحتی پوشیده بودم. حتی نگذاشتند من یک ملحفه روی خودم بیاندازم. خیلی شرایط بدی بود. حس آزار جنسی به من دست داده بود که بدن من لخت است و آنها دارند به من نگاه میکنند…مردانی که من آنها را نمیشناسم و احساس امنیت ندارم و نمیدانستم کجای بدنم را پنهان کنم. بدنم کاملا عریان بود و یک تکه لباس خیلی معمولی نازک به تن داشتم. نمیدانستم پاها را پنهان کنم یا قسمت بالای بدنم را و واقعا معذب بودم».
او ادامه میدهد: «کتابهای من را پرتاب میکردند روی زمین و میگفتند بله دیگر اینها فروغ است. فروغ و شاملو میخوانی که این تفکرات را داری».
او به یاد میآورد: «دخترم از ترس داخل حمام رفت و در را قفل کرد. اینها متوجه شدند که یک نفر داخل حمام است چون دیدند که چه کسی رفته. با لگد به در حمام میکوبیدند و میگفتند ما در را میشکنیم. من گفتم خواهش میکنم به او کاری نداشته باشید. او بچه است».
مژگان کشاورز از رفتار مأموران میگوید: «یک نقاشی روی در یخچال بود که نیکی نقاشی کرده بود. درباره حجاب بود و نوشته بود که من حجاب را دوست ندارم و دخترانی نقاشی کرده بود که سر کلاس بیحجاب هستند. [برآمده از ] تصورات خودش که دوست داشت این طور به مدرسه برود. آنها این نقاشی را به دست نیکی دادند و گفتند پارهاش کن. نیکی مقاوم ایستاد و گفت پارهاش نمیکنم. نقاشی را به من دادند و من هم پارهاش نکردم. خودشان نقاشی را پاره و خرد کردند و روی سر نیکی ریختند. گفتند وقتی مادر این طور است معلوم است که بچهاش چه میتواند باشد…بعد از ساعتها مأمورِ خانمشان آمد. من لباس پوشیده نداشتم و اجازه هم نمیدادند لباسم را تغییر دهم. مأمورِ خانم که آمد لباسم را عوض کردم و جلوی نیکی به من دستبند زدند و به او گفتند که با مادرت خداخافظی کن چون مادرت دیگر برنمیگردد. دل بچه ۸ ساله، ۹ ساله را خالی کردند. من برای نیکی بوس فرستادم و دستهای بستهام را بالا بردم و به او گفتم من برمیگردم مقاوم باش».
آزار جنسیِ معترضان زن از همان لحظه دستگیری آغاز میشود. اغلب مراجعه بی هیچ حکم قضایی به محل زندگی یا کار، ارعاب و ترساندنِ زنان، اجازهی تغییر لباسِ راحتی خانه را ندادن، دید زدنِ بدنهای بیپناه… مژگان کشاورز میگوید: « هر قدر ازشان خواهش کردم که خودتان چیزی به من بدهید که من روی خودم بیاندازم گفتند ما چیزی نداریم و نمیدانیم و باید صبر کنید تا مأمورِ خانممان بیاید. از آنجا استارت آزار جنسی و خشونتی که به من وارد شد زده شد».
مژگان کشاورز فعال حقوق زنان و معترض به حجاب اجباری است. زنی که همراه با دو زن دیگر، یاسمن آریانی و مادرش، منیره عربشاهی در واگنهای زنانه متروی تهران روز جهانی زنان را تبریک گفته بودند و شاخهای رُز سفید به هر زن داده بودند.
این سه زن بعدا تعقیب، بازداشت و در شعبه ۵۴ دادگاه تجدیدنظر استان تهران در مجموع به ۳۱ سال زندان محکوم شدند!
مژگان کشاورز، با حکم ۲۳ سال و شش ماه حبس که در دادگاه تجدید نظر به ۱۲ سال و هفت ماه کاهش پیدا کرد، در آستانه اعتراضات ۱۴۰۱، در آزادی مشروط به سر میبرد. بار دیگر دستگیر شد. چرا که فریاد زده بود زن، زندگی، آزادی.
او و هزاران زن دیگر. یکی دیگرشان الهه اجباری است. زنی از قلبِ پارهپارهی سیستان و بلوچستان، دانشآموختهی روانشناسی. هجدهم آذر ماه ۱۴۰۱ بدن زخمی و آزردهاش را در یکی از خیابانهای تهران پیدا کردند. تناش شکنجهدیده و سرش تراشیده بود. چهار روز قبل مأموران امنیتی او را ربوده و به مکانی نامعلوم برده بودند. او میگوید: «در آن سه چهار روز که آنجا بودم لباس تنم نبود. آنها لباسهای من را درآورده بودند و داشتند بدنم را مسخره میکردند. خیلی بر بلوچ بودن و زن بودنم تأکید داشتند. میگفتند شما بلوچها چرا رنگ پوستتان این طوری است. چرا این قدر لکه داری…چرا پوستت…. ببخشید من کمی برای سخت است…».
الهه لیوانی آب مینوشد. ادامه میدهد: «چیزی که میشنیدم این بود که میخواستند کلا موهای من را از ته بزنند. بعد بینشان اختلاف شد. یکی میگفت اگر کلا موهاش را بزنیم مدرک میشود، ولش کن. نمیخواهد. دیگری میگفت باشد پس با قیچی موهاش را کوتاه میکنیم. دست و پاهای من هم بسته بود. دو آمپول هم به من زده بودند. من نمیدانستم آن آمپولها چه بود اما بدنم شل بود و را حت نمیتوانستم صحبت کنم. انگار اختیار دست و پاهام را نداشتم. گیج گیج بودم، منگ بودم و صداهای اطراف را درست تشخیص نمیدادم. آنجا بود که موهای من را کوتاه کردند. با این ایده و هدف که شماها در این انقلاب میخواستید به همین برسید دیگر! مگر نیامدید موهایتان را کوتاه کنید؟ شما کلا از این که تحقیر شوید و موهایتان کوتاه شود لذت میبرید».
او به یاد میآورد: «من این بار که دستگیر شدم خیلی کتک خوردم. دفعه اول که من گرفتند این طور نبود که این قدر کتک بزنند ولی این دفعه من را خیلی کتک زدند و من خیلی ترسیدم یعنی این را تقریبا جای دیگری نگفتم ولی من حتی اختیار ادرارم را هم از دست داده بودم و برای همین خیلی نمیدانستم که چه اتفاقی دارد میافتد. همین طوری گیج بودم و بعد از آمپولها هم بیشتر گیج بودم».
الهه اجباری میگوید: «لباسهای من را که درآوردند داشتند رنگ پوستم را مسخره میکردند و میگفتند خوشگل هم نیستی که این قدر دنبال آزادی و نشان دادن بدنت هستی. همه پوستت که پر از لکه و تیره است. چه چیزی را میخواهی نشان بدهی؟»
وارد آنجا که شدم شروع کردند به درآوردنِ لباسهای من. من قبلش خیلی دست و پا و جیغ میزدم ولی از جایی به بعد اصلا دیگر صدایم درنمیآمد. خیلی ترسیده بودم و آنها هم مدام میزدند توی گوشم و میگفتند میزنیم میکشیمت. میگفتند چرا این قدر زر میزنی؟ خفه شو و من هم خیلی ترسیده بودم و هیچ مقاومتی نکردم. همه لباسهای من را درآوردند. حتی لباسهای زیر را. موقعی که این کار را میکردند میگفتند بذار ببینیم چه داری که این قدر دوست داری بدنت را نشان بدهی؟ بقیه دوستان مبارزت هم این جوری هستند؟ دقیقا از لفظ سینه استفاده میکردند و میگفتند نه سینه داری، نه کون! چه چیزی را میخواهی بیرون نشان دهی؟»
الهه اجباری بهسختی به یاد میآورد: «میخندیدند. فکر میکنم چهار نفر بودند. دقیق نمیدانم. چهار تا بودند و با هم میخندیدند».
زنان را پشت درهای بسته، در مکانهایی نامعلوم، خارج از هر نظارتی، لخت میکنند و میخندند….میخندند…دستهجمعی میخندند…انگار که تونل وحشت.
برای خیلی از زنان، آزارهای جنسی از همان لحظه هجوم به خانه، بازداشت و انتقال به مکانی نامعلوم یا اگر خوششانس باشند بازداشتگاه، آغاز میشود. مثل آنچه مژگان کشاورز روایت کرد؛ مثل آنچه لیلا منصور به یاد میآورد: « یک دفعه دیدم یک آقای ریشویی پشت در است. آمدم در را ببندم که پایاش را گذاشت لای در و در را محکم فشار داد و آمد داخل. من همان لحظه احساس کردم اولین تجاوز به حریم شخصیام اتفاق افتاده است. من سابقه بازداشت داشتم در ۸۸ ولی در خیابان هر دو بار بازداشت شده بودم. این طوری که بریزند و در منزل شخصیام بازداشت کنند خیلی به نظرم غیرقابل تحمل بود».
لیلا منصور به خاطر میآورد: «از همان اولین روز در مقابل کسری، درواقع همان روزی که مهسا امینی کشته شد و خبر فوتش در بیمارستان رسید من آنجا حضور داشتم. نهایتا من را ۲۵ آبان دستگیر کردند و علت بازداشت هم عکسی بود که از من در تجمع چهلم مهسا در چهارم آبان گرفته بودند».
الهه اجباری: همه لباسهای من را درآوردند. حتی لباسهای زیر را. موقعی که این کار را میکردند میگفتند بذار ببینیم چه داری که این قدر دوست داری بدنت را نشان بدهی؟ بقیه دوستان مبارزت هم این جوری هستند؟
چهلمین روزِ کشته شدنِ مهسا امینی، در بازداشتگاهِ نیروی انتظامی؛ روزی که بسیاری از معترضان دستگیر شدند. بسیاری ساچمه و باتوم خوردند و حتی نتوانستند به هیچ بیمارستانی مراجعه کنند. لیلا کمتر از یک ماه پس از اعتراضاتِ آن روز بازداشت شد. درست مثل مژگان وقتی تازه به خانه بازگشته بود. او تعریف میکند: «من روزی که اینها آمدند هفته اول پریودم بود و من هفته قبلش عملش هیسترکتومی کرده بودم یعنی رحمام را درآوردند به خاطر این که فیبرمهای خیلی زیادی داشتم و خونریزیهای شدید داشتم. اینها که به خانه آمدند خب من استرس هم گرفته بودم و میخواستم بروم دستشویی و این زنان هم نمیگذاشتند. یعنی میگفتند ما باید اول خانه را کامل بگردیم و قبل از رفتن اجازه میدهیم که بروی دستشویی».
و روایت فاطمه، فاطمه خوشرو که فعال حقوق حیوانات بود و در ۲۵ آبان ۱۳۹۸ در خرمآباد بازداشت شد. در اعتراضات پیش از جنبش «زن، زندگی ، آزادی» و تجربه او هم آزار و اجبار به برهنگی در برابر چشمانِ مأمورانِ مرد و زن: «هنگام بازداشت اصلا برای اینها مهم نبود. بدن ما را لمس میکردند. ما را به سازمان اطلاعات سپاه منتقل کردند و آنجا ما را وادار کردند که جلوی دو مرد و دو زن لباسهامان را درآوریم. ما اعتراض کردیم و گفتیم که نمیخواهیم جلوی این مردان برهنه شویم. میخواستند بازرسی بدنی انجام دهند. ما که اعتراض کردیم انگار آن دو مرد انگار خودشان خجالت کشیدند و رفتند بیرون. ما یک گروه بودیم و نوبت هر کدام از ما که میشد و میخواستیم لباسهامان را درآوریم از شدت شرم، بقیه اصلا نگاه نمیکردیم».
فاطمه خوشرو ادامه میدهد: «حین دستگیری و بازجویی از الفاظ جنسی برای تحقیر استفاده میکردند. از روابطی که داشتی یا با شخصی که در ارتباط بودی، بازجوها اینها را مثل یک انگ به شما [میزنند] و به تو القا میکنند که زن خوبی نیستی، دختر پاکدامنی نیستی، تو با این فرد ارتباط داری و ما این ارتباط را به بقیه و خانوادهات عنوان میکنیم. یکی دو تا از خانمهایی را که همراه من بودند ترسانده بودند. حتی یکی از دخترخانمها لزبین بود و مدام تهدیدش میکردند که به برادرهایت میگوییم. تمام این الفاظ جنسی و فحشها را بدون این که برایشان اهمیتی داشته باشد جلوی بازجوها و مراقبانِ خانمی که آنجا بودند به ما میگفتند. اصلا هیچ گونه خجالتی بین آنها وجود نداشت و برای این که بخواهند ما را کوچک و شرمنده کنند مدام این الفاظ زشت را به کار میبردند».
الفاظ زشت، کلمات رکیک جنسی، اشاره به اندامهای بدن، شوخی کثیف جنسیتی…آزار جنسی زندانیان سیاسی، چه در زمان بازداشت، چه در بازداشتگاههای موقت و زندانها و بازجوییها و حتی ونهای گشت ارشاد، موقع انتقال بازداشتشدگان. جمهوری اسلامی از دهه ۶۰ تا امروز همواره همه چیز را تکذیب کرده. حتی وقتی کسانی مانند آیتالله منتظری که زمانی قائممقام رهبر جمهوری اسلامی بود در نامهای به تجاوز به زندانیان دختر اعتراض کرد.
از گزارشهای تجاوز، برهنه کردنِ اندام جنسی و ادرار کردن بر روی بدن زندانیان سیاسی در زندان کهریزک گرفته تا نامه مهدی محمودیان، عضو جبهه مشارکت به خامنه ای در سال ۹۰، که در آن از تجاوز جنسی علیه زندانیان در زندان رجایی شهر کرج به عنوان امری عادی گزارش داده شد.
با این حال تا امروز که یک سال از آغازِ جنبش «زن، زندگی، آزادی» میگذرد و دهها گزارش از آزارهای جنسی حکومتی در جریان این اعتراضات منتشر شده، هرگز پای هیچ نهاد ناظرِ بینالمللی به زندانهای جمهوری اسلامی نرسیده است.
فاطمه خوشرو میگوید: «هنگامی که ما باید جلوی مأمورین و دوربین عریان میشدیم،ما را لمس میکردند. باید بشین و پاشو میکردیم و معاينه واژینال میشدیم. بسیار احساس شرم داشتیم. اینها به حریم خصوصی ما تجاوز کرده بودند. مخصوصا پشت آن دوربینها که مأموران مرد بودند و داشتند ما را نگاه میکردند. به ما احساس حقارت و کوچک شدن دست داده بود که چرا این اشخاص باید به حریم خصوصی و بدن ما به این صورت تجاوز کنند».
و لیلا که به یاد میآورد: «من را بردند داخل یک راهرو، یک اتاق کوچکِ بسیار بههم ریخته که پر از لباسهای مختلف بود. به من گفت چشمبندت را بزن بالا و هه لباسهایات را دربیاور. سویشرت را درآوردم. بلوز و شلوار را درآوردم و با سوتین و شورت ایستادم. گفت اینها را هم دربیاور. گفتم خانم پریود هستم و الان اگر شورتم را در بیاورم ممکن است کثیف شود. گفت اشکالی ندارد باید دربیاوری و ما باید همه چیز را ببینیم».
فاطمه خوشرو: بدن ما را لمس میکردند. ما را به سازمان اطلاعات سپاه منتقل کردند و آنجا ما را وادار کردند که جلوی دو مرد و دو زن لباسهامان را درآوریم. ما اعتراض کردیم و گفتیم که نمیخواهیم جلوی این مردان برهنه شویم.
زندانی سابقی که در داخل ایران به سر میبرد و به دلیل رعایت مسائل امنیتی بدون نام بردنِ نامش با او گفتوگو کرده و صدایاش را تغییر دادهایم بر شرایط مشابهی شهادت میدهد: «وقتی من را به زندان منتقل کردند به اتاق کوچکی بردند و کامل برهنه کردند. گفتند که بشین و پاشو. خانمی من را از جلو و پشت نگاه میکرد. حتی دستکشی دستاش بود و زیر سینههای من را نگاه کرد و گفت سینههات را بده بالا. اینها از نظر من فقط برای تحقیر است. چون اگر برای این باشد که یک وقت ما موادی با خودمان داخل زندان نبریم، اولا اینها ناگهان حمله کردند و من را دستگیر کردند و ما آمادگی برای دستگیری که نداشتیم. خیلیها را از داخل خانههاشان یا در خیابان دستگیر کردند. این همه دستگاه برای اسکن کردن و بازرسی هست. نیازی نیست که کسی را لخت کنند. اما اینها به نظر من برای تحقیر، زنان و مردان را برهنه میکنند».
الهه اجباری ادامه میدهد: «عکس و فیلم هم میگرفتند. به بهانه این که ما میخواهیم چیزی همراه خودت داخل نبری - با این که خودشان دستشان را هم جا میکردند- گفتند باز هم با تن لخت بشین و پاشو - چیزی در مایههای کلاغپر- بروید.
مژگان کشاورز هم از همین شرایط میگوید: «لباسهام را درآوردم. میگفت باید حتما باید پاهات را باز کنی. چار بار یا پنج بار باید بشین و پاشو انجام دهی که ما ببینیم».
لیلا منصور که هنگام دستگیری پریود بود به یاد میآورد: «سوتین و شورت را درآوردم. پدم غرق خون بود. داشتم پاهام را به هم فشار می دادم که چیزی نریزد. گفت پشتات را بکن به من دو بار بنشین و پاشو. گفتم خب من برای چه برای این کار را بکنم. گفت به خاطر این که چیزی با خودت پنهان نکرده باشی. گفتم عزیز من! من پریودم! در این وضعیت نمیتوانم چیزی پنهان کنم. گفت نه! گفتم خونریزی من زیاد است. فیبرم دارم. گفت باید این کار را بکنی. دیگر واقعا بغضم گرفت. همین که داشت من را در آن شرایط نگاه میکرد. مخصوصا که پریود هم بودم خیلی به من فشار میآورد. همان دفعه اول که بشین و پاشو کردم یک لخته بزرگ خون افتاد پایین و دیگر خودش گفت بس است دیگر. نمیخواهد. اشکهایم همین طور میریخت و او گفت گریه نکن. گفتم چرا دارید با ما این کار را میکنید؟ مگر ما چه کار کردهایم؟ ما یک اعتراض معمولی کردهایم به کشته شدنِ یک آدم. ما چه تهدیدی برای شما بودهایم که باید این طور تحقیرمان کنید»؟
الهه اجباری احساساتی را که تجربه میکرد به خاطر میآورد:« احساس حقارت، احساس تنفر از بدنم. ما در نظام جمهوری اسلامی هیچ جور امنیت نداریم ولی همین که در یک جایی قرار میگیریم که دیگر هیچ راه فراری نداری و بدنت را تحقیر میکنند و تو حس میکنی که مرده یا زندهات هیچ فرقی ندارد و به دلیل زن بودنت و اندامهایی که داری چه توسط مردان و چه توسط زنانی که در زندان هستند تحقیر میشوی خیلی حس بدی به خودت میگیری. من بعد از آن که مجبورم کردند به بشین و پاشو داشتم بالا میآوردم ولی برای هیچ کس هیچ اهمیتی نداشت».
حالا زنان را برای عکاسی میبرند. یک بار دیگر برهنه و بیپناه این بار در برابر دوربینها.
مژگان کشاورز از اتاق عکاسی میگوید: «خانم گفت اینجا اتاق عکاسی ماست و باید از تمام بدنتان عکس بگیریم. بهزور مجبور شدم دوباره لباسهام را دربیاورم. گفت در پروندهات قرار میگیرد. گفتم شما دارید جلوی دوربین این کار را با من میکنید. این فیلمه را بعدها چه کسی میخواهد ببیند. آیا حکومت فردا از این فیلمها استفاده میکند و باج میگیرد؟ خانم گفت نه. اینها همه فقط دست ماست و محرم است و کسی به آن دسترسی ندارد. جالب بود که آن خانم کارمند ساده آنجا بود. من مطمئن بودم که الآن دوربینها دارند ما را نگاه میکنند و من نمیدانم که در آینده چه استفادهای از این فیلمها و عکسها میشود و خب شما این کار را انجام میدهید و بعد از این که تمام میشود وارد سلولتان میشوید».
مژگان وارد سلول خود میشود: « آنجا فقط یک قرآن و چادر نماز و مقنعه بود که باید با آنها زندگی میکردم».
بسیاری از زنان بازداشتشده در اعتراضات ۱۴۰۱ تا ماهها در سلولهای انفرادی ماندند. زیر نگاهِ دائمی دوربینها. یکی از آنها مژگان است که به یاد میآورد: «اگر میخواستم برای بازجویی بروم باید چادر و مقنعه سر میکردم. یک حمام و دستشویی بود داخل سلول. خودشان میگفتند فقط ما نگاه میکنیم ولی دروغ میگفتند. بازجو میگفت چرا غذا نمیخوری و چرا این قدر لاغر میشوی؟ برای بازجویی جان نداری. من تمام غذاها را در دستشویی میریختم سیفون را میکشیدم برای این که کمتر دستشویی بروم. آشامیدنیها کمتر میخوردم برای این که دستشویی نروم. برای حمام هم خودم را از روی لباسها میشستم تا کمتر جلوی دوربینها دیده شوند…حس تجاوز و آزار جنسی داشتم که بازجو الآن دارد من را نگاه میکند و لذت میبرد…مطمئنا برای آنها حس لذت دارد».
لیلا هم از تجربه دستشویی رفتن در زندان میگوید: «در ۲۰۹ هر بار برای دستشویی رفتن باید زنگ سلول را بزنی و هر وقت که صلاح بدانند میآیند و در را باز میکنند که بروی دستشویی. تا روزی که انفرادی بودم یک توالت فرنگی داخل خودِ انفرادی بود. مشکلم فقط این بود که پریود بودم و برای پد گرفتن هر بار باید از اینها میخواستم. میآمدند یک پد میدادند و میرفتند. تا چندین ساعت یا حتی ۲۴ ساعت ممکن بود دیگر پد ندهند. حمامهای ۲۰۹ یک دریچه داشت که از بیرون باز میشد. دو روز در هفته روز حمام ما بود. تقریبا ۳۰ نفر در سلولهای مختلف انفرادی و گروهی بودند. در سلولهای گروهی هفت، هشت نفر در یک سلول بودیم. روز حمام میگفتند هر کس که میرود حمام باید ده دقیقهای هم خودش و هم لباسهاش را بشوید و بیرون بیاید که نفر بعدی برود. خب خیلی سخت است. آنجا هم دیر به دیر میروی حمام. بعضیها میخواستند موهاشان را دودست بشویند. شامپوی اضافه نمیدادند. اصلا خیلی اذیت میکردند. میآمدند ناگهان آن دریچه را از پشت باز میکردند. زن زندانبان جیغ میزد بیا بیرون دیگر! و خب آدم برهنه زیر دوش! هر کسی فکر میکنم در حمام، زیر دوش باید احساس امنیت بیشتری بکند. ما مرتب استرس داشتیم…من همیشه یک جوری حمام میکردم که پشتم به آن دریچه باشد که اینها اگر نگاه کردند لااقل پشت من را ببینند».
خیلی از زنان هم به سلولها و بندهای عمومی یا بند جرائم خشن، بدون هیچ گونه تفکیک جرمی منتقل شدند. بعد بازجویی، بازجوییهای بیپایان…همان مرحلهای که حالا دور تازهای از آزار و اذیت و تعرض جنسی آغاز میشود.
زندانی به یاد میآورد: «بازپرس مرد است. قاضی مرد است. بازجوها مرداند. اولین کاری که میکنند این است که چرا فکر زندگی و خانواده نیستی و این کارها چیست که کردی. شما در بازجوییها همیشه یک چشمبند داری که پشت به بازجو و رو به دیوار نشستهای. نمیدانی چه کسی آنجاست و چند نفر هستند. همیشه این دلهره را داری که چه اتفاقی قرار است بیفتد. همهاش دلهره داری که تو را کجا میبرند. در کدام زیرزمین هستی. کسی را نمیبینی. فقط صدای مردها را میشنوی که یک موقع با خشونت با تو حرف میزنند، یک موقع فحاشی میکنند و یک موقع با مهربانی حرف میزنند. احساس امنیت نداری. روح و روانت را به هم میریزند. وارد حریم خصوصی افراد میشدند. میپرسیدند فلانی کی بود؟ چه رابطهای باهاش داری؟ حتی میگفتند فلان لباس را برای فلانی میپوشیدی؟ گیرهای این طوری میدادند. یا میگفتند تو اگر اهل زندگی بودی که این شرایطت نبود. چرا فکر بچهات نبودی؟ زندگیات از هم پاشیده. معلوم است اهل خانواده نیستی و حتی به مادرت سر نمیزنی. برو ازدواج کن. برو فکر زندگی باش…تحقیرهای این مدلی».
لیلا منصور اما از مشاهداتش درباره بازجویی زنان کمسن و سالتر هم میگوید:« بچههایی بودند که کم سن و سال بودند و بازجوهای اینها اکثرا جوان و حدود ۳۰ یا ۳۵ساله بودند. این بچهها را ساعت ده شب به بعد برای بازجویی میبردند. من چند بار به زنان زندانبان گفتم که خانمها ساعت اداری بازجویی چه زمانی است؟ مگر ده شب به بعد میشود بازجویی کرد؟ میگفتند بله ما سرمان شلوغ است و ممکن است اصلا بازجوها بیست و چهار ساعته هم کار کنند. اگر نصفهشب هم بیایند و بگویند متهم را بیاورید ما موظفیم که متهم را ببریم. این بچهها را ساعت ده شب برای بازجویی میبردند تا یک و دو نیمهشب و خیلی وقتها اصلا میآمدند و میگفتند بازجو به ما میگوید شما را میگذارم آخر سر که بیایید من حال کنم و بقیه را بشوید و ببرد. یعنی رسما با اینها لاس میزدند.
در یک مورد وسط بازجویی میآمده به دختر میگفته من ازت خوشم میآید و دوستت دارم. فکر کنید در آن شرایط بازجویی و با چشمهای بسته بازجو چنین چیزی بگوید و تو هیچ دفاعی از خودت نمیتوانی بکنی. اینها موظف بودند که در اتاق بازجویی یک نفر سومی هم باشد اما این بچهها را که می بردند نفر سومی هم نبوده. این دختر بوده و یک بازجوی جوان. هر لحظه این دختر فکر میکرده ممکن است مورد تعرض قرار بگیرد یا به او تجاوز شود».
الهه اجباری سعی میکند تصویر بازجوی خود را در ذهن بازسازی کند: «احتمالا یک مرد هیکلی و سنگین. چون وقتی راه میرفت به نظر سنگین میرسید. همیشه خیلی بوی عرق میداد. ریش و سبیل داشت احتمالا. تیپیکالِ بسیجیها. اخمو. چند تا انگشتر عقیق در دست و یک تسبیح در دستش. آه و یک شوکر هم که در دستش بود. چون شوکر را میزد فهمیدم که شوکر در دستش است».
الهه منقلب شده و ادامه میدهد: «چیزی که خیلی برای من دردناک بود این بود که این شکنجهگران میگفتند حالا چه کار میتوانی بکنی؟ ما حتی نیازی نیست تو را بکشیم. تو را میفرستیم که همانهایی که دنبالت هستند که تو را چون لکه ننگشان هستی بکشند، همانها تو را بکشند. این خیلی برای من جمله دردناکی بود. عمق آن مردسالاری بود. چند تا مرد داشتند تصمیم میگرفتند که چهگونه میتوانند من را بکشند. به من گفت که در همه عکسهایت هم که ماشالله آستین را زدی بالا. (من همیشه آستینم را میزدم بالا و لباسهای مردانه میپوشیدم) مثل این که کلا خوشت میآید که نشان بدهی. من سرم پایین بود که چیزی نگویم. با سیگار دست من را سوزاند…عکساش را میتوانم برایتان بفرستم. من فقط سوختم و هیچ چیزی نتوانستم بگویم. عکسهای من را نگاه میکرد و هی راه میرفت. میگفت شما چپولها (فقط چون در عکسها شال قرمز به سر داشتم) کلا عادت دارید دور هم جمع شوید و سکس گروهی بکنید و از این که بدنتان را نشان دهید لذت میبرید و همه جا هم که آستینت را بالا زدهای. من آنجا هم که نشسته بودم دقیقا آستینم بالا بود و آنجا بود که سیگارش را خاموش کرد…میگفت آتش جهنم هم این مدلی است. امتحانش کن».
و فاطمه خوشرو که انتقال خود به زندان اوین را به یاد میآورد: «من را به بند دو الف زندان اوین منتقل کردند. مدام من را تحت فشار قرار داده بودند که باید اعتراف کنی که از منافقین و معاندین پول گرفتهای و به معترضان دادهای که به خیابان بیایند و اعتراض کنند. من میگفتم من جلوی دوربین نمیآیم. من چنین کاری نکردهام و فقط یک معترض بودم. تا این که شخصی که پشت دیوار شیشهای بود گفت شما آزادید. بروید لباسهاتان را تحویل بدهید و مأموران میخواهند شما را به شهرستان خرمآباد برگردانند. چشمبند زدند و زنان مراقب من را بردند. همیشه که من را میبردند از پلهها بالا میرفتیم. این بار من را از یک مسیر دیگر بردند و در یک اتاق خیلی کوچک وارد کردند و خانم مراقب به من گفت لباسهات را دربیاور و من تحویل بده. من باید لباسهایی را که بالا تحویل داده بودی بیاورم. لباسهای زندان را از تن دربیاور و به من تحویل بده. این خانم خیلی عجله داشت و لحن بسیار بدی هم داشت. اتاق بسیار کوچکی بود. دوربین هم در آن وجود نداشت. این خیلی به من استرس داد چون در تمام اتاقها دوربین هست. حتی در سلول انفرادی هم که هستی دوربین طوری نصب شده که تمام رفتارهای شما در حمام و دستشویی را هم نظارهگر هستند و هیچ گونه حریم خصوصی نداری. ولی در این اتاق دوربین نبود. من فکر کردم خانم مراقب میخواهد داخل بیاید. هیچ گونه لباسی تنم نبود. لباسهام را تحویل آن خانم داده بودم. دیدم چند تا مرد که ماسک زده بودند و صورتشان مشخص نبود وارد شدند. شخصی را که همیشه من را بازجویی میکرد از صدایاش شناختم. ایشان آخر از همه وارد شد…متأسفانه به اندام جنسی من دست میزدند. من را لمس میکردند…واقعا شوک شده بودم. اصلا نمیدانستم آیا این اتفاقات واقعی است؟ آیا دارم خواب میبینم؟ اصلا متوجه گذر زمان و این که کجا هستم نمیشدم. بسیار حالت بدی داشتم. بازجو با الفاظ زشت و زنندهای گفت این را دراز کنید! من اصلا نمیدانستم تعداد این افراد چند نفر است. بازجو گفت این پنج نفر که خسته شوند من پنج نفر دیگر را میآورم…باید اعتراف میکردی. چرا حرف من را گوش نکردی؟ من آنجا شروع کردم به التماس کردن. گفتم خواهش میکنم. من غلط کردم…هر چه که شما بگویید من انجام میدهم. هر کاری که بخواهید من انجام میدهم…متأسفانه این اتفاق برای من افتاد و …خیلی معذرت میخواهم تا آخر نمیتوانم توضیح بدهم»…
این یادآوریها حال او را منقلب کرد است. با این حال بر خودش مسلط میشود: «قبل از این ماجرا من را تحت فشار گذاشته بودند که باید اعتراف کنم. من نمیخواستم اعتراف کنم. چون کاری نکرده بودم. بدون هیچ برنامهای به خیابان رفته بودم اما اینها یک چیز دیگر از من میخواستند. بعد از آن اتفاق تلخ اما آنها از اتاق رفتند بیرون. چند روز بعد برای مدت سه روز من را جلوی دوربین بردند. نوشتههایی را به من دادند که باید از روی آن میخواندم. جاهایی را دوباره تصحیح میکردند و من جلوی دوربین میگفتند. من یک هفته قبل از شروع اعتراضات به ایران آمده بودم. من در ترکیه زندگی میکردند و اینها از من میخواستند که بگویم از معاندین و منافقین از جمله پارتنرم که یک شهروند آمریکایی است و قبلا برای وزارت دفاع آمریکا کار میکرده پول گرفتهام. باید میگفتم که از او پول گرفتهام و با برنامه او و همکارانش به ایران آمدهام و اعتراضات را به وجود آورده و سردرستگی و لیدری کردهام. من را به این شرط آزاد کردند که به ترکیه بروم و با آنها همکاری کنم و در همکاری با سپاه پاسداران کمک کنم که او را بدزدند و به ایران بیاورند. پدرم را هم گروگان گرفتند. قاضی به من گفت پدر شما ضمانت کرده و برای این که شما بیرون بیایید وثیقه گذاشته و اگر با سپاه پاسداران همکاری نکنید، ما خانوادهتان و مخصوصا پدرتان را میگیریم. روز آخر هم به قاضی پروندهام از آنچه در بازداشتگاه دو الف اوین بر من گذشت گفتم. از مردانی که بدن من لمس کردند و شکنجه شدم و حال مناسبی ندارم. قاضی با خونسردی گفت خانم اینها هیچ ربطی به من ندارد! و به مادرم هم گفت برو خدا را شکر کن که دخترت گلوله نخورده بمیرد».
گلوله خوردن و مُردن، مثل نیکا، مثل سارینا، مثل حدیث، مثل مهسا، مثل غزاله، مثل حنانه….کشتهشدگانِ قتلهای حکومتی در اعتراضاتِ زن، زندگی، آزادی…دختران معترضی که لیلا به خاطر میآورد زندانبانها به کشته شدنشان میخندیدند: «در مورد دختران کشتهشده مثل حدیث، مثل نیکا و تمام دختران کشتهشده در جنبش، میگفتند که اینها دختران هرزهای بودهاند که توی خیابان آمده و به خانههای ناامنی وارد شدهاند که آنجا به آنها تجاوز شده و کشته شدهاند یا این که خودشان از خجالت خودکشی کردهاند. این که این روایتهای دروغ را مرتب تکرار میکردند خیلی آزاردهنده بود. اصلا زیر بار نمیرفتند. میگفتند اینها یا خودکشی کردهاند یا این که یک سری آدم اینها را کشتهاند. ما کسی را نکشتهایم. رد میشدند و با کنایه میگفتند شما میگفتید زن، زندگی، آزادی و آخرش شدهاید زن، زندگی، زندان! اینها را میگفتند و مسخره میکردند و میخندیدند».
میخندیدند…دستهجمعی میخندیدند…انگار که تونل وحشت. اما گذر از این تونل وحشت چه شکلی است؟ با آدم چه میکند؟ در تمام یک سالِ گذشته، زندگیِ زنان معترض در اعتراضات ۱۴۰۱، با کولهباری از تجربههای هولناکِ تحقیر و آزار جنسی و تعرض به جان و تن خود در زندانها و بازداشتگاههای جمهوری اسلامی چهگونه زندگیای بوده؟
روزها، شبها، ترسها، کابوسها…الهه اجباری از زیستن با خاطره فاجعه میگوید. کاری که خیلی وقتها از زیستن در خودِ فاجعه هم دشوارتر است: «اصلا چیزی نیست که به این راحتی فراموش شود. اوایل که من فقط ساعتها به سقف خیره میشدم بدون این که بدانم دارم چه کار میکنم. هیچ چیز نمیدانستم. گیج بودم. آن قدر که من بیرون از زندان و وقتی آزاد شدم پنیک بودم و بالا میآوردم و حالم بد بود در داخل زندان این طور نبودم. انگار در داخل زندان تلاش میکردم که دوام بیاورم ولی بعد از آن حسم خیلی بدتر شد. هیچ دقیقه و ساعتی نبود که من به خودکشی و تمام کردن زندگیام فکر نکنم. هیچ چیزی هم نبود که بخواهم به آن چنگ بزنم و دوام بیاورم. در آینه نمیتوانست به خودم نگاه کنم. نمیخواستم به خودم و اتفاقاتی که برایم افتاده فکر کنم. بیست کیلو وزن اضافه کردم و کلا از آنچه که قبلا بودم به چیز دیگری تبدیل شدم. این کنار آمدن خیلی برایم سخت بود. بدنم تغییر فرم داده بود و افسرده بودم. الان میروم تراپی. باید فکر درمان بودم و اینها حس بد نسبت به خودم را هر لحظه بیشتر میکند. این که بتوانم از نظر شناختی و ذهنی خودم را به این برسانم که خب من در شرایط نرمالی نبودم، بین یک عده آدم روانی و مریض بودم که هدفشان تخریب شخصیت بود و هیچ یک از حرفهایی که میگفتند درست نبود [دشوار است]. باید بتوانم با اینها کنار بیایم ولی خب با تمام این که به اینها آگاهم ولی کار سختی است».
لیلا منصور حتی نمیتوانست یک دل سیر گریه کند. او میگوید: «تا بعد از آزادی و حتی چندین هفته بعد، با این که بهشدت احساس نیاز میکردم هر کاری میکردم نمیتوانستم گریه کنم. بچههای دیگر گریه میکردند. من بغض میکرد اما نمیتوانستم گریه کنم. انگار اشکهایم خشک شده باشد. حتی موقعی که آمدن خانه، خانواده و دوستان و گربهام را دیدم، همچنان نمیتوانستم گریه کنم. تا چندین هفته بعد که اتفاقی افتاد که به واسطه آن توانستم گریه کنم».
و زن معترضی که پس از آزادی از زندان حتی از به کار بردن نام خود پرهیز دارد اضافه میکند: «به هر حال جامعه سنتی است و خیلی از خانوادهها هنوز درگیر سنتها هستند. خیلی از خانوادهها میترستند و پش بچهشان را خالی میکنند. من شاهد بودم کسانی که به خاطر این که خانم به زندان افتاده همسرش از او جدا شده. این چیزها هست دیگر. خیلی وقتها هم مردان انتظار دارند که حتما زنشان از آنها تبعید کند. این مشکلات در این جامعه هست. من فکر میکنم که قانون بدِ جمهوری اسلامی کرامت خانوادهها را زیر سؤال میبرد. وقتی که حق استقلال به یک زن نمیدهد آخرش میتواند فروپاشی خانواده باشد. حالا بعضیها قبل از این اتفاقات جدا شدند و بعضی هم هستند که وقتی به زندان افتادند همسرشان از آنها جدا شد».
فاطمه خوشرو که در انتظار روز دادخواهی است میگوید: «من شاهد دادگاه آبان تریبونال هم هستم و امید دارم که روزی در دادگاهی که قابل اجرا باشد بتوانم برای این رنجی که سپاه پاسداران بر من روا داشته دادخواهی کنم چرا که من هر روزم در آن اتفاقات و جنایتی که بر سرم آوردند تکرار میشوند و از نظر روانی بسیار به هم ریخته هستم».
الهه اجباری هم بهرغم همه چیز، به قدرت زنان ایمان دارد و تأکید میکند: «به نظر من جمهوری اسلامی با دستگیر کردن و کشتن و تحقیر این همه زن نشان میدهد که چهقدر از این مفهومِ زن، زندگی، آزادی میترسد. من با دوستان زیادی صحبت کردهام و میبینم که حتی مدل تحقیر هم یکسان بوده است. این که به ما میگفتند شما فقط دنبال فاحشگی هستید نه زن، زندگی، آزادی نشان میدهد که چهقدر از مفهوم و قدرت زن میترسند و به خاطر همین داشتند به این شدت سرکوب میکردند. با این که خیلیها درد کشیدند و آسیب دیدند این که بدانی که چهقدر قدرت داری و اگر از این قدرت استفاده کنی چهقدر برای اینها ترسناک خواهد بود و حاضراند این همه هزینه و سرکوب کنند و هدفشان هم این است که تو بروی، افسرده شود و دیگر حرف نزنی یا بلایی سر خودت بیاوری و فقط نباشی، وقتی به اینها آگاه باشیم میبینیم که آن قدر هم شرایط بد نیست و ما فقط نباید گول این فضا را بخوریم».
مژگان کشاورز هم معتقد است تغییر بدون درد ممکن نیست. او میگوید: «هیچ تغییری بدون درد نمیتواند باشد. آدمها حتما قبل از بزرگ و قدرتمند شدن دردهایی را تجربه کردهاند و تحقیر شدهاند. به قطاری که در حال حرکت است سنگ میزنند نه قطاری که ایستاده است. پس تو باید همچنان ادامه بدهی. همه ما سرماخورده یک زمستانیم و درد مشترکی داریم. من میخواستم سکوتم را در مقابل این تحقیرها بشکنم و این راه ادامه دارد. تازه کار ما شروع میشود. جامعه نیاز به آگاهی و هوشیاری دارد. ما باید اینها را بگوییم تا زنان آگاهتر و با حقوق خود آشناتر شوند. من در شرایط سخت بوده که مقاوم شدهام، در زندانها و انفرادیها و با تمام اتفاقاتی که در این سالها برای ما افتاده. اینها همه باعث رشد و مقاومت من شده. به هر حال تغییر یکشبه اتفاق نمیافتد. انقلاب واقعی را باید از درون خودمان شروع کنیم. خودمان را بسازیم. شجاعت را در خانواده و دختر و پسرمان رشد بدهیم، تربیت و آگاهشان کنیم بعد کم کم به جامعه و مدارس میرسد و کم کم جامعه به این باور میرسد که باید تغییر کند. چون تغییر یکشبه نیست».
در پایانِ دومین قسمت از مجموعه پادکست «یادآر» از شما دعوت میکنیم به یاد بیاورید؛ هزاران زن زندانیِ بیپناه در زندانهای جمهوری اسلامی و آنچه را بر آنها گذشت و میگذرد فراموش نکنید.