لینکهای قابل دسترسی

خبر فوری
سه شنبه ۴ دی ۱۴۰۳ ایران ۱۶:۰۳

کبودی آسمان و زردی نرگس و فیلم جدایی، که هنوز بر اکران است...


کبودی آسمان و زردی نرگس و فیلم جدایی، که هنوز بر اکران است...
کبودی آسمان و زردی نرگس و فیلم جدایی، که هنوز بر اکران است...

حکایت یک آدم عادی دوستدار نوروز از نوروز در غربت

روزِ نو. سال نو. فصل نو. بهار و تابستانِ امسال را پا به پای زمان پیمودم، به خزان که پای نهادم، نفهمیدم چه شد و چگونه گذشت. اسفند آمده و رو به پایان است و فروردین درپیش.

از کودکی عاشق نوروز بودم و مقیّد به اجرای تمام مراسم آن. مقیّد به بیدار ماندن تا نو شدن سال؛ فارغ از لحظۀ تحویل آن.

فرزند سالهای جنگم. آن سالها سنبل خیلی کمیاب بود. لاله هم پیدا نمی شد. می گفتند تخم این گلها، «خارجی» است و وارداتی، و جنگ، مانع از رسیدن آنها به وطن می شود. مثل همۀ کالاهای «خارجی» دیگر. سرسفرۀ هفت سین ما اما، هرسال سنبل بود. بی شک به زحمت یافت شده بود. اما بود. و دو ماهی قرمز از ده روزی پیش ازعید، کنار هم شنا می کردند. لبهایشان طوری تکان می خورد که انگار می گویند «آب». پدرم همیشه می گفت این ماهیها، مصداق این بیت حافظ اند:

بیدلی درهمه احوال خدا با او بود

او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد

زمستانی سخت بود. نزدیک نیمه شب بود و تنها چند ساعتی به تحویل سال باقی. یکی از ماهیان ناگهان از جنبش بازایستاد. دقایقی طول کشید تا مطمئن شویم که مرده. ساعتی بعد، ماهی دوم هم به یارش پیوست. خواهرم- که نوجوان بود- و پدرم، مُصّر بودند پیش از تحویل سال، سر سفرۀ هفت سین، ماهی باشد. فرجام کار آن شد که پدرم درجستجوی ماهی از خانه بیرون رفت؛ در دل دیرهنگام شب. مادرم مطمئن بود که نمی تواند با ماهی به خانه بازگردد. اما پدر با دو ماهی بازگشت.

از اوان اسفند، بوی عید را استشمام می کردم. پایبند بودم به آن که سال نو را نباید با کدورت آغاز کرد. گاه شگفت زده می شدم که به رغم آنکه هیچ خرافه ای را باور ندارم، خرافات مربوط به نوروز را گویی باور می کردم. و از این باور لذت می بردم. نه باورهایی چون بی حرکت ماندن ماهیهای سرخ در لحظۀ تحویل سال، اما باورهایی که عقلایی تر تلقی می شدند...

زمانی دیگر،سرایی دیگر

فرسنگها دور از خاستگاه نوروز، دور از ازدحام شب عید، گرانی قیمتها، آلودگی هوا و ترافیک خیابانهای تهران، به آسمان زیبای بهاری واشنگتن خیره می شوم. لکه هایی از ابر، گوشه و کنار کبود بیکران سپهر را مخدوش کرده. رنگش اما، خیره کننده است. میخکوبم می کند. رنگ افق غروب، غم از دل می زداید وغربت را در ذهن زنده می کند. بوی چمن را که نسیم غروب می پراکند، می اندیشم به اینکه ریشه ام در این خاک، از همین چمن نوخاستۀ آستانۀ نوبهار، ژرفای اندکتری دارد. برای آشنایان آمریکایی ام شرح داده ام که سال تازۀ ما چه وقت آغاز می شود. بارها و بارها. طی سالهای اخیر. درمورد لحظۀ تحویل سال برایشان گفته ام. منی که تا شش سال قبل، حتی یک بار لحظۀ نو شدن سال را در خواب نگذرانده بودم، اکنون از اینکه روز تحویل سال، روز کاری است و زمان هم، زمانی در میانۀ شب و روز، حتی اندکی خوشحال هم شده ام؛ لابد چون بهانه ام را برای نشنیدن نقارۀ سنتی آن لحظه، فراهم می کند.

نوروز، همواره برایم مهمترین مناسبت بود. تا آن هنگام که کوچیدم به این سوی آبها. شش سال است که اشتیاق بزرگداشتن این مهمترین مناسبت در تنهایی که میان خود و دخترم قسمت کرده ام، غبار غربت گرفته. این جا سنبل و لاله ارزان است و فراوان، تازه و زیبا. من اما، دیروز نرگس خریدم. سنبل برایم سمبل حسرت نوروز شده است. تا سال پیش، هفت سین می چیدم. ماهیهای قرمز را به محض مردن، با همنوعانشان جایگزین می کردم.

اکنون اما، جلوی بیلبورد «جدایی نادر ازسیمین» ایستاده ام و فخر و شوق و اشک شب اسکار را به یاد می آورم. حس گناه می کنم از این که نوروز را به شایستگی برای دخترم حفظ نمی کنم. می کوشم به نوروز نیاندیشم تا اندوهش دامنم را نگیرد. و او هم قربانی این نیاندیشیدن شده. گاهی واقعیتها دردناکتر از آنند که بتوان آنها را پذیرفت و باور کرد و حتی از آنها سخن راند. بهتر آن است که – خواسته یا ناخواسته- فراموششان کنیم.

پیله ای پیرامون روحم تنیده ام تا گزند دوری از کسان و دیار، اندوه بالیدن فرزندم، تنها با من و درغیاب هرعضو دیگرخانواده، به درونم نخزد. می دانم اما، این پیله، پوسته ای شکستنی است که ترک برمی دارد و درونم را هم می شکند. اما پذیرفته ام که این نوروز- و هرچند نوروز دیگری که از عمرم باقی باشد، اگر باقی باشد- چنین سپری خواهد شد.

عمرم ازنیمه گذشته است، و این، مایۀ تسلای خاطراست. بیش از سی نوروز را درزادگاهم گذراندم. عیدی گرفتم و عید دیدنی کردم و به خرید عید رفتم. دخترم اما، بیش از نیم عمرش را اینجا سپری کرده. و این، مایۀ هراس من است... هراس من از ندیدن وطن، از دور آب خواستن در تـنگ آب، اما نه آبی که درتنگ است، آبی که بخشی از سرشتت به آن تعلق دارد و وامدار آن است. تنگی که آبش از جنس آب خانه نیست. خانه ای که دیگر مرا راهی به آن نیست.

«....به بنفشه ها، به باران، برسان سلام ما را...»

نوروزتان؛ در خانه و دور از خانه؛ مبارک باد!

مطالب مرتبط

XS
SM
MD
LG