لینکهای قابل دسترسی

خبر فوری
پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ ایران ۰۱:۲۵

دهمین سال درگذشت نادر نادرپور، شاعری که زندگی خود را درغربت وقف مبارزات سیاسی کرد


دهمین سال درگذشت نادر نادرپور، شاعری که زندگی خود را درغربت وقف مبارزات سیاسی کرد
دهمین سال درگذشت نادر نادرپور، شاعری که زندگی خود را درغربت وقف مبارزات سیاسی کرد

ده سال از مرگ نابهنگام نادر نادرپور، شاعری که زندگی خود را درغربت وقف مبارزات سیاسی کرد می گذرد.

نادرپور در سال ١٣٠٨ در تهران زاده شد. او فرزند «تقی میرزا» از نوادگان «رضا قلی میرزا» فرزند ارشد نادرشاه افشار بود. نادرپور پس از پایان دوره تحصیلات متوسطه به ایتالیا و فرانسه رفت و از دانشگاه سوربن پاریس در رشته زبان و ادبیات فرانسه فارغ التحصیل شد. او چند سالی در وزارت فرهنگ و هنر به کار اشتغال داشت.

نادر نادرپور پس از انقلاب به فرانسه و درسال ١٣۶۵ پس از شش سال زندگی در پاریس، یک بار دیگر و این بار به لس آنجلس مهاجرت کرد. شهری که او مدت کوتاهی پس از اقامت در آن مصمم شد تا به جای «شهر فرشتگان» لقب «شهر خفتگان» را به آن بدهد.

نادرپور در لس آنجلس عمیقا احساس تنهایی می کرد، اما درهمین شهر بود که دامنه مبارزات سیاسی خود را بیش از پیش گسترش داد و هم زمان به انجام کارهای فرهنگی پرداخت. کلاس و انجمن تشکیل داد، در دانشگاه شعر و زبان پارسی آموخت و در رادیو و تلویزیون های محلی فارسی زبان به اجرای برنامه های تفسیر خبر و انجام بحث و گفتگو و بررسی های سیاسی پرداخت.

یکی از آخرین کسانی که دو هفته پیش ازمرگ با نادرپور دیدار داشته است شاعر ساکن سانتا مانیکا، دکتر مجید نفیسی است که در آن زمان به همراه منصورخاکسار و شمس لنکرانی به دیدن نادرپورمی روند: «شب خوبی بود و سرنوشت ما را به آخرین دیدار فراخوانده بود.»

ساعتی بعد وقتی اسماعیل خویی هم به جمع این شاعران می پیوندد آن ها چون پنج همکار صمیمی برای یکدیگر شعرخوانی می کنند و به مناظره می پردازند. در این مناظره بنا برگفته مجید نفیسی دو چیز گره بحث بود: «اسلام و نیما.»

«سئوال این بود که آیا حکومت روحانیت در ایران باید ما را به عکس العمل ضد عرب و ضد اسلامی بکشاند؟‌ آیا نباید میان اسلام به عنوان یک فرهنگ با اسلام به مثابه یک دین، فرق گذاشت و اولی را یکی از آبشخورهای فرهنگ ملی شمرد و دومی را امری شخصی دانست؟» بنا برگفته دکتر نفیسی، نادرپور که سابقا در یکی از مقالات خود تمدن اسلامی را به عنوان یکی از دو منبع فرهنگی ملی ما مطرح کرده بود، به نظر می رسید که در چند سال اخیر به سمت افکار عرب ستیزی و پرستش ایران باستان ــ که در اوایل قرن در ایران رواج داشت ــ گرایش پیدا کرده بود.

نادرپور در اولین مجموعه شعر خود به نام «چشم ها و دست ها» که در سال ١٣٣٣ انتشار یافته خود را پیرو نیما نمی خواند و نوگرایی را تنها در محدوده مضامین، تشبیهات و زبان شعری جایز می داند. او در سال های بیست همکار احسان طبری است و در سال های سی هم سخن دکتر پرویز ناتل خانلری بوده است. نفیسی می گوید: «نادرپور چون این دو در زمینه شعر، نئو کلاسیسم را بر مدرنیسم ترجیح می داده است. با وجود این در مدت اقامت خود در لس آنجلس به تدریج نسبت به شعر نو التفات بیشتری نشان داد و در مقدمه آخرین کتاب شعرش به نام «زمین و زمان» که در سال ١٣٧۵ در این شهر منتشر شد، عصیان نیما را یک نیاز اجتماعی می خواند و به هم زدن تساوی طولی ابیات و جابجا کردن قافیه ها را می پذیرد و خود نیز در این قالب نیمائی طبع آزمائی می کند. معهذا هم چنان در برابر شعر آزاد بی وزن علامت سئوال می گذارد. جالب اینجاست که چند سال پیش تر در یکی از دیدارهایی که با او داشتم، نادرپور شعر منثوری از خود را خواند که مربوط به حرکت ماشین ها در بزرگراه ها می شد و اگر چه لطفی نداشت ولی بر جسارت شاعر در آزمودن راه های نو گواهی می داد.»

هنگامی که نادرپور در سال ١٣۶۵ از پاریس به لس آنجلس آمد در فاصله کوتاهی به صورت سخنگوی ملی گرایان در آمد و شعرهایش که سابقا بیشتر جنبه های شخصی داشت رنگی سیاسی به خود گرفت و این درست در زمانی بود که سیاست گریزی در میان نویسندگان ایرانی چه درون و چه بیرون مرز به صورت شعار روز درآمده بود: پس از انتخابات ریاست جمهوری در سال ٧۶ که به رشد اصلاح خواهی درون جامعه کمک کرد، شکافی تازه درون مخالفین حکومت روحانیت در بیرون کشور افتاد، و نادرپور که از همان ابتدا گرایش به اصلاحات را ناشی از توطئه می دانست در مقابل آن ایستاد و از این که اطرافیانش زیر پای او را خالی کنند ترسی به خود راه نداد. او قبلا هم طعم تنهایی را چشیده بود و در آستان انقلاب سال ۵٧ در برابر آن ایستاده بود.

زندگی در غربت بر نادرپور سخت می گذشت. از زبان انگلیسی نفرت داشت، از شهر محل اقامت خود (لس آنجلس) بیزار بود، در سالخوردگی تنها مرگ را می دید و تنها جوانی را می ستود. با وجود این از تدریس و تحقیق، نوشتن و سخن گفتن باز نمی ایستاد، در خانه اش به روی بسیاری باز بود و از همدلی با نسل جوان تر ابایی نداشت. در شب نوروز سال ٧۶ که به ابتکار مجید نفیسی شب شعری برای پنج شاعر ایرانی مقیم لس آنجلس ــ نادر نادرپور، منصور خاکسار، عباس صفاری، پرتو نوری علا و خود مجید نفیسی ــ‌ به زبان انگلیسی در تالار اجتماعات موسسه فرهنگی «بیآند باورک» برگزار شد با اشتیاق حرکت کرد.

نفیسی می گوید: «می دانم که تنگدست بود و نسبت به بی چیزان احساس نزدیکی می کرد. در همان دیدار آخر گفت: «من یک سوسیالیست هستم. صبح ها هم که همراه ژاله به پیاده روی می رویم، و چشمم به افراد بی خانمان می افتد که در پیاده روها یا زیر ماشین ها خوابیده اند، دلم فشرده می شود و ضرورت عدالت اجتماعی را بیشتر درمی یابم.»

«در مراسم خاکسپاری اش که در ٢۴ فوریه ٢٠٠٠ در وست وود انجام شد شرکت کردم و هنگامی که پیکر او را به دهان بی شرم خاک می سپردند از خود‌ پرسیدم: آیا وطن فقط جایی ست که در آن زاده می شویم یا می تواند سرزمینی هم باشد که در آن آرام می گیریم؟ نادرپور با سر گذاشتن به خاک در تبعیدگاه خود، این شهر را برای ما کوچ زدگان به صورت وطن دوم درآورد.»

کهن دیارا! دیار یارا! دل از تو کندم ولی ندانم،
که گر گریزم کجا گریزم؟ و گر بمانم کجا بمانم؟

نه پای رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گویم درخت خشکم؟
عجب نباشد اگر تبرزن، طمع ببندد در استخوانم!

در این جهنم، گل بهشتی، چگونه روید؟ چگونه بوید؟
من ای بهاران، ز ابر نیسان، چه بهره گیرم که خود خزانم؟

به حکم یزدان شکوه پیری مرا نشاید، مرا نزیبد!
چرا که پنهان به حرف شیطان سپرده‌ام دل که نوجوانم!

صدای حق را سکوت باطل در آن دل شب چنان فرو کشت،
که تا قیامت در این مصیبت گلو فشارد غم نهانم!

کبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نیست،
که تا پیامی به خط جانان ز پای آنان فرو ستانم!

سفینه دل نشسته در گل، چراغ ساحل نمی ‌درخشد
در این سیاهی سپیده‌ای کو؟ که چشم حسرت در او نشانم

الا خدایا! گره گشایا! به چاره‌ جویی مرا مدد کن!
بود که بر خود دری گشایم، غم درون را برون کشانم

چنان سراپا شب سیه را، به چنگ و دندان، درآورم پوست،
که صبح عریان به خون نشیند، بر آستانم، در آسمانم!

کهن دیارا! دیار یارا! به عزم رفتن دل از تو کندم،
ولی جز اینجا وطن گزیدن، نمی‌توانم! نمی‌توانم!

که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم

کهن دیارا دیار یارا

دل از تو کندم ولی ندانم

که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم

نه پای رفتن نه تاب ماندن چگونه گویم درخت خشکم

عجب نباشد اگر تبرزن طمع ببندد در استخوانم

در این جهنم گل بهشتی چگونه روید چگونه بوید

من ای بهاران ز ابر نیسان چه بهره گیرم که خود خزانم

کهن دیارا کهن دیارا

دیار یارا دیار یارا

دل از تو کندم ولی ندانم ولی ندانم

که گر گریزم کجا گریزم و گر بمانم کجا بمانم

صدای حق را سکوت باطل در آن دل شب چنان فروکشت

که تا قیامت دراین مصیبت گلو فشارد غم نهانم

کبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نیست

که تا پیامی به خط جانان ز پای آنان فرو ستانم

ز پای آنان فرو ستانم

کهن دیارا کهن دیارا

دیار یارا دیار یارا

دل از تو کندم ولی ندانم

که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم

آه ای دیار دور، ای سرزمین کودکی من

خورشید سرد مغرب بر من حرام باد تا آفتاب توست در آفاق باورم

ای خاک یادگار ای لوح جاودانه ایام

ای پاک ای زلال تر از آب و آینه

من نقش خویش را همه‌جا در تو دیده‌ام

تا چشم بر تو دارم در خویش ننگرم

ای خاک زرنگار، ای بام لاجوردی تاریخ

فانوس یاد توست که در خوابهای من زیر رواق غربت همواره روشن است

برق خیال توست که گاه گریستن در بامداد ابری من پرتو افکن است

اینجا همیشه روشنی توست رهبرم

ای زادگاه مهر ای جلوه‌گاه آتش زرتشت

شب گرچه در مقابل من ایستاده است

چشمانم از بلندی طالع به سوی توست

وز پشت قله‌های مه آلوده زمین

در آسمان صبح تو پیداست اخترم

ای ملک بی‌غرور ای مرز و بوم پیر جوان بختی ای آشیان کهنه سیمرغ

یک روز ناگهان چون چشم من ز پنجره افتد بر آسمان

می‌بینم آفتاب تورا در برابرم

سفینه دل نشسته در گل

چراغ ساحل نمی‌درخشد

نمی‌درخشد، نمی‌درخشد

در این سیاهی سپیده‌ای کو که چشم حسرت در او نشانم

سپده‌ای کو، سپیده‌ای کو

الا خدایا گره گشایا به چاره جویی مرا مدد کن

الا خدایا، الا خدایا

بود که بر خود دری گشایم غم درون را برون کشانم

چنان سراپا شب سیه را به چنگ و دندان در‌آورم پوست

که صبح عریان به خون نشیند بر آستانم در آسمانم

چنان سراپا شب سیه را به چنگ و دندان در‌آورم پوست

که صبح عریان به خون نشیند بر آستانم در آسمانم

کهن دیارا کهن دیارا

دیار یارا دیار یارا

به عزم رفتن دل از تو کندم

ولی جز اینجا وطن گزیدن نمی‌توانم، نمی‌توانم

نمی‌توانم، نمی‌توانم

XS
SM
MD
LG