اگر فکر می کنید رسیدن به داووس به این سادگیهاست اشتباه می کنید. حداقل اگر بار اول باشه و هیچ اطلاعاتی هم از اونجا ندارین. اول اینکه داووس فرودگاه نداره. زوریخ نزدیکترین شهر عمده است.
از اونجا چند راه دارید: گرفتن اتوبوس گرفتن قطار یا ماشین کرایه کردن و راندن. اگر تحت فشار زمانی نباشید هر کدوم این راهها دلپذیر و امکانپذیر هستند. اما اگر باید زمانی خاصی به مقصد برسید و برنامه اتوبوس و قطار را نمیدونید بهتره ماشین اجاره کنید. در زمستان هم حتی ماشین دیفرنسیال جلو کافی نیست... داووس خیابونهایی داره که رسماْ از کوه میرن بالا یا بطور پیج و واپیچ.
ساعتی که من و همکار فیلمبردارم سیاوش علیپور با ماشین اجاره ای توی جاده افتادیم با منظره ای رویایی مواجه شدیم. بعضی جاها مه آنقدر پایین بود که بنظر میرسید یک پرده سفید از لطیف ترین جنس در جهان جلوی چشمانتان آویزان هست. شاید فقط جاهایی هاله ای از ساختمانی یا درختی دیده میشد.
محسور کننده بود. عکس گرفتم اما چیزی خودش را نشان نمیداد. پاک کردم. دریاچه زوریخ هم تا نیمی از راه یک طرف جاده بود. چیزی رو الان یادم افتاد... از توی شهر زوریخ که میگذشتیم تا به جاده مورد نظر برسیم یک اسم روی پنجره ای توجه منو جلب کرد...سهند...بی شک ایرانی بود...دقیقتر که نگاه کردم دیدم طرف دیگه به فارسی نوشته کباب. اتفاق جالبی بود.
برگردیم به جاده.کم کم شرایط تپه های کوتاه اطراف جای خودشون را دادن به تپه های بلندتر و بعد هم کوهستان. کوههایی که پوشیده از درختهای کاج سر به آسمان کشیده بودند. کاجهایی که برف روی هر شاخه آنها نشسته بود و آنها را رو به زمین خم کرده بود. جاده هم مانند مار از چپ به راست و بعد از راست به چپ تغییر مسیر میداد. در بین کوهها محاصره شده بودیم. فقط آسمان را میدیدیم. در این پیچیدنها جاده کم کم به سمت بالای کوه میرفت و بعد پایین می آمد... و دوباره اوج میگرفت. پایین هر سراشیبی هم یک دهکده بود. دهکده هایی با کلبه های چوبی...مثل همونهایی که یا در کارت پستالها یا کتابهای گردشگری یا شاید هم در فیلمها دیده اید.
باور کردن دیدن این صحنه ها سخت بود. واقعاْ مثل یک رویا بود. تند تند عکس میگرفتم و بلافاصله میفرستادم به همکارم آرش سیگارچی تا روی وبسایتمون بگذاره. نقشه ما را رسوند به جایی که نمیدونستیم چه کار باید بکنیم. تنها راه جلو پرداخت عوارض جاده بود. آنطرف ایستگاه مانندی بود.
با شک و تردید و نگرانی و ترس از اینکه اشتباه آمدیم رفتیم جلو و مانند افراد دیگر ماشین را در یکی از دو خط نگاه داشتیم. پیاده شدیم. سراغ خانمی رفتم که کناری ایستاده بود. سعی کردم بپرسم اینجا چیه، چکار باید بکنیم چخ اتفاقی می افته. انگلیسی بلد نبود. خانم دیگه ای از راه رسید.
خوشبختانه انگلیسی بلد بود و گفت با ماشین سوار قطار میشیم و میریم اونطرف کوه. در نقشه گوگل دیده بودیم که یک تونل هست اما نمیدونستیم که ماشین را روی کفه قطار مانندی میگذاریم. خودمون توی ماشین میشینیم تا طرف دیگر به هتلمون برسیم. باز هم با شک و تردید و نگرانی همین کار را کردیم.
۲۰ کیلومتر را داخل قطار از توی تونل گذراندیم تا نیم ساعت بعد سر از طرف دیگر درآوردیم. به هر حال طبق راهنماییهای سیستم راهیابی (GPS) عمل کردیم تا رسیدیم به هتل.