ابراهیم باستانی پاریزی از تأثیرگذارترین و پرکارترین نویسندگان و مورخان ایران در یکصد سال اخیر، بامداد سه شنبه ۵ فروردین ماه در بیمارستان مهر در تهران درگذشت. وی هنگام مرگ ۸۹ سال داشت.
باستانی پاریزی با نخستین کتاب خود با عنوان «پیغمبر دزدان» یا «نبی السارقین» در سال ۱۳۲۴به شهرتی ایرانگیر دست یافت. این کتاب در طول بیش از ۶۰ سال متجاوز از ۲۰ بار تجدید چاپ شد.
مجموعه آثار ادبی و تاریخی استاد باستانی پاریزی از ۷۰ عنوان می گذرد، برخی از مشهورترین آنها عبارتند از:
«راهنمای آثار تاریخی کرمان»، «تاریخ کرمان»، «سلجوقیان و غز در کرمان»، «وادی هفت واد»، «خاتون هفت قلعه»، «آسیای هفت سنگ»، «اژدهای هفت سر»، «کوچه هفت پیچ»، «زیر این هفت آسمان»، «سنگ هفت قلم»، «هشت الهفت»، «ذوالقرنین یا کوروش کبیر»، «یاد و یادبود»، «محیط سیاسی و زندگی مشیرالدوله»، «اصول حکومت آتن»، «تلاش آزادی»، «از پاریز تا پاریس»، «شاهنامه آخرش خوش است»، «حماسه کویر»، «جامع المقدمات»، «فرمانفرمای عالم»، «از سیر تا پیاز»، «خود مشت مالی»، و «پوست پلنگ».
آنچه باعث شهرت باستانی شد، شیوه روایی اوست که همچون بزرگان ادب ایران «داستان در داستان» است، همچون مثنوی معنوی مولانا، یا منطق الطیر عطار نیشابوری. شیوه ای که حرف حرف می آورد و بیان یک خاطره یا داستان تاریخی، پای داستان یا واقعه ای دیگر را پیش می کشد، و این شیوه سهل و ممتنع – به خصوص که با چاشنی طنز همراه باشد - با ذهنیت خواننده ایرانی خیلی خوب ارتباط برقرار می کند؛ اما برای موفقیت در آن باید علاوه بر حضور ذهن، از دانشی وسیع در گستره تاریخ و ادبیات و شعر و نثر و مثل و متل و حکایت و روایت برخوردار بود. باستانی پاریزی چنین دانشی مردی بود، و علاوه بر آن حضوری دلنشین و لحنی دلربا داشت. آوردن نمونه در این زمینه کاری بسیار دشوار است، زیرا همه نوشته های او از این ویژگیها برخوردار است.
به جای نمونه ای از نوشته های باستانی پاریزی، در اینجا بخشی از یک سخنرانی او را می آوریم که در سال ۱۳۸۳ در دانشگاه تهران ایراد کرد و در آن پرده از روی یکی از ابهامات موجود در دیوان ملک الشعراء بهار برداشت.
ملک الشعراء بهار شعری دارد در رثای عارف قزوینی با مطلع «دعوی چه کنی داعیهداران همه رفتند/ شو بار سفر بند که یاران همه رفتند»
وقتی بهار این شعر را می سرود، هرگز فکر نمی کرد تحریفی در مصراع اول آن توسط جوانی به نام باستانی پاریزی صورت گیرد که از اصل شعر معروف تر شود و همگان آن را اصل و سروده بهار بشناسند.
تحریف این بیت و چاپ آن در مجله یغما، باعث کدروتی میان ملک الشعراء و حبیب یغمایی شد، ولی یغمایی مسئولیت آن را برعهده گرفت و هرگز نگفت کار چه کسی بوده است تا ۵۵ سال بعد، استاد باستانی پاریزی پرده از روی آن برداشت و طی سخنانی برای دانشجویان دانشگاه تهران ماجرا را چنین تعریف کرد:
«... یک دو دقیقه خاطرهای را نقل میکنم که مربوط به مرحوم بهار است. البته من شاگرد مرحوم بهار نبودهام ولی شعر بهار را در پاریز خوانده بودم و از حفظ کرده بودم. در ۱۳۲۷ هـ. ش. که من اینجا (دانشگاه تهران) درس میخواندم، مرحوم حبیب یغمایی به سبب لطفی که به من داشت، به من گفت بیا برای غلطگیری مجله به من کمک کن. من دانشجو بودم. رفتم. عصرها میرفتم سر آب سردار که خانهاش بود و مجله یغما.
حبیب یغمایی در بهمن ۱۳۲۷ به ریاست فرهنگ کرمان انتخاب شد و رفت کرمان. سال اول مجله بود و مجله هم مرتب منتشر شده بود. برادر یغمایی، اقبال یغمایی، گرفتاری فراوان داشت. گفت من مطمئن نیستم که برادرم کار را تمام کند. این مقالهها آماده هست یک مقداری دیگر کار هست. تو اگر بتوانی، مجله را چند شماره راه بینداز. من میدانم که در کرمان زیاد نمیتوانم بمانم و برمیگردم و میآیم.
خب ما علاقه داشتیم. مقالات هم واقعا به اندازه دو ـ سه شماره بود. چاپ کردیم و دو ـ سه شماره چاپ شد. در همین وقت مرحوم محمد خان قزوینی در بهار ۱۳۲۸ فوت کرد. مجله یغما هم مجله ادبی مهمی بود. آن موقع تلفن نبود. یغمایی تلگراف زد به مجله، به من. که باستانی دو ـ سه تا مقاله هست مربوط به قزوینی، در فلان کاغذها، (آنها) را چاپ کن، عکس خوبی هم داریم. یک چیزی هم اگر توانستی از کسی بگیر تا این شماره اختصاصی شود. آن وقت مرحوم ملکالشعرا بهار پنج ـ شش جلد از دفترهای شعرش را به حبیب یغمایی داده بود؛ نسخههای خطی بودند. و به یغمایی اختیار داده بود که هر وقت هر شعری مناسب دانست انتخاب کند. چون خود بهار میگفت دیگر من حوصله مقاله نوشتن و نیروی آن را ندارم. یغمایی هم گاهی انتخاب و چاپ میکرد. مرحوم بهار به یغمایی خیلی احترام و اعتماد داشت و این دفترهای شعرش را در اختیار او گذاشته بود. من هم که عصرها برای غلطگیری آنجا میرفتم، گاهی این کتابها را ورق میزدم. هنوز استعداد آن را نداشتم که اینها را درک کنم و هنوز نمیدانستم که اینها چه جواهری هستند. در آن وقت هنوز فتوکپی و... نبود. ما هم پول عکس و... نداشتیم تا از آنها برای خود نسخهای برداریم و در ضمن اجازه نداشتیم چنین کاری کنیم. کتابها را ورق میزدم. چندین شعر در آنجا دیدم که در جای دیگر چاپ نشده است. این کتابها را که ورق میزدم در یکجا دیدم که مرحوم ملکالشعرا نوشته است که این شعر را در رثای عارف قزوینی گفتهام که در سال ۱۳۱۲ هـ. ش. فوت کرد. ظاهراً عارف با ملکالشعرا هم میانه خوبی نداشتند. ما هم که این را نمیدانستیم. ولی این استاد بزرگ در رثای عارف قزوینی شعر گفته بود با اینکه میدانست که عارف آدم بددهنی است و به ملکالشعرا هم بد گفته است. من از روی ناشیگری و جوانی، نزد خودم فکر کردم که این شعر در رثای عارف قزوینی هیچجا چاپ نشده، چون ما ندیده بودیم شعر به این قشنگی در مرگ کسی گفته شده باشد. محمد خان هم که قزوینی است. ما این را به اسم ملکالشعرا بهار، در مرگ محمد خان قزوینی چاپ میکنیم. شاید خیلی عیبی نداشته باشد. فرستادیم چاپخانه.
دعوی چه کنی داعیهداران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که بر دامن صحراست
گوید چه نشینی که سواران همه رفتند
افسوس که افسانهسرایان همه رفتند
اندوه که اندوهگساران همه رفتند
فریاد که گنجینه طرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند
خون بار بهار از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
بیت اول شعر را که خواندم، در عالم جوانی و دانشجویی، متوجه نبودم، خوشم نیامد. گفتم قدری بهترش کنیم. مرحوم ملکالشعرا بهار گفته است:
دعوی چه کنی داعیهداران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
از مصرع اولش خوشم نیامد: «دعوی چه کنی داعیهداران همه رفتند»، تبدیلش کردم به:
از ملک ادب حکمگزاران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
شعر چاپ شد. عکس قزوینی را هم با سبیل و کلاه فرنگی گذاشتیم. در همین حین هم یغمایی از ریاست فرهنگ کرمان معزول شد. صد روز بیشتر رئیس فرهنگ کرمان نبود و ما اسمش را حکومت صد روزه گذاشتیم. علتش هم این بود که در بهمن ۱۳۲۷ که به شاه تیر انداختند، از اینجا دستور دادند که در کرمان مراسم شکرگزاری بگذارند. پیرمرد یغمایی مجلسی گذاشت و فکر کرد افرادی هم دعوت کند که مصمم باشند. آنان هم از موقعیت استفاده کردند، دو نفر آمدند و آنجا سخنرانی کردند و گرفتاری برای یغمایی پیش آوردند. یکی مهندس سید احمد رضوی کرمانی بود و دیگری دکتر بقایی کرمانی، که در همان مجلس گفت تیرکمانه کرد و خورد به جای دیگری. به هر حال رعایت یغمایی را کردند و گرنه هزار گرفتاری پیدا میکرد. آمد تهران.
روزی رسید که ما مجله را چاپ کرده بودیم و یکی از شعرهای خودم را هم در مجله قالب کرده بودم. خوشحال بودیم. یغمایی هم بدش نیامد. دید دو ـ سه شماره بالاخره درآمده. وقتی این شعر را دید گفت بهار راجع به قزوینی شعر گفتهاند؟ گفتم اینطوری شده آقای یغمایی. این شعر را در حق عارف قزوینی نوشته بودند. گفت چرا چنین کاری کردی؟ گفت کار خوبی کردی. هر کاری کردی گذشته.
یاد آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریخت
سر به دامان منت بود وز شاخ بادام
بر رخ چون گُلت آرام صبا گل میریخت
خاطرت هست که آن شب همه شب تا دم صبح
گل جدا، شاخه جدا، باد جدا گل میریخت
نسترن خم شده، لعل تو نوازش میداد
خضر گویی به لب آب بقا گل میریخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من
میزدم دست بدان زلف دو تا گل میریخت
تو فرو دوخته دیده به مه و باد صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل میریخت
گیتی آن شب اگر از شادی ما شاد نبود
راستی تا سحر از شاخه چرا گل میریخت؟
شادی عشرت ما باغ گل افشان شده بود
که به پای تو ومن از همه جا گل میریخت
داشتیم این حرف را میزدیم، تلفن زنگ زد. یغمایی گوشی را برداشت. دیدم ای داد بیداد، یغمایی رنگ به رنگ میشود و با احترام جواب میدهد. نگو که خود بهار بود. که: مرد، من کجا برای محمد خان قزوینی شعر گفتهام؟ کجا به این مرد ارادت داشتهام؟ دوم اینکه شعر را من برای عارف قزوینی گفتهام، اصراری هم نداشتهام چاپ شود. تو چرا این کار را کردی؟ یغمایی که نمیخواست بگوید من نبودم و دادم محصلی این کار را کرد، گفت آقا ببخشید، اینطور شده و ما درست کردیم. گفت آخر بدتر از این، شعر مرا چرا دستکاری کردهاید؟ به هر حال یغمایی خیلی عذرخواهی کرد. بعد گفت باستانی کار بدی شد. فردا صبح هم بهار فرستاد و همه آن هفت ـ هشت دیوان را بردند.
این داستان شعر معروف بهار بود، میخواستم به دانشجویانی که اینجا هستند، بگویم بدانید که دست در کار بزرگان نباید ببرید. به هر حال این داستان ما و بهار بود، در مورد یکی از بهترین شعرهای مرحوم بهار: دعوی چه کنی داعیهداران همه رفتند.»
باستانی پاریزی شعر هم می سرود. یکی از غزلهایش با مطلع «یاد آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت» معروفیتی زیاد به دست آورد، زیرا غلامحسین بنان – که دارای لطیف ترین صدا در میان خوانندگان یک قرن اخیر ایران بود – آن را در یادبود استادش ابوالحسن صبا خواند.
باستانی پاریزی با نخستین کتاب خود با عنوان «پیغمبر دزدان» یا «نبی السارقین» در سال ۱۳۲۴به شهرتی ایرانگیر دست یافت. این کتاب در طول بیش از ۶۰ سال متجاوز از ۲۰ بار تجدید چاپ شد.
مجموعه آثار ادبی و تاریخی استاد باستانی پاریزی از ۷۰ عنوان می گذرد، برخی از مشهورترین آنها عبارتند از:
«راهنمای آثار تاریخی کرمان»، «تاریخ کرمان»، «سلجوقیان و غز در کرمان»، «وادی هفت واد»، «خاتون هفت قلعه»، «آسیای هفت سنگ»، «اژدهای هفت سر»، «کوچه هفت پیچ»، «زیر این هفت آسمان»، «سنگ هفت قلم»، «هشت الهفت»، «ذوالقرنین یا کوروش کبیر»، «یاد و یادبود»، «محیط سیاسی و زندگی مشیرالدوله»، «اصول حکومت آتن»، «تلاش آزادی»، «از پاریز تا پاریس»، «شاهنامه آخرش خوش است»، «حماسه کویر»، «جامع المقدمات»، «فرمانفرمای عالم»، «از سیر تا پیاز»، «خود مشت مالی»، و «پوست پلنگ».
آنچه باعث شهرت باستانی شد، شیوه روایی اوست که همچون بزرگان ادب ایران «داستان در داستان» است، همچون مثنوی معنوی مولانا، یا منطق الطیر عطار نیشابوری. شیوه ای که حرف حرف می آورد و بیان یک خاطره یا داستان تاریخی، پای داستان یا واقعه ای دیگر را پیش می کشد، و این شیوه سهل و ممتنع – به خصوص که با چاشنی طنز همراه باشد - با ذهنیت خواننده ایرانی خیلی خوب ارتباط برقرار می کند؛ اما برای موفقیت در آن باید علاوه بر حضور ذهن، از دانشی وسیع در گستره تاریخ و ادبیات و شعر و نثر و مثل و متل و حکایت و روایت برخوردار بود. باستانی پاریزی چنین دانشی مردی بود، و علاوه بر آن حضوری دلنشین و لحنی دلربا داشت. آوردن نمونه در این زمینه کاری بسیار دشوار است، زیرا همه نوشته های او از این ویژگیها برخوردار است.
به جای نمونه ای از نوشته های باستانی پاریزی، در اینجا بخشی از یک سخنرانی او را می آوریم که در سال ۱۳۸۳ در دانشگاه تهران ایراد کرد و در آن پرده از روی یکی از ابهامات موجود در دیوان ملک الشعراء بهار برداشت.
ملک الشعراء بهار شعری دارد در رثای عارف قزوینی با مطلع «دعوی چه کنی داعیهداران همه رفتند/ شو بار سفر بند که یاران همه رفتند»
وقتی بهار این شعر را می سرود، هرگز فکر نمی کرد تحریفی در مصراع اول آن توسط جوانی به نام باستانی پاریزی صورت گیرد که از اصل شعر معروف تر شود و همگان آن را اصل و سروده بهار بشناسند.
تحریف این بیت و چاپ آن در مجله یغما، باعث کدروتی میان ملک الشعراء و حبیب یغمایی شد، ولی یغمایی مسئولیت آن را برعهده گرفت و هرگز نگفت کار چه کسی بوده است تا ۵۵ سال بعد، استاد باستانی پاریزی پرده از روی آن برداشت و طی سخنانی برای دانشجویان دانشگاه تهران ماجرا را چنین تعریف کرد:
«... یک دو دقیقه خاطرهای را نقل میکنم که مربوط به مرحوم بهار است. البته من شاگرد مرحوم بهار نبودهام ولی شعر بهار را در پاریز خوانده بودم و از حفظ کرده بودم. در ۱۳۲۷ هـ. ش. که من اینجا (دانشگاه تهران) درس میخواندم، مرحوم حبیب یغمایی به سبب لطفی که به من داشت، به من گفت بیا برای غلطگیری مجله به من کمک کن. من دانشجو بودم. رفتم. عصرها میرفتم سر آب سردار که خانهاش بود و مجله یغما.
حبیب یغمایی در بهمن ۱۳۲۷ به ریاست فرهنگ کرمان انتخاب شد و رفت کرمان. سال اول مجله بود و مجله هم مرتب منتشر شده بود. برادر یغمایی، اقبال یغمایی، گرفتاری فراوان داشت. گفت من مطمئن نیستم که برادرم کار را تمام کند. این مقالهها آماده هست یک مقداری دیگر کار هست. تو اگر بتوانی، مجله را چند شماره راه بینداز. من میدانم که در کرمان زیاد نمیتوانم بمانم و برمیگردم و میآیم.
خب ما علاقه داشتیم. مقالات هم واقعا به اندازه دو ـ سه شماره بود. چاپ کردیم و دو ـ سه شماره چاپ شد. در همین وقت مرحوم محمد خان قزوینی در بهار ۱۳۲۸ فوت کرد. مجله یغما هم مجله ادبی مهمی بود. آن موقع تلفن نبود. یغمایی تلگراف زد به مجله، به من. که باستانی دو ـ سه تا مقاله هست مربوط به قزوینی، در فلان کاغذها، (آنها) را چاپ کن، عکس خوبی هم داریم. یک چیزی هم اگر توانستی از کسی بگیر تا این شماره اختصاصی شود. آن وقت مرحوم ملکالشعرا بهار پنج ـ شش جلد از دفترهای شعرش را به حبیب یغمایی داده بود؛ نسخههای خطی بودند. و به یغمایی اختیار داده بود که هر وقت هر شعری مناسب دانست انتخاب کند. چون خود بهار میگفت دیگر من حوصله مقاله نوشتن و نیروی آن را ندارم. یغمایی هم گاهی انتخاب و چاپ میکرد. مرحوم بهار به یغمایی خیلی احترام و اعتماد داشت و این دفترهای شعرش را در اختیار او گذاشته بود. من هم که عصرها برای غلطگیری آنجا میرفتم، گاهی این کتابها را ورق میزدم. هنوز استعداد آن را نداشتم که اینها را درک کنم و هنوز نمیدانستم که اینها چه جواهری هستند. در آن وقت هنوز فتوکپی و... نبود. ما هم پول عکس و... نداشتیم تا از آنها برای خود نسخهای برداریم و در ضمن اجازه نداشتیم چنین کاری کنیم. کتابها را ورق میزدم. چندین شعر در آنجا دیدم که در جای دیگر چاپ نشده است. این کتابها را که ورق میزدم در یکجا دیدم که مرحوم ملکالشعرا نوشته است که این شعر را در رثای عارف قزوینی گفتهام که در سال ۱۳۱۲ هـ. ش. فوت کرد. ظاهراً عارف با ملکالشعرا هم میانه خوبی نداشتند. ما هم که این را نمیدانستیم. ولی این استاد بزرگ در رثای عارف قزوینی شعر گفته بود با اینکه میدانست که عارف آدم بددهنی است و به ملکالشعرا هم بد گفته است. من از روی ناشیگری و جوانی، نزد خودم فکر کردم که این شعر در رثای عارف قزوینی هیچجا چاپ نشده، چون ما ندیده بودیم شعر به این قشنگی در مرگ کسی گفته شده باشد. محمد خان هم که قزوینی است. ما این را به اسم ملکالشعرا بهار، در مرگ محمد خان قزوینی چاپ میکنیم. شاید خیلی عیبی نداشته باشد. فرستادیم چاپخانه.
شعر ملک الشعرا بهار
مرحوم ملکالشعرا بهار گفته است:دعوی چه کنی داعیهداران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که بر دامن صحراست
گوید چه نشینی که سواران همه رفتند
افسوس که افسانهسرایان همه رفتند
اندوه که اندوهگساران همه رفتند
فریاد که گنجینه طرازان معانی
گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند
خون بار بهار از مژه در فرقت احباب
کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
دعوی چه کنی داعیهداران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
از مصرع اولش خوشم نیامد: «دعوی چه کنی داعیهداران همه رفتند»، تبدیلش کردم به:
از ملک ادب حکمگزاران همه رفتند
شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
شعر چاپ شد. عکس قزوینی را هم با سبیل و کلاه فرنگی گذاشتیم. در همین حین هم یغمایی از ریاست فرهنگ کرمان معزول شد. صد روز بیشتر رئیس فرهنگ کرمان نبود و ما اسمش را حکومت صد روزه گذاشتیم. علتش هم این بود که در بهمن ۱۳۲۷ که به شاه تیر انداختند، از اینجا دستور دادند که در کرمان مراسم شکرگزاری بگذارند. پیرمرد یغمایی مجلسی گذاشت و فکر کرد افرادی هم دعوت کند که مصمم باشند. آنان هم از موقعیت استفاده کردند، دو نفر آمدند و آنجا سخنرانی کردند و گرفتاری برای یغمایی پیش آوردند. یکی مهندس سید احمد رضوی کرمانی بود و دیگری دکتر بقایی کرمانی، که در همان مجلس گفت تیرکمانه کرد و خورد به جای دیگری. به هر حال رعایت یغمایی را کردند و گرنه هزار گرفتاری پیدا میکرد. آمد تهران.
روزی رسید که ما مجله را چاپ کرده بودیم و یکی از شعرهای خودم را هم در مجله قالب کرده بودم. خوشحال بودیم. یغمایی هم بدش نیامد. دید دو ـ سه شماره بالاخره درآمده. وقتی این شعر را دید گفت بهار راجع به قزوینی شعر گفتهاند؟ گفتم اینطوری شده آقای یغمایی. این شعر را در حق عارف قزوینی نوشته بودند. گفت چرا چنین کاری کردی؟ گفت کار خوبی کردی. هر کاری کردی گذشته.
غزلی سروده ابراهیم باستانی پاریزی در یادبود ابوالحسن صبا
غزلی سروده ابراهیم باستانی پاریزی، معروفیتی زیاد به دست آورد، زیرا غلامحسین بنان آن را در یادبود استادش ابوالحسن صبا خواند.یاد آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل میریخت
سر به دامان منت بود وز شاخ بادام
بر رخ چون گُلت آرام صبا گل میریخت
خاطرت هست که آن شب همه شب تا دم صبح
گل جدا، شاخه جدا، باد جدا گل میریخت
نسترن خم شده، لعل تو نوازش میداد
خضر گویی به لب آب بقا گل میریخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه که من
میزدم دست بدان زلف دو تا گل میریخت
تو فرو دوخته دیده به مه و باد صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل میریخت
گیتی آن شب اگر از شادی ما شاد نبود
راستی تا سحر از شاخه چرا گل میریخت؟
شادی عشرت ما باغ گل افشان شده بود
که به پای تو ومن از همه جا گل میریخت
این داستان شعر معروف بهار بود، میخواستم به دانشجویانی که اینجا هستند، بگویم بدانید که دست در کار بزرگان نباید ببرید. به هر حال این داستان ما و بهار بود، در مورد یکی از بهترین شعرهای مرحوم بهار: دعوی چه کنی داعیهداران همه رفتند.»
باستانی پاریزی شعر هم می سرود. یکی از غزلهایش با مطلع «یاد آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت» معروفیتی زیاد به دست آورد، زیرا غلامحسین بنان – که دارای لطیف ترین صدا در میان خوانندگان یک قرن اخیر ایران بود – آن را در یادبود استادش ابوالحسن صبا خواند.