لینکهای قابل دسترسی

خبر فوری
شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ ایران ۰۵:۰۲

اخوان ثالث، زائر راههای بی فرجام - بخش نخست


اخوان ثالث، زائر راههای بی فرجام - بخش نخست
اخوان ثالث، زائر راههای بی فرجام - بخش نخست

به یاد مهدی اخوان ثالث (م امید)

بیستمین سالگرد درگذشت مهدی اخوان ثالث، خالق اشعار زمستان، فریاد و آخر شاهنامه فرارسیده است. اخوان ثالث شاعری بود با کارنامه ای درخشان از شعرهایی که نه تنها پسند روشنفکران افتاده بود؛ بلکه به دلیل مهارت در روانی زبان و بکارگیری تمثیلات آشنا احساسات و دردهای برخاسته از ژرفای روح انسان را آنچنان به شعر کشاند که بر زبان مردم کوچه و بازار نیز جاری شد. اخوان ثالث خود دلایل شاعرشدن و نوشتنش را چنین گفته است: «برای این می نویسم که بدانم کیستم، در کجا، کجای عصر و زمانه ی خود هستم.بدانم، دانستنی براستی دانستن، که آیا هنوز هستم، هنوز زنده ام؟چون به اعتقاد من «هستن» تنها در همین کسوت خلق خود بودن ، و از هوا و آب و نان سهمی بر گرفتن، نیست. در این امر، انسان هر انسانی با انسان و حتی حیوان دیگر مشترک و شاید کمابیش همانند است .نه این «هستن» نه؛بلکه آن «هستن» در اوج ، آن احظات نادر و کمیاب که « هستی » با «مستی» توامان است و پیوند و اتصالی شگفت در حد آمیختگی ، و بلکه یگانگی پیدا کرده است، در چنین لحظات است که به اعتقاد من هستی و بودن به راستی تحقق می یابد و انسان می تواند با شوق و شعف بگوید: های زمانه! من هستم، من برای این می نویسم ، می سرایم، متغنی می شوم، که بدانم آیا هنوز می توانم واجد و عارف آن چنان لحظات گردم و آن چنان شعف را فریاد گر شوم و زمانه را آگاه کنم؟ و این حال همیشه دست نمی دهد و به دلخواه آدم نیست. و شاید همین گهگاه و اندک یابی آنچنان که وارد بر « حال » انسان و مزین و مرصع کننده ی « وقت و حال » است که آن لحظات را ممتاز و درخشان می سازد و از دیگر لحظات مرده ی عمر تمایز و تشخیص می بخشد. به این دلیل است که گفته اند :

خانه گه تاریک و گاهی روشن است/ یارب این نور از کدامین روزن است.

و همین «حال و حالت» که انسان را به گذرگاه «آزمایش» می برد و از او می پرسد، پرسیدن ها و پرسیدن ها و پرسش ها ، پس می توان گفت ، من می سرایم ، می نویسم برای اینکه آن پرسش ها را دریابم و آن آزمایش ها را داشته باشم و باز هم بدانم، چیستم، کیستم، از کجا و به کجا می روم؟ و در آن لحظات اوجی ، خود هم پاسخگوی پرسش ها و آزمایش ها هستم، و هم آزماینده و آزمایش گر و اینجا باز همان «یگانگی» چهره می نمایاند و من و ما و تو همه یکی می شوند، یگانگی شوند.

می سرایم، می نویسم برای آنکه می خواهم بسرایم و بنویسم و این خواست، تا آنجا که من بارها و بارها آزموده ام و دانسته ام براستی بیرون از اختیار است . من نمی توانم به درستی که نمی توانم اراده کنم و بنشینم و بسرایم و و بنویسم و کار تمام . نه، و این تقریباً نه که تحقیقاً برون از اختیار و اراده بودن لحظه های سرودن است که « درک می شود، اما وصف نمی توان کرد».

نادر نادرپور، دیگر شاعر برجسته دوران معاصر و دوست دیرین اخوان نوشته ‌است: «شعر اخوان یکی از سرچشمه‌های زلال شعر امروز است و تاثیر آن بر نسل خودش و نسل بعدی مهم است. اخوان میراث شعر و نظریه نیمایی را با هم تلفیق کرد و نمونه‌ای ایجاد کرد که بدون اینکه از سنت گسسته باشد بدعتی بر جای گذاشت. اخوان مضامین خاص خودش را داشت، مضامینی در سوگ بر آنچه که در دلش وجود داشت - این سوگ گاهی به ایران کهن بر می‌گشت و گاه به روزگاران گذشته خودش و اصولا سرشار از سوز و حسرت بود- این مضامین شیوه خاص اخوان را پدید آورد به همین دلیل در او هم تاثیری از گذشته می‌توانیم ببینیم و هم تاثیر او را در دیگران یعنی در نسل بعدی می‌توان مشاهده کرد.»

فروغ فرخزاد نیز در معرفی دفتر شعر «آخر شاهنامه» اخوان ثالث نوشته بود: «آخر شاهنامه نام سومين مجموعه شعريست که مهدی اخوان ثالث (م.اميد) منتشر کرده است. تولد اين نوزاد آنچنان آرام و بي سر و صدا بود که توجه منتقدان محترم هنری را، که مطابق معمول سرگرم دسته بندی و نان قرض دادن به يکديگر بودند، حتی به اندازه يک سطر هم جلب نکرد. و تقريباً، جز يکي دو مورد ، هيچ يک از مجلات ماهانه يا غير ماهانه ادبی که در تمام مدت سال گوش خوابانده اند تاببينند در ديار فرنگ چه می گذرد ، و مثلاً امروز روز تولد يا مرگ کدام نويسنده درجه اول يا درجه سوم است، که با عجله آگهی تسليت و تبريک را از مجله های خارجی ترجمه کنند و به عنوان اخبار ناب هنری در اختيار مردم هنر دوست تهران بگذارند، کوچکترين عکس العملي از خود نشان ندادند . گو اينکه توجه و عکس العمل آنها، با ماهيت های شناخته شده شان، نمي تواند افتخاری برای کسي باشد. و اکنون من که فقط يک خواننده ی ساده هستم ، پس از يکسال، می خواهم که درباره اين کتاب به گفتگو بپردازم . کار من نقد شعرنيست، من اين کتاب را آنچنان که هست مي نگرم . نه آنچنان که خود مي پسندم.« آخر شاهنامه » نامی کنايه آميز است . کنايه ای بر آنچه که گذشت ، بر حماسه ای که به آخر رسيد . آشيانی که در باد لرزيد. رهروی که جای قدم هايش را برف ها پوشاندند ، ساعتی که قلب شهری بود و ناگهان از تپيدن ايستاد، و مردی که بر جنازه ی آرزو هايش تنها ماند .

در اين کتاب يک انسان ساده ، که از قلب توده ی مردم برخاسته ، و در قلب توده ی مردم زندگي کرده است، حسرت و تأسف هاي پنهاني آنها را با صدای بلند تکرار می کند و سخنانش طنين گريه آلود دارد .

اين کتاب سرگذشت سرگردانی های فردی ست که روزگاری غرور و اعتمادش را در کوچه ها فرياد مي کرد و اکنون تا نيمه شب سر بر پيشخوان دکه می فروشی می گذارد و در رخوت مستی ، نا اميدی ها و سرخوردگی هايش را تسکين مي بخشد . در اين کتاب گرايش شاعر بيشتر بسوی مسائل اجتماعی ست و با افسوسی پر شکوه از زوال يک زيبايی شريف و مظلوم و يک حقيقت تهمت خورده و لگد مال شده ياد مي کند . کلمات و تصاوير ، همچون گروهی از عزاداران ، در جاده های خاکستری رنگ شعر او بدنبال يکديگر پيش مي آيند و سر بر دريچه ی قلب انسان مي کوبند»

در قطعه « نادر يا اسکندر» ، که اولين شعر اين کتاب و ازجمله شعر هايی ست که با زندگی عمومی اجتماعی امروز ما رابطه ی مستقيمی دارد ، او با بی اعتمادی و خشم به اطرافش مي نگرد و در يک احساس آزرده و عصبانی عقده ی خود را مي گشايد :«نادری پيدا نخواشد ، اميد/ کاشکی اسکندری پيدا شود.»

در قطعات ساعت بزرگ، گفتگو، آخر شاهنامه، پيغام، برف، قاصدک و جراحت ، انسان پيوسته اين جريان خشمگين و متنفر و ناباور را احساس مي کند. در قطعه «آخر شاهنامه» ، که يکی از زيباترين قطعات اين کتاب و بی گمان يکی از قوی ترين شعر هاييست که از ابتدای پيدايش شعرنو تا بحال سروده شده است، او حماسه قرن ما را می سرايد. از دنيايی قصه مي گويد که در آن روزها خفقان گرفته ، زندگی له و فاسد شده و خون ها تبخير گشته است . قصه تنهايي انسان هايی را مي گويد که علی رغم همه جهش هاي مبهوت کننده ي فکری شان در زمينه هاي مختلف ، با معنويتي حقير و ذليل سر و کاردارند : «هان کجاست/ پايتخت اين دژآيين قرن پر آشوب/ قرن شکلک چهر/ بر گذشته از مدار ماه/ ليک بس دور از قرار مهر.» انسان هايی که به فردايشان اميدي ندارند ، تهديد شده و بي اعتمادند و خطوط زندگي شان گويي بر آب ترسيم شده است . انسان هايي که در قلب يکديگر غريبند ، در سرگرداني يکديگر را مي درند و از فرط بيماري به تماشاي اعدام محکومين مي روند . «قرن خون آشام/ قرن وحشتناکتر پيغام/ کاندر آن با فضله ي موهوم مرغ دور پروازي/ چار رکن هفت اقليم خدا را در زماني بر مي آشوبند» او در فراموشي خواب مانندي که چون طغيان آب سراسر انديشه اش را فرا مي گيرد با نگاهي مجذوب و سحر شده در زيبايي هاي گذشته ، که اکنون بي حرمت و لگد مال شده اند ، خيره مي شود و با غروري ساده لوح و خوشبين که حاصل آن خيرگيست ، ناگهان فرياد مي کشد : «ما براي فتح سوی پايتخت قرن مي آييم/ ما/ فاتحان قلعه هاي فتح تاريخيم/ شاهدان شوکت هر قرن/ ما/ يادگار عصمت غمگين اعصاريم»

و سر انجام در سردي و تاريکي محيطش ، که از لاشه و زباله انباشته شده است ، چشم مي گشايد و بن بست را مي بيند ، اکنون ديگر «فتح» آن معناي پير و کهنه ي خود را از دست داده است ، يک قلب را نمي توان چون طعمه اي در ميان صدها هزار قلب تقسيم کرد . با يک قلب نمي توان براي صدها هزار قلب بي پناه و سرگردان خوشبختي و آرامش خريد . او چنگش را که آواز فتح مي خواند سر زنش مي کند و به تسليم و خاموشي مي گرايد : «اي پريشانگوي مسکين، پرده ديگر کن/ پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد/ مرد مرد او مرد/ داستاد پور فرخزاد را سر کن» پيغام ،گفتگو، قاصدک ، برف و جراحت ، باز گو کننده ي اين تسليم درد آلودند . انديشه ي او چون خوابگردان در سايه هاي عطر آگين بهاري دور و متروک سير مي کند ، اما او موجودي بازگشته و در بن بست نشسته است . او ديگر سر جستجو ندارد ، زيرا که راه ها هر يک به سرابي منتهي شدند و درخشش هاي مبهم سيلاب نوري بدنبال نداشتند : «اي بهار همچنان تا جاودان در راه/ همچنان تا جاودان بر شهر ها و روستا هاي دگر بگذر/ بر بيابان غريب من/ منگر و منگر»

« ميراث » اعتراض خشم آلودي ست به فقر مادي و معنوي جامعه ما و اشاره اي به تلاش هاي فردي و اجتماعي بي حاصليست که براي ريشه کن کردن اين بيماري از دير باز آغاز شده و هر گز به نتيجه اي نرسيده است .

قلب او در اين شعر چون بغض کهنه اي در گلوي کلمات مي لولد و گويي هر لحظه مي خواهد که منفجر شود :«سالها زين پيش تر من نيز/ خواستم کين پوستين را نو کنم بنياد/ با هزارن آستين چرکين ديگر ، بر کشيدم از جگر فرياد/ اين مباد، آن باد .../ پوستين سمبل معنويتی فقر زده و پوسيده است . او نو کردن آن را طلب مي کند ، نه به دور انداختن آن و قبول جبه هاي زربفت و رنگين را ، که ظاهر پرستي و زر دوستي جامعه را نشان مي دهد : «کو ، کدامين جبه ي زربفت رنگين مي شناسي تو/ کز مرقع پوستين کهنه ي من پاک تر باشد؟/ با کدامين خلعتش آيا بدل سازم/ که م نه در سودا ضرر باشد ؟»

او در اين شعر با سادگي يک انسان خوب از پدرش ، از محروميت ها و محدوديت هاي زندگي يک فاميل کوچک ، از تنها بودن در بدوش کشيدن بار اين ميراث ، و از هزارن درد شرمگين و رو پوشيده ، دريچه اي به ما نشان مي دهد . اين شعر سرشار از غزت نفس و بزرگواري روحيست که جلال و شکوه زندگي را به هيچ مي شمرد و برق سکه فريبش نمي دهد و با فقر خود مي سازد : «آی دختر جان/ همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان ميدار»

قصه مرداب داستان بی حاصل و مرگ در هشياری است. درد دل مردميست که در کوچه ها ، گويی محکومينند که به سوی قتلگاه خويش مي روند ، مردمي که جنبش و تحرک مي خواهند ، اما در انبوهشان موج و حرکتی نيست ، و چون دری که سالها بر پايه اي نچرخيده باشد با تنبلی و بی حالی انتظار وزشي را مي کشند ، مردمی که سکوت محيط زندگی شايستگي ها و جوشش هايشان را مکيده است . مردمي که ساعت ها در حاشيه ي ميدان ها می ايستند و صعود و سقوط فواره ای رنگين را با چشمانی مبهوت می نگرند و در مرز برخورد دو تمدن راه هايشان را گم کرده اند و در خلأ وحشتناک بيابانی که بر آن نام شهر نهاده اند ، به لذت های بيمار و آلوده پناه برده اند : «روزها را همچو مشتي برگ زرد پير و پيراری/ مي سپارم زير پاي لحظه هاي پست/ لحظه هاي مست يا هشيار/ از دريغ و از دروغ انبوه/ از تهي سرشار/ و شبانرا همچو مشتي سکه های از رواج افتاده و تيره/ مي کنم پرتاب/ پشت کوه مستي و اشک و فراموشی»

در غزلهای یکم تا سوم و «دريچه ها» ، او عشق را به شکلي ساده و نجيب و با احساسي عميق توصيف مي کند، عشق درانديشه ي او ، اوجي تابناک و پاکيزه دارد و چون پناهگاه مطمئنی خود را در تاريکي عرضه مي کند. در طلوع ، خزاني ، بازگشت زاغان ، او با تصاويری بديع به توصيف طبيعت مي پردازد . او اندوه غروب را از دريچه ي تازه اي مي نگرد و شعر بازگشت زاغان در زيبايي و شکوه اندوهگينش گرايشي به قصائد متقدمين دارد . طلوع هم از نظر مضمون بسيار تازه ، زنده و گيراست . هم جنبه ي فکري آن قوي ست و هم به زندگي گروهي از مردم نزديکي بسياري نشان مي دهد . و اين زباني ساده و دلتنگ دارد و کلمات با طنين موسيقي مانندشان چون جوي آب درخشان و شفافی که در بستر احساس او جاري مي شوند . ايماژها يا تصاوير ذهني او خاص شعر اوست و قدرت بيان کننده ي وسيعي دارد : «در سکوتش غرق/ چون زني عريان ميان بستر تسليم/ اما مرده يا در خواب ...»

نکته اي که بيش از هر چيز در شعر او قابل بحث است زبان اوست . او به پاکی و اصالت کلمات توجه خاص دارد . او مفهوم واقعي کلمات را حس مي کند و هر يک را آنچنان بر جاي خود مي نشاند که با هيچ کلمه ی ديگری نمي توان تعويضش کرد ، او با تکيه به سنت هاي گذشته ی زبان و آميختن کلمات فراموش شده ، به زندگی امروز ، زبان شعري تازه ئی مي آفريند . زبان او با فضاي شعرش همآهنگی کامل دارد . کلمات زندگي امروز وقتي در شعر او ، در کنار کلمات سنگين و مغرور گذشته مي نشينند ناگهان تغيير ماهيت مي دهند و قد مي کشند و در يک دستي شعر، اختلاف ها فراموش مي شود . او از اين نظر انسان را بي اختيار بياد سعدی مي اندازد . من راجع به زبان شعري او يکبار ديگر هم صحبت کرده ام و اکنون تکرار نوشته هاي گذشته برايم اندکي مشکل است و بي آنکه خود را پيرو اين زبان بدانم کوشش او را مي ستايم و او را در راهي که پيش گرفته است موفق و پيروز مي بينم .

راجع به شعر اخوان و زبان شعری او بسيار مي توان نوشت و من با وقت کوتاهی که داشتم تنها به توصيف پاره ئی از خصوصيات شعر او پرداختم. اخوان يکي از چهره های درخشان شعر ماست و آنچه که تابحال چاپ کرده است شايسته احسان و تحسين است.»

محمدرضا شفیعی کدکنی از دوستان و همشهریان اخوان می نویسد:« من اگر متجاوز از یک ربع قرن ، زندگی او را از نزدیک ندیده بودم و در احوالات مختلف با او نزیسته بودم ، امروز فهم درستی از شعر حافظ نمی توانستم داشته باشم . اخوان، مشکل شعر حافظ را برای من حل کرد ، بی انکه سخنی در باب حافظ ، یا توضیح شعر های او گفته باشد . من از مشاهده ی احوال و زندگی اخوان متوجه این نکته شدم که چرا حافظ «خرقهی زهد » و « جام می» را «از جهت رضای او» باهم می خواسته است.

دریغا که به دلایلی، اکنون مجال آن نیست تا لحظه هایی از تجسم این تناقض ها را در گفتار و رفتار او نقل کنم. زیبا ترین سخنان و طنزآمیزترین لحظه هایی که در عمر خود شنیدم و دیدم، همین گفته ها و لحظه ها بود ، شب قدری نصیبم شد ولی قدرش ندانستم. اکنون می فهمم که چرا در دوره ی سلطه ژدانف، ادبیات و فرهنگ شوروی به انحطاط گرایید؛ زیرا در آن ایام ، به این تناقض که محور هنرهاست ، نمی خواستند میدان بدهند و می گفتند : باید یکی از دو سوی این تناقض به نفع ایدوئولوژی حزب مرتفع شود و نمی دانستند که ارتفاع یکی از دوسوی این تناقض به معنی پایان یافتن خلاقیت هنری است. به زبان ساده، می توانم بگویم که هیچ شعر حزبی یا مذهبی خالص ، تاکنون ندیده ام که ارزش هنری هم داشته باشد. بی گمان اگر شعر مذهبی - که ارزش هنری داشته باشد – یافت شود ، به ناگزیر صبغه ای از عرفان و گاه زندقه در آن وجود دارد و این لازمه ی خلاقیت هنری ست. من این نکته را از زندگی با اخوان آموختم.

XS
SM
MD
LG