از کتاب: يک شاخه شب بو دوازده داستان کوتاه از عباس صحرائي فروش: از روی اينترنت ".... ولی من که چربی زيادی ندارم....شايد با خودش مقايسه کرده بود....اندامی ترکه ای و کشيده و انصافا" خوش تراش ، چهره ای جمع و جور و مينياتوري، گردنی بلند و خوش حالت که با خم زيبائی به شانه ها می رسيد، انگشتانی ظريف و کار شده، با چاشنی حرکاتی موزون و تحرکی نرم و چالاک...." از داستان: ماخوليا ............ "....هيچ لازم نبود وقتی که خون می گرقت سرش را بياورد پايين و بوی تنش را بريزد توی حواسم ...." از همان داستا ن ............ ".....و توصيف گيرائی دارد از بهار بسيار کوتاه و د لنشين آن سرزمين، که از ا وايل اسفند ماه شروع می شود، و نمی تواند خودش را حتا تا پايان فروردين ماه بکشاند، و زير فشار تابستان زود رس شانه خالی می کند.....و قصه ای دارد از عشق ...." از داستان: روز های آفتابي ........... ".....عرز می خوام....عرز می خوام....اينطور نيست که به فکرش نباشم ، هنوز با اينکه سی و چند سالشه ، ميليون ها خرجش می کنم ، اما چه فايده داره ، نمی دونم چرا طفلکی تو خودش، کوم فوزه .... و بدين ترتيب هم فارسی را به دار اعدا م می بست و هم انگليسی را به صليب ...." از داستان: خاله پوران .......... ".....يکی از روز های داغ مرداد ماه بود....شرجی نفس گيری که از چند روز پيش شروع شده بود، بيداد می کرد. دريغ از کمترين نسيمي، يا حرکت برگي. هوا در سکون کامل بود. و اکسيژن در ذرات معلق آب از تحرک افتاده بود.... ولی شوق" زبيده "، " عبود " را بی توجه به آتشباران خورشيد و شرجی سمجی که به تن شهر ماسيده بود، راه انداخت ...." از داستان: جاسم .......... ".....صدای رگبار مسلسل ها، يک لحظه قطع نمی شد، غرش توپ ها، تمامی منطقه را می لرزاند، و ما سربازان، بچه های صيغه ای جبهه، درون چاله ای که هيچ شباهتی به سنگر نداشت، توی هم فرورفته بوديم، و مانده بوديم چکار کنيم....فرماندهی در کنارمان نبود. بر خورد هر گلوله ای چاله را با تمام نفرات به هوا می برد........غروب شب را با خود حمل می کرد، سياهی بر همه جا کشيده می شد، و...." از داستان: مرتضی و سرگرد ناصري asahraee@hotmail.com يک شاخه شب بو