امروز سه شنبه هشتم سپتامبر سال ۲۰۰۹ (هفدهم شهريور ۱۳۸۸)، و اين آخرين برگ دفتريست که سال پيش نوشتن روزانه اش را برايت آغاز کردم. يعنی فردا که بيآيد من در اينجا، در صدای آمريکا، خانه دوم من در سی سالی که گذشت و نميدانم چگونه گذشت، نخواهم بود تا اين روزانه نگاری را دنبال کنم.
دل از اين محفل کندن البته، همچون دل از اين ساختمان کندن که در هر گوشه اش چهره متبسم دوستی جلويم سبز ميشود، که از هر قوم و ملتی را که فکرش بکنيد هست، آسان نيست، اما ادامه زندگيست که در ترسيم خطوطش خودم هم مانده ام که چقدر دست داشته ام و چقدر نداشته ام.
اما يک نکته را ميدانم. اينکه پايان راه من و صدای آمريکا، بگونه ای هست که پيوسته آرزو داشتم باشد. يعنی آنگونه جدائی که نه رنجش خاطری تصميم را باعث شده باشد، نه کسی عذرم را خواسته باشد و نه کسی هلم داده باشد.
رسيده ام به نقطه ای و مکانی در ذهن که راهی ديگر در پيش گيرم، بی آنکه رشته الفت و محبت با صدای آمريکا و همه آدمهای شريفی که در آنند و افتخار همکاريشان را داشته ام بگسلم.
صدای آمريکا به من اين فرصتی يگانه داد که در اين سی ساله به آرزوی هميشگی خود جامه عمل بپوشانم. آرزوی خدمت به دو سرزمين، به ايران و به آمريکا که هرگز منافع حقيقی و دراز مدت مردمانش را در تضاد با يکديگر نديدم. حتی اگر نابخردی اين حاکم و آن مقام در روزها و دوران هائی اين حقيقت را وارونه جلوه داده باشند. و من بخاطر اين فرصت تاريخی که صدای آمريکا در اختيارم گذاشت، فرصتی که از سالهای گروگانگيری و جنگ تا روزهای اميد و روزهای ارتباط با تو را شامل ميشود، سپاسگزارم و از ياد نخواهم برد.
صدای آمريکا به من فرصت داد تا بسيار بيآموزم و آموخته ام را نيز با تو در ميان گذارم و باز از تو بيآموزم.
اين چنين نعمت و فرصتی را نه ميتوان دست کم گرفت و نه فراموش کرد. اما اينکه از اين نعمت و فرصت تا چه حد استفاده کرده باشم که بجای فقط ذکر مصيبت و ملال، بدرد تو خورده باشد، قضاوتش با من نيست و حرف حرف توست.
اما پايان حکايت من با صدای آمريکا نيز پايان حکايت من با تو نيست. و تو باز از من خواهی شنيد تا آنزمان که بخواهی.
امروز فقط از ديد من پايان يک دوره اداری و کاريست که شب ۲۲ نوامبر سال ۱۹۷۹ (۱ آذر ۱۳۵۸) شروع شده و به امروز ميرسد که حدودأ سی سال از آن گذشته است.
اما بجز سپاس از صدای آمريکا و سپاس از تو، سپاس بزرگ ديگری هم ميماند که بايد نثار يک بيک همکارانی کنم که در درجه اول دوستانم بودند و هميشه با من همراه، که در اين سی ساله هرگز دست تنهايم نگذاشتند، با هم روزها و شب ها را که از شماره فزونند پشت سر گذاشتيم و با هم بسيار گفتيم و مهمتر از همه خنديديم و از ته دل خنديديم.
الفت من با اينان که بسياريشان نيز ديگر در اين ساختمان نيستند پيوستگيست، از آقای يحيوی بگير و بيا تا گيتی و آن گيتی ديگر و فرح دخت و ليدا و حميد و بهروز و بهروز ديگر و عباس آقا و علی و رامش و نازی و انوش و ستاره و نادر و فريدون و اکبر و سعيد و حيدر و منصور و ايرج و همايون و تا جوان هائی که امروزه دارند جای قديمی ها را پر ميکنند و برايشان آرزوی موفقيت دارم، "موهبتی بود در کنارتان".
از عنکبوتی های عزيز که در اين يکساله مهمانشان بودم سپاسگزارم بخصوص از بهروز و سعيد و داراب و البته دو مريم عزيز، يعنی هم مريم و هم مريمو!! (ميدانی در شيراز مريم را اينطور صدا ميزدند).
فردا که بيآيد اما، راهی ديگر آغاز خواهم کرد که از خوب حادثه، هنوز حرفی برای گفتن دارم و تا آنزمان که چنته ام ته نکشيده باشد، اين حرف را با تو همچنان ادامه خواهم داد.
سه شنبه، هشتم سپتامبر ۲۰۰۹ برابر با هفدهم شهريور ۱۳۸۸
احمد رضا بهارلو.
روز آخر
<!-- IMAGE -->