بهرام می نويسی:
" من بعنوان کسی که در ايران زندگی می کند، می بينم که شکاف عميقی ميان روشنفکر و مردم عادی وجود دارد و ايندو هيچ ارتباط کارآمدی با هم ندارند. مردم عادی ايران در وضعی هستند که خريدار " فرهنگ" از هيچ نوع نيستند و بسته به شرايط ماليشان، راه آسايش، تجمل و تن پروری بی دردسر را پيشه کرده اند. اصولأ هيچ دورنمای ذهنی در مورد مفاهيمی مثل آزادی و دموکراسی ندارند و تنها مصرف کننده پس مانده های تکنولوژی وارداتی هستند."
پيشنهاد تو اينست که اين بيماری را بايد با داروی "سينما" حل کرد.
اجازه بده پيش از تعيين داروی شفابخش، برگرديم به حرف هميشگی مان و کلمه معروف "چرا؟".
چرا اين شکاف عميق به مرحله ای رسيده که تو انسان آگاه آن جامعه زنگ خطر را بصدا در ميآوری؟ و چرا آنچنان که می گوئی؛ "هيچ ارتباط کارآمدی بين روشنفکر و مردم عادی وجود ندارد" ؟
به گمان من که دستی از دور بر آتش دارم، اما می خواهم بُعد مسافت و دوريم را به مدد تکنولوژی عصر تبادل اطلاعات جبران کنم، علت قضيه بايد اين باشد که روشنفکر و مردم عادی در ايران به وضعيتی رسيده اند که " اميد عافيت از يکديگر بريده اند" و اين اميد بريدن هر چند بيدليل نيست اما می تواند، بزرگترين مصيبت را برای جامعه بهمراه آورد.
و باز بايد برگرديم به تاريخ نه چندان دور، در همين کوچه اول، همين سی سال پيش و هنگامه پيش از انقلاب. زمانی که ظاهرأ فاصله ميان روشنفکر و عوام به کمترين حد خود در تاريخی که بياد ميآوريم يا برايمان نوشته اند رسيده بود.
در آن زمان هر دو گروه با پذيرفتن ارزشهای گروه ديگر، (اما نه بصورتی آگاهانه، بلکه کورکورانه) فاصله دو گروه را بصورتی مصنوعی از ميان بردند.
اما در عمل نه عامی حرفهای قلنبه سلنبه و ايده آلی روشنفکر را درک کرده بود و نه روشنفکر آنچنان که مدعی ميشد، خاکی و همرنگ جماعت بود.
حرفهای دو طرف به هم نه از روی انديشه های هم، بلکه بصورت تعارف و قربان صدقه رفتن يکديگر بود و ظاهرأ روزانه نگاران هم که بايد حرفهای دو طرف را بهم تفهيم کنند در شرايطی نبودند که خود را از "موج تعارف و قربان صدقه رفتن" دور نگهدارند و خود داخل موج بودند.
سی سال بعد، آدم عادی انگشت اتهام بسوی روشنفکر دراز می کند که من بدنبال تو رفتم و تقصير تو بود. روشنفکر انگشت اتهام بسوی عامی که تو اصلأ متوجه حرفهای من نشده بودی و بيخود سر مرا شيره ماليدی، تا جائی که نفهميدم من بدنبال توام و يا تو بدنبال من!؟
امروز اما اين دو گروه همچنان که نزديک شدنشان بهم بی رويه بود، دوری و اختلافشان با هم نيز بی رويه است و اين ماجرا آدم را می اندازد بياد حکايت معروفی که پايانش چنين بود:
آن دو بودند چو گرم زد وخورد دزد سوم آمد و خر را ببرد