لینکهای قابل دسترسی

خبر فوری
پنجشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۳ ایران ۱۵:۰۱

خيام


تا چند زنم بروي درياها خشت
بيزار شدم ز بت‌پرستان كنشت
خيام كه گفت دوزخي خواهد بود
كه رفت بدوزخ و كه آمد ز بهشت
تركيب پياله‌اي كه درهم پيوست
بشكستن آن روا نميدارد مست
چندين سر و پاي نازنين از سر و دست
از مهر كه پيوست و به كين كه شكست
تركيب طبايع چون بكام تو دمي است
رو شاد بزي اگرچه برتو ستمي است
با اهل خرد باش كه اصل تن تو
گردي و نسيمي و غباري و دمي است
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخيز و بجام باده كن عزم درست
كاين سبزه كه امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاك تو برخواهد رست
چون بلبل مست راه در بستان يافت
روي گل و جام باده را خندان يافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
درياب كه عمر رفته را نتوان يافت
چون چرخ بكام يك خردمند نگشت
خواهي تو فلك هفت شمر خواهي هشت
چون بايد مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
چون لاله بنوروز قدح گير بدست
با لاله رخي اگر ترا فرصت هست
مي نوش بخرمي كه اين چرخ كهن
ناگاه ترا چون خاك گرداند پست
چون نيست حقيقت و يقين اندر دست
نتوان به اميد شك همه عمر نشست
هان تا ننهيم جام مي از كف دست
در بي خبري مرد چه هشيار و چه مست
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهرچه هست نقصان و شكست
انگار كه هرچه هست در عالم نيست
پندار كه هرچه نيست در عالم هست
خاكي كه بزير پاي هر ناداني است
كف صنمي و چهره جاناني است
هر خشت كه بر كنگره ايواني است
انگشت وزير يا سلطاني است

گويند كسان بهشت با حور خوش است
من ميگويم كه آب انگور خوش است
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار
كاواز دهل شنيدن از دور خوش است
گويند مرا كه دوزخي باشد مست
قوليست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و ميخواره بدوزخ باشند
فردا بيني بهشت همچون كف دست
من هيچ ندانم كه مرا آنكه سرشت
از اهل بهشت كرد يا دوزخ زشت
جامي و بتي و بربطي بر لب كشت
اين هر سه مرا نقد و ترا نسيه بهشت
مهتاب بنور دامن شب بشكافت
مي نوش دمي بهتر از اين نتوان يافت
خوش باش و مينديش كه مهتاب بسي
اندر سر خاك يك بيك خواهد تافت
مي خوردن و شاد بودن آيين منست
فارغ بودن ز كفر و دين دين منست
گفتم به عروس دهر كابين تو چيست
گفتا دل خرم تو كابين منست
مي لعل مرابست و صراحي كان است
جسم است پياله و شرابش جان است
آن جام بلورين كه ز مي خندان است
اشكي است كه خون دل درو پنهان است
مي نوش كه عمر جاوداني اينست
خود حاصلت از دور جواني اينست
هنگام گل و باده و ياران سرمست
خوش باش دمي كه زندگاني اينست
نيكي و بدي كه در نهاد بشر است
شادي و غمي كه در قضا و قدر است
با چرخ مكن حواله كاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره‌تر است
در هر دشتي كه لاله‌زاري بوده‌ست
از سرخي خون شهرياري بوده‌ست
هر شاخ بنفشه كز زمين ميرويد
خالي است كه بر رخ نگاري بوده‌ست
هر ذره كه در خاك زميني بوده است
پيش از من و تو تاج و نگيني بوده است
گرد از رخ نازنين به آزرم فشان
كانهم رخ خوب نازنيني بوده است

XS
SM
MD
LG