حديث جواني
اشكم ولي بپاي عزيزان چكيده ام
خارم ولي بسايه گل آرميده ام
با ياد رنگ و بوي تو اي نو بهار عشق
همچون بنفشه سر بگريبان كشيده ا م
چون خاك در هواي تو از پا افتاده ا م
چون اشك در قفاي تو با سر دويده ا م
من جلوه شباب نديدم به عمر خويش
از ديگران حديث جواني شنيده ام
از جام عافيت مي نابي نخورده ام
وز شاخ آرزو گل عيشي نچيده ام
موي سپيد را فلكم رايگان نداد
اين رشته را به نقد جواني خريده ام
اي سرو پاي بسته به آزادگي مناز
آزاده من كه از همه عالم بريده ام
گر مي گريزم از نظر مردمان رهي
عيبم مكن كه آهوي مردم نديده ام
لبخند صبحدم
گر شود آنروي روشن جلوه گر هنگام صبح
پيش رخسارت كسي بر لب نيارد نام صبح
از بنا گوش تو و زلف تو ام آمد بياد
چون دميد از پرده شب روي سيمين فام صبح
نيمشب با گريه مستانه حالي داشتم
تلخ شد عيش من از لبخند بي هنگام صبح
حواب را بدرود كن كز سيمگون ساغر دميد
پرتو مي چون فروغ آفتاب از جام صبح
شست و شو در چشمه خورشيد كرد از آن سبب
نور هستي بخش ميبارد ز هفت اندام صبح
گر ننوشيده است در خلوت نبيد مشك بوي
از چه آيد هر نفس بوي بهشت از كام صبح ؟
ميدود هر سو گريبان چاك از بي طاقتي
غباري در بياباني
نه دل مفتون دلبندي نه جان مدهوش دلخواهي
نه بر مژگان من اشكي نه بر لبهاي من آهي
نه جان بي نصيبم را پيامي از دلارامي
نه شام بي فروغم را نشاني از سحرگاهي
نيابد محفلم گرمي نه از شمعي نه از جمعي
ندارم خاطرم الفت نه با مهري نه با ماهي
بديدار اجلل باشد اگر شادي كنم روزي
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهي
كيم من ؟ آرزو گم كرده اي تنها و سرگردان
نه آرامي نه اميدي نه همدردي نهمراهي
گهي افتان و خيران چون نگاهي بر نظر گاهي
رهي تا چند سوزم در دل شبها چو كوكبها
باقبال شرر تازم كه دارد عمر كوتاهي
برای سنگ مزار خودش سروده است
الا، آی رهگذر کز راه ياری
قدم بر تربت ما، ميگذاری
درينجا شاعری غمناک خفته است
رهی در سينه اين خاک خفته است
فرو خفته چو گل، با سينه چاک
فروزان آتشی ، سر سينه خاک
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر اين آتش خدا را
به شبها، شمع بزم افروز بوديم
که از روشندلی چون روز بوديم
کنون شمع مزاری نيست ما را
چراغ شام تاری نيست ما را
سراغی کن ز جان دردناکی
بر افکن پرتوی، بر تيره خاکی
ز سوز سينه ، با ما هم رهی کن
چو بينی عاشقی ، ياد رهی کن رهی معيری