لینکهای قابل دسترسی

خبر فوری
شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ ایران ۰۵:۴۵

فروغ فرخزاد


در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نميآيد

اندوهگين و غمزده مي گويم

شايد ز روي ناز نمي آيد

چون سايه گشته خواب و نمي افتد

در دامهاي روشن چشمانم

مي خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه هاي نبض پريشانم

مغروق اين جواني معصوم

مغروق لحظه هاي فراموشي

مغروق اين سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و همآغوشي

مي خواهمش در اين شب تنهايي

با ديدگان گمشده در ديدار

با درد ‚ درد ساكت زيبايي

سرشار ‚ از تمامي خود سرشار

مي خواهمش كه بفشردم بر خويش

بر خويش بفشرد من شيدا را

بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت

آن بازوان گرم و توانا را

در لا بلاي گردن و موهايم

گردش كند نسيم نفسهايش

نوشد بنوشد كه بپيوندم

با رود تلخ خويش به دريايش

وحشي و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله هاي سركش بازيگر

در گيردم ‚ به همهمه ي در گيرد

خاكسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش

بينم ستاره هاي تمنا را

در بوسه هاي پر شررش جويم

لذات آتشين هوسها را

مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم

مي خواهمش به تيره به تنهايي

مي خوانمش به گريه به بي تابي

مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي لب تشنه مي دود نگهم هر دم

در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان

او آن پرنده شايد مي گريد

بر بام يك ستاره سرگردان

******

از ياد رفته

ياد بگذشته به دل ماند و دريغ

نيست ياري كه مرا ياد كند

ديده ام خيره به ره ماند و نداد

نامه اي تا دل من شاد كند

خود ندانم چه خطايي كردم

كه ز من رشته الفت بگسست

در دلش جايي اگر بود مرا

پس چرا ديده ز ديدارم بست

هر كجا مينگرم باز هم اوست

كه به چشمان ترم خيره شده

درد عشقست كه با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چيره شده

گفتم از ديده چو دورش سازم

بي گمان زودتر از دل برود

مرگ بايد كه مرا دريابد

ورنه درديست كه مشكل برود

تا لبي بر لب من مي لغزد

مي كشم آه كه كاش اين او بود

كاش اين لب كه مرا مي بوسد

لب سوزنده آن بدخو بود

مي كشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود كه چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده كه بود

شعله ور در نفس خاموشش

شعر گفتم كه ز دل بر دارم

بار سنگين غم عشقش را

شعر خود جلوه اي از رويش شد

با كه گويم ستم عشقش را

مادر اين شانه ز مويم بردار

سرمه را پاك كن از چشمانم

بكن اين پيرهنم را از تن

زندگي نيست بجز زندانم

تا دو چشمش به رخم حيران نيست

به چكار آيدم اين زيبايي

بشكن اين آينه را اي مادر

حاصلم چيست ز خودآرايي

در ببنديد و بگوييد كه من

جز از او همه كس بگسستم

كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست

فاش گوييد كه عاشق هستم

قاصدي آمد اگر از ره دور

زود پرسيد كه پيغام از كيست

گر از او نيست بگوييد آن زن

دير گاهيست در اين منزل نيست

كسي كه مثل هيچكس نيست

من خواب ديده ام كه كسي مي آيد

من خواب يك ستاره ي قرمز ديده ام

و پلك چشمم هي ميپرد

و كفشهايم هي جفت ميشوند

و كور شوم اگر دروغ بگويم

من خواب آن ستاره قرمز را

وقتي كه خواب نبودم ديده ام

كسي مي آيد

كسي مي آيد كسي ديگر

كسي بهتر

كسي كه مثل هيچكس نيست،

مثل پدر نيست،

مثل انسي نيست،

مثل يحيي نيست،

مثل مادر نيست

و مثل آنكسيست كه بايد باشد

و قدش از درخت هاي خانه ي معمار هم بلندتر است

و صورتش از صورت امام زمان هم روشنتر

و از برادر سيد جواد

هم كه رفته است

و رخت پاسباني پوشيده است نمي ترسد

و از خود سيد جواد هم كه تمام اتاقهاي منزل ما مال اوست

نميترسد

و اسمش آنچنانكه مادر

در اول نماز و در آخر نماز صدايش ميكند

يا قاضي القضات است

يا حاجت الحاجات است

و ميتواند تمام حرف هاي سخت كتاب كلاس سوم را

با چشم هاي بسته بخواند

و ميتواند حتي هزار را

بي آنكه كم بياورد از روي بيست ميليون بردارد

و ميتواند از مغازه ي سيد جواد، ‌

هر چقدر كه لازم دارد ، جنس نسيه بگيرد

و ميتواند كاري كند كه لامپ الله

كه سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود

دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان روشن شود

آخ

چقدر روشني خوبست

چقدر روشني خوبست

و من چقدر دلم ميخواهد كه يحيي

يك چار چرخه داشته باشد

و يك چراغ زنبوري

و من چقدر دلم ميخواهد كه روي چارچرخه ي يحيي

ميان هندوانه ها و خربزه ها بنشينم

و دور ميدان محمديه بچرخم

آخ چقدر دور ميدان چرخيدن خوبست

چقدر روي پشت بام خوابيدن خوبست

چقدر باغ ملي رفتن خوبست

چقدر مزه ي پپسي خوبست

چقدر سينماي فردين خوبست

و من چقدر از همه ي چيزهاي خوب خوشم مي آيد

و من چقدر دلم ميخواهد

كه گيس دختر سيد جواد را بكشم

چرا من اينهمه كوچك هستم

كه در خيابانها گم ميشوم

چرا پدر كه اينهمه كوچك نيست

و در خيابانها هم گم نميشود

كاري نميكند كه آنكسي كه بخواب من آمده ست،

روز آمدنش را جلو بياندازد

و مردم محله كشتارگاه

كه خاك باغچه شان هم خونيست

و آب حوض هاشان هم خونيست

و تخت كفش هاشان هم خونيست

چرا كاري نمي كنند

چرا كاري نمي كنند

چقدر آفتاب زمستان تنبل است

من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام

و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام

چرا پدر فقط بايد در خواب ،

خواب ببيند

من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام

و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام

كسي مي آيد كسي مي آيد

كسي كه در دلش با ماست،

در نفسش با ماست،

در صدايش با ماست

كسي كه آمدنش را

نميشود گرفت

و دستبند زد و به زندان انداخت

كسي كه زير رختهاي كهنه ي يحيي بچه كرده است

و روز به روز بزرگ ميشود ،

بزرگتر ميشود كسي از باران ،

از صداي شرشر باران ،

از ميان پچ و پچ گلهاي اطلسي

كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي

مي آيد و سفره را مياندازد

و نان را قسمت ميكند

و پپسي را قسمت ميكند

و باغ ملي را قسمت ميكند

و شربت سياه سرفه را قسمت ميكند

و روز اسم نويسي را قسمت ميكند

و نمره ي مريضخانه را قسمت ميكند

و چكمه هاي لاستيكي را قسمت ميكند

و سينماي فردين را قسمت ميكند

و رخت هاي دختر سيد جواد را قسمت ميكند

و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت ميكند

و سهم ما را هم ميدهد

من خواب ديده ام

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ايوان مي روم و انگشتانم را

بر پوست كشيده شب مي كشم

چراغهاي رابطه تاريكند

چراغهاي رابطه تاريكند

كسي مرا به آفتاب

معرفي نخواهد كرد

كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردني است

XS
SM
MD
LG