مردکی را چشم درد خاست . پيش بيطار رفت تا دوا کند. بيطار از آنچه در چشم چهار پايان می کند در ديده او کشيد و کور شد.
حکومت پيش داور بردند. گفت: بر او هيچ تاوان نيست اگر اين خر نبودی پيش بيطار نرفتي. مقصود از اين سخن آنست تا بدانی که هر آن که نا آزموده را کار بزرگ فرمايد با آنکه ندامت برد به نزديک خردمندان به خفت رای منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن رای به فرو مايه کارهای خطير
بوريا باف، گر چه بافنده است نبر ند ش به کارگاه حرير
****
درويشی مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد. حجاج يوسف را خبر بردند.
بخواندش و گفت مرا دعای خير کن.
گفت خدايا جانش بگير.
گفت از بهر خدا اين چه دعا است؟
گفت اين دعای خير است تو را و جمله مسلمانان را.
ای زبر دست زير دست آزار گرم تا کی بماند آن بازار
به چه کار آيدت جهانداری مردنت به که مردم آزاری
درويشی مجرد به گوشه صحرائی نشسته بود. يکی از پادشاهان بر او بگذشت.
درويش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر بر نياورد و التفاتی نکرد.
سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است بهم بر آمد و گفت: اين طايفه خرقه پوشان امثال حيوانند و اهليت و آدميت ندارند.
وزير نزديکش آمد و گفت: ای درويش پادشاه وقت بر تو بگذشت چرا سر بر نياوردی و شرايط ادب بتقديم نرساندي؟ گفت: مللک را بگوی که توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد. ديگر بدان که ملوک از بهر پاس رعيتند نه رعيت از بهر طاعت ملوک.
پادشه پاسبـــان درويــــش است گرچه نعمت به فر دولت اوست
گوسفنـــد از برای چوبان نيست بلکه چوپان برای خدمت اوست
****
يكى از ملوک خراسان ، محمود سبکتکين را در عالم خواب ديد كه جمله وجود او ريخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گرديد و نظر می کرد.
ساير حکما از تاويل اين فرو ماندند مگر درويشی که بجای آورد و گفت : هنوز نگران است که ملکش با دگران است.
بس نامور به زير زمين دفن كرده اند
كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند
وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك
خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند
خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر
زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند
شيادی گيسوان بافت يعنی علويست و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همی آيم و قصيده ای پيش ملک برد که من گفته ام .
نعمت بسيارش فرمود و اکرام کرد تا يکی از نديمان حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دريا آمده بود گفت : من او را عيد اضحی در بصره ديدم . معلوم شد که حاجی نيست. ديگری گفتا : پدرش نصرانی بود در ملطيه پس او شريف چگونه صورت بندد. ؟ و شعرش را به ديوان انوری دريافتند.
ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندين دروغ درهم چرا گفت . گفت : ای خداوند روی زمين يک سخنت ديگر در خدمت بگويم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمايی سزاوارم . گفت : بگو تا آن چيست. گفت :
غريبى گرت ماست پيش آورد دو پيمانه آبست و يك چمچه دوغ اگر راست مى خواهى از من شنو جهان ديده ، بسيار گويد دروغ
ملک را خنده گرفت و گفت : ازين راست تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مامول اوست مهيا دارند و بخوشی برود.
در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: ((هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.))
وقت ضرورت چو نماند گريز |
دست بگيرد سر شمشير تيز |
يكى از وزيران پاكنهاد گفت : اى آيه را مى خواند:
((والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس ))
((پرهيزكاران آنان هستند كه هنگام خشم ، خشم هود را فرو برند و لغزش مردم را عفو كنند و آنها را ببخشند.))
(آل عمران / 134)
شاه با شنيدن اين آيه ، به آن اسير رحم كرد و او را بخشيد، ولى يكى از وزيرانى كه مخالف او بود (و سرشتى ناپاك داشت ) نزد شاه گفت : ((نبايد دولتمردانى چون ما نزد سخن دروغ بگويند. آن اسير به شاه دشنام داد و او را به باد سرزنش و بدگويى گرفت .
شاه از سخن آن وزير زشتخوى خشمگين شد و گفت : دروغ آن وزير براى من پسنديده تر از راستگويى تو بود، زيرا دروغ او از روى مصلحت بود، و تو از باطن پليدت برخاست . چنانكه خردمندان گفته اند: ((دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز))
هر كه شاه آن كند كه او گويد |
حيف باشد كه جز نكو گويد |
جهان اى برادر نماند به كس |
دل اندر جهان آفرين بند و بس |
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت |
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت |
چو آهنگ رفتن كند جان پاك |
چه بر تخت مردن چه بر روى خاك |