من نگويم كه مرا از قفس آزاد كنيد قفسم برده به باغی و دلم شاد کنيد
فصل گل ميگذرد همنفسان بهر خدا بنشينيد به باغی و مرا ياد كنيد
ياد از اين مرغ گرفتار كنيد ای مرغان چون تماشای گل و لاله و شمشاد كنيد
هر كه دارد ز شما مرغ اسيری به قفس برده در باغ و به ياد منش آزاد كنيد
آشيان من بيچاره اگر سوخت ، چه باك فكر ويران شدنِ خانة صياد كنيد
شمع اگر كشته شد از باد مداريد عجب ياد پروانة هستی شده بر باد كنيد
بيستون بر سر راه است ، مباد از شيرين خبری گفته و غمگين دل فرهاد كنيد
جور و بيداد كند ، عمرِ جوانان كوتاه ای بزرگانِ وطن ، بهر خدا داد كنيد
گر شد از جور شما خانة موری ويران خانة خويش محال است كه آباد كنيد
كنج ويرانة زندان شد اگر سهم بهار شكرِ ازادی و آن گنج خدا داد كنيد
شو بار سفر بند که ياران همه رفتند
دعوی چه کني؟ داعيهداران همه رفتند
گويد : « چه نشيني؟ که سواران همه رفتند»
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست
کز باغ جهان لالهعذاران همه رفتند
داغ است دل لاله و نيلی است بر سرو
کز کاخ هنر نادرهکاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هيچ عجب نيست
اندوه که اندوهگساران همه رفتند
افسوس که افسانهسرايان همه خفتند
گنجينه نهادند به ماران، همه رفتند
فرياد که گنجينهطرازان معانی
تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
يک مرغ گرفتار در اين گلشن ويران
کز پيش تو چون ابر بهاران همه رفتند
خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب
کز پيش تو چون ابر بهاران همه رفتند