بخش مهمی از تاریخ سرکوب سیاسی توسط جمهوری اسلامی فرستادن اجباری زندانیان سیاسی به مراکز روانپزشکی و از سوی دیگر صدور احکام حاوی برچسب روانپریشی برای معترضان است.
فهیمه خضرحیدری پیشتر و در آبان ۱۴۰۲ به این فصل مهم و کمتر بازگو شده سرکوب در ایران پرداخته بود و کیانوش سنجری با این که در ایران بود، خطر کرد و در گفتوگو با پادکست یادآر صدای آمریکا، ماجرای انتقال به بیمارستان امینآباد و شکنجهای که متحمل شد را روایت کرد.
در ادامه بخش گفتوگوی کیانوش سنجری با فهیمه خضرحیدری را میخوانید.
نسخه کامل پادکست را اینجا گوش کنید:
و متن کامل را اینجا بخوانید:
اولین راوی کیانوش سنجری است. روزنامهنگار و فعال سیاسی که از تهران با من گفتوگو کرده. بیش از ده بار زندانِ جمهوری اسلامی را تجربه کرده و او را برای تحقیر و تنبیه به امینآباد فرستادهاند.
از او میپرسم از کجای این تجربهی هولناک میخواهد شروع کند به حرف زدن؟
کیانوش سنجری: خب در بین کسانی که در سالهای گذشته به مراکز روانپزشکی منتقل شدند ممکن است برخیها دچار اختلال افسردگی بوده باشند یا بر اثر فشارها و شرایط زندان، بر کارکرد اعصاب و روانشان اختلال ایجاد شده باشد و بهداشت روانشان در معرض بیماری قرار گرفته باشد که من از چند و چون هر پرونده باخبر نیستم اما بدون شک این روند که من میبینم یک مسأله مربوط به بهداشت روان نیست بلکه روند تازهای است از سرکوب سیستماتیک سیاسی؛ دستکم برای خود من این اتفاق افتاد.
اجازه بدهید برگردیم به اتفاقی که برای خود شما افتاد. میخوام خواهش کنم از تجربه خودتان صحبت کنید. آخرین باری که به زندان رفتید شما هم یکی از زندانیان سیاسی بودید که منتقل شدید به بیمارستان روانپزشکی، مشخصا به امینآباد. چه روندی طی شد؟ چهطور این اتفاق افتاد؟
سنجری: اگر بخواهیم بهطور خلاصه به این سؤال شما پاسخ بدهم خب من پس از این که بعد از ده سال کار و زندگی در آمریکا به ایران برگشتم و پس از پروندهسازی توسط وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی و محکومیت در دادگاه انقلاب برای تحمل حبس به زندان اوین منتقل شدم، در زندان بر اثر فشارهای شدید دچار افسردگی شدم و این دهمین دوره حبس سیاسی من بود و برایم غیرقابل تحمل بود. در زندان اوین توسط یک نماینده پزشکی قانونی ملاقات شدم. شرایطم را به ایشان توضیح دادم و گفتم که من به خاطر بیان افکار و عقاید سیاسیام و مخالفتم با سیستم سیاسی کشور با این پرونده روبهرو شدهام و توضیح دادم که تحت فشار روانی هستم و گناهی ندارم، دزدی نکردهام، اختلاس نکردهام، از دیوار مردم بالا نرفتهام، جنایت و قتل نکردهام، کسی را دعوت به خشونت نکردهام و فقط کارم خبرنگاری بوده. من یک مخالف سیاسی هستم که سعی شده صدایام خفه شود. ایشان وقتی متوجه شد من بهراستی هیچ جرمی مرتکب نشدهام گفت که با درخواست من برای مرخصی استعلاجی موافقت خواهد کرد. مدتی بعد از آن ملاقات من در بهداری زندان که مراجعه کرده بودم متوجه شدم که نامهای وجود دارد که با مرخصی من موافقت شده بود اما اجرایی نشده بود. این نامه به طریقی به دست من رسید و من آن را در ملاقات حضوری ماهانه به خانوادهام دادم و این را به یک مقام قضایی رساندند.
خب بعد چه اتفاقی افتاد؟ یعنی به خاطر این نامه شما منتقل شدید؟ اصلا چهطور شما را منتقل کردند؟ به شما اعلام کردند که داریم شما را میبریم به بیمارستان روانپزشکی؟ به امینآباد؟
سنجری: یک روز صبح زود به بهانه بررسی مسأله مرخصی استعلاجی من را از زندان خارج کردند. همراه چند زندانی من را سوار یک ون کردند. آن زندانیها را مقابل دادگاهها پیاده کردند. طبق معمول که در بیست و سه چهار سال گذشته من با دادگاه و زندان سر و کار داشتهام. البته در سال ۷۹ مثلا که من در اعتراضات دانشجویی دستگیر شده بودم ما را در ماشین حمل گوشت که هیچ پنجرهای هم نداشت به مراکز قضایی منتقل میکردند حالا امروز با ون منتقل میشویم…زندانیها که یک به یک پیاده شدند، دو سرباز وظیفه به دست و پای من دستبند و پابند زدند. ماشین از تهران دور شد. در محدودهای که من دیگر موقعیت جغرافیایی اطرافم را نمیشناختم و نمیدانستم در آن لحظه در کدام قسمت شهر بودیم. نام تیمارستان امینآباد را خب قبلا شنیده بودم؛ به عنوان یکی از قدیمیترین مراکز نگهداری بیماران اختلالات حاد روان اما اصلا نمیدانستم که این مرکز در کجای تهران است. بعدها فهمیدم که این مرکز در قسمت شرقی شهرری است و حتی نمیدانستم که قرار است به این مرکز منتقل بشوم. به هر حال ماشین رفت و من در یک آن سردر و تابلوی این مرکز را از پنجره ماشین دیدم و خواندم که نوشته بود مرکز روانپزشکی رازی که نام جدیدی است برای همان امینآباد!
یعنی شما ناگهان تابلو را دیدید و متوجه شدید که دارید منتقل میشود به امینآباد و بعد چه شد؟
سنجری: وارد شدیم. در بسته شد و درست مثل یک زندان در آنجا محبوس شدم. اول فکر میکردم برای یک آزمایش یا معاینه پزشکی به آنجا منتقل شدهام. اما وقتی خودم را دیدم با دست بسته و پای زنجیرشده در کنار بیماران مبتلا به اختلالات حاد روانی، وقتی به پنجرههای بسته و در بسته و گارد و نگهبانها نگاه کردم تازه متوجه شدم که چه اتفاقی در حال رخ دادن است؛ من یک زندانی عقیدتی و سیاسی به جای رفتن به مرخصی استعلاجی که برای من درخواست شده بود حالا در محیطی بودم که به هیچ عنوان نمیتوانست حتی به بهبودِ افسردگی من که ناشی بود از بحرانِ حکم سنگین زندان و اتهامات واهی سیاسی و پروندهسازی توسط وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی کمکی کند. بلکه آن محیط و آن شوک یک بحران عصبی و فروپاشی روانی در من ایجاد کرد. من نمیدانستم قرار است چند وقت در آن محیط بسته محبوس باقی بمانم؟ در آن محیط، در آن تیمارستان من مجبور بودم در کنار بیمارانی که از اختلالات شدید اعصاب و روان رنج میبرند و من متخصص نیستم اما به مبحث روان علاقهمندم و دربارهش کتاب خواندهام و میدانم که آن انسانها را میتوان در دستهبندی بیماران حاد سایکوتیک قرار دهیم یعنی کسانی که کنترلی روی رفتارهایشان ندارند. روی حرف زدن و واکنشهاشان. ممکن است شما را دشمن فرض کنند و وارد جدل و درگیری فیزیکی شوند یا مثلا کنترلی روی ادرارشان نداشته باشند یا غذا خوردن یا صداهایی که در خواب به خاطر بیماریشان از خود بروز میدهند.
چه فضایی بود؟ چه تصویری از آن فضا میتوانید به ما بدهید؟ وقتی در آن فضا قرار گرفتید محیط به نظرتان چهطور میآمد؟ چه نگرانیهایی داشتید؟
سنجری: خب به هر حال آنجا که هیچ اجتماع و مدنیتی وجود ندارد. هیچ منطقی جز مصرف داروهای قوی که کمک کند به خوابیدن و خوابیدن و خوابیدن حاکم نیست. میدانیم که آن دسته از بیماران در مرضهای خطرناکی از توهم قرار دارند و تصور کنید که در آن فضا قرار دارید و برای عقیده سیاسیتان و مخالفتتان با ظلم و دیکتاتوری مجبور هستی که در آنجا محبوس باشید و تصور کنید که با یک سیستم حکومتی دیکتاتوری روبهرو هستید که هیچ یک از سیاستهاش با واقعیت و عقلانیت و منطق مرتبط نیست. سیستمی که تجربه سرکوبهای سیاسی دهشتناکی را از سر گذرانده، اعدامها، شکنجهها، تجاوزها، قتلهای سیاسی و ترورها…و به راحتی برای دگراندیشان و مخالفان سیاسی خودش پروندهسازی کرده و بسیاری را سربهنیست و ترور کرده و حالا شما با این واقعیت روبهرو میشوید که این سیستم میخواهد با شما در آن فضا چهگونه برخورد کند و چند وقت قرار است که شما را آنجا محبوس نگه دارد. به این چیزها آنجا فکر میکنید و حالا بسته به جهانبینی و فهم شما نسبت به اتفاقی که رخ داده و فهمتان از شیوه عملکرد سیاسی بخصوص در این مدل از دیکتاتوری و درک شما از تاریخچه و ریشه این ماجراها و تجربه زیسته شما واکنش شما در آن محیط نسبت به اتفاقی که افتاده میتواند تنظیم شود.
در یک چنین فضایی ناخواسته قرار گرفتهاید. به اجبار و با اهداف غیرپزشکی به این فضا منتقل شدید. چه کار کردید؟ یا به عبارت راحتتر بپرسم چهطور جان به در بردید؟
سنجری: توانستم که خودم را متقاعد کنم که باید صبور باشم و این مرحله را از سر بگذرانم و در برابر این رخداد هولناک و این رنج طاقتفرسا از پا درنیایم و بدانم این پایان زندگی نیست و زندگی همچنان ادامه خواهد داشت و من باید مثل گذشته خودم را قوی نگه دارم و ذهنم را کنترل کنم و متوجه باشم که چه بازی کثیفی در جریان است و به یاد داشته باشم که چرا اینجا هستم تا از پا درنیایم و مقاومت کنم و به آرمان و حقیقتی که در ذهنم و جهان پیرامونم وجود دارد ایمان داشته باشم.
خب آنجا، وارد که میشوید چه اتفاقی میافتد؟ برای خود شما چه اتفاقی افتاد؟ سیر وقایع بعد از این که متوجه شدید اصلا کجا هستید و در چه وضعیتی هستید چهگونه بود؟
سنجری: همان شب اول من را بردند در یک اتاق. فردی که روپوش به تن داشت از من خواست که دراز بکش. سرباز وظیفه همراه من بود. من قفل و زنجیر بودم و راهی برای ممانعت یا سرپیچی از دستور نداشتم. دراز کشیدم. ایشان سرنگی را بیرون آورد و مادهای را به بدن من تزریق کرد و پرسیدم این چیست. گفت آرامبخش است یا چنین چیزی. من را منتقل کردند به تختی در محیط بسته که پنجرههاش بسته است و دیوار است و واقعا زندان است، دست و پای من را زنجیر کرده بودند به تخت! دستم را به میله فلزی تخت بسته بودند و یکی از پاهام را هم با پابند به میله فلزی و سرباز در تخت بغلی من دراز کشیده بود و من بر اثر تزریق آن ماده بهشدت حالت منگی و گیجی داشتم و دیگر چیزی یادم نیست و البته یادم است که قدرت تکلم خودم را از دست دادم. دهانم خشک شده بود و زبانم حرکت نمیکرد و نمیچرخید. مثل انسانی که لال است سعی میکردم حرف بزنم و چیزی بگویم ولی نمیتوانستم. تا این که فردا از خواب بیدار شدم و خودم را در آن حالت زنجیرشده به تخت دیدم.
هماتاقیهاتان چه کسانی بودند؟ از نظر سطح بیماری روانی در چه وضعی بودند؟ و این زنجیر که میگویید به دست و پای شما بسته بودند بعد از بستری شدن هم بازش نکردند؟ چه ضرورتی داشت اصلا؟
سنجری: یکی از آنها خاطرم هست که بر اثر مصرف مقادیر زیادی شیشه مرتکب قتل شده بود و شش ماه بود که روی همان تخت در آن مرکز محبوس بود. تصور کنید من ساعات طولانی در روز و شب به صورت زنجیرشده روی تخت دراز کشیده بودم. وقتی میخواستم بروم توالت دست من را از تخت باز میکردند اما پابند داشتم. دو تا حلقه فلزی شبیه دستبند که در عکسها دیدید دور مچ پایم بسته بود و این دو حلقه با یک زنجیر به هم وصل بود و این زنجیر روی زمین کشیده میشد و من راه میرفتم با همین حالت و وارد توالت میشدم. سرباز پشت در توالت نگهبانی میداد و من داخل توالت مینشستم و تصور کنید که زنجیر پابند داخل کاسه توالت میرفت و وقتی من ادرار میکردم ادرار روی آن میریخت و من مجبور میشدم شلنگ آب را روی زنجیر بگیرم و بشویم و با همین حالت بیار کثیف و غیربهداشتی و چندشآور به اتاق برگردم و روی تخت دراز بکشم و آن زنجیر دوباره به میله فلزی تخت بسته شود! تصور کنید که یک زندانی سیاسی وارد چنین فضایی شده. آیا این فضا میتواند در بهبود حال آن زندانی نقشی داشته باشد؟ بهراستی نه! قضاوت با شما!
حتی گاهی که غذا میآوردند روی تخت میگذاشتند، دست من هنوز بسته بود و سرباز رفته بود در حیاط سیگار بکشد. همان حیاطی که به روی ما بسته بود و کسی نبود که دست من را باز کند تا بتوانم غذا بخورم.
کیانوش سنجری پس از یک هفته به زندان اوین بازگشت. پس از آن سه ماه از زندان بیرون بود اما این تازه شروع ماجرا بود….
سنجری: این تازه شروع ماجرا بود چرا که به دستور دایره نظارت بر متهمان امنیتی و سیاسی زندان اوین من را سپردند به کمیسیونهای پزشکی که زیرمجموعه پزشکی قانونی و قوه قضاییه است. بعد از آن طبق دستور باید هرچند ماه یک بار به آن مجموعه مراجعه میکردم، چند نفر دور میز مینشستند، چند سؤال روتین و تکرار میپرسیدند و من را با یک نامه رسمی ارجاع میدادند به دایره نظارت زندان اوین و در مراجعه به آن دایره دوباره نامهای در پاکت منگنهشده میگرفتم و طبق دستور به یک مرکز روانپزشکی مراجعه میکردم. چندین هفته در چند نوبت در مراکز دیگر همچون بیمارستان روانپزشکی روزبه در تهران و یک مرکز در محمدشهر کرج بستری شدم و در یکی از این بستریها تحت شوک الکتریکی قرار گرفتم. ابزاری شبیه یک هدفون فلزی خیلی بزرگ روی سر من قرار میگرفت و وقتی من کاملا بیهوش بودم جریان الکتریسیته از آن ابزار وارد مغز من میشد و بعدا وقتی از زندان خارج شدم توانستم راجع به آن مطالعه کنم و متوجه شوم که چه اتفاقی رخ میداد. بعد از این عملیات خیلی سریع افراد را در حالتی که هنوز بیهوش بودند از روی تخت بلند میکردند و به صورت خیلی ناشایست روی تخت دیگری میانداختند تا تخت خالی شود که نفر بعدی روی آن قرار گرفته و بیهوش شود و شوک الکتریکی روی او اعمال شود. خب این پروسه خیلی کوتاه انجام میشد و با خشونت همراه بود.
یعنی چهطور با خشونت همراه بود؟
سنجری: یعنی برای این که فرد از بیهوشی بیدار شود ضربات محکمی به بدن آن فرد میزدند و من همه این جزئیات را بهچشم میدیدم و قاعدتا اینها روی بدن من هم اعمال میشد و من ساعتها دچار فراموشی میشدم و اصلا به خاطر ندارم که وقتی بیهوش بودم چه اتفاقی بر من حادث میشد. وقتی به هوش آمدم اصلا نمیدانستم چه کسی هستم، اسمم چیست؟ اینجا کجا و من چرا اینجا هستم؟ این که چه کسی من را به اینجا آورده؟ چرا مطلقا هیچ خاطرهای، هیچ تجربهای ندارم؟ ساعتها خالی بودم، از هر تجربه، از هر خاطره، از هر گذشته.