«من سبز می شوم...» توسط انتشارات گردون در آلمان (۱۳۸۹)، «برجها و برکهها» در نشر الکترونیکی در آمریکا (۱۳۸۵)، و «منظومۀ حسنک» توسط انتظارات «گیلگمشان» در تورنتو – کانادا (۲۰۱۲). داستانها و شعرهایی هم آماده انتشار دارد، که از جمله آنها می توان به «پسر چندم سالهای ابری»، «هندسۀ عریان»، «ترانههای انسانی»، «جنگ به روایت من» اشاره کرد. آقای فیلی به پرسش های وبسایت فارسی صدای آمریکا پاسخ می دهد:
وقتی به چند گفتگویت با رسانه های فارسی زبان خارج از کشور توجه کردم، احساسم این بود که از موضع تدافعی سخن می گویی. چرا حس می کنی که باید از خودت دفاع کنی؟
چون معمولا به شکلی احساس حمله می کنم. کمتر توانسته ام در این مدت بی دغدغه و راحت از کارم، از دنیای ذهنی ام و از متنی که خلق می کنم و مختصات آن، حرف بزنم. پیوسته و کم و بیش، گرفتار «موضوعاتی» بوده ام که طرح کرده ام. فکر می کنم گاهی حتی ژونالیست های ایرانی، از طرح مقوله هایی مثل همجنسگرایی هیجان زده می شوند و می خواهند پیوسته در این باره طرح سوال کنند.
راستش کمی هم باید حق داد به این هیجان زدگی چرا که در این باره ها حرف زدن و در کل به راحتی از خود گفتن، برای جامعۀ ایرانی تازگی دارد. ایرانی ها به هر دلیل، به سختی حاضر می شوند از خود و عواطف و افکارشان حرف بزنند. حالا به هر دلیلی این کار را نمی کنند. بنابراین، وقتی روایت صریحی را از خودت به دست بدهی، طبیعی ست که با حجمی از هیجان و دستپاچگی هم روبرو شوی.
البته این می تواند گاهی شکل اولیه ی برخوردها باشد چرا که در مراحل دیگر، این جامعه به راحتی تو را با استناد! به صداقت و صراحتت قضاوت و تخطئه می کند. به هر حال همۀ اینها از مختصات روحیۀ ایرانی ست و ــ دست کم ــ به این زودی ها هم نمی توان امید داشت که از میان بروند و جای این همه کجی و ناراستی را اعتماد و صداقت بگیرد.
در نهایت می خواهم بگویم اگر در برخوردهای رسانه ای حملاتی را احساس می کنم، از چنین معرکه هایی آب می خورند.
کسانی که بر کارهایت نقد نوشته یا آن را مورد بررسی قرار داده اند، تأکید بسیاری کرده اند بر گرایش جنسی راوی داستان بلند «من سبز می شوم...» و «منظومۀ حسنک». برای من به عنوان یک خواننده، محتوای اثر بسیار مهمتر است، اما گویا همجنس گرا بودن برای ما ایرانیان آنقدر جذاب است - یا تابوی آن چنان بزرگ و قوی است - که بر سبک و مضمون هر دو اثر بلندی که تاکنون از شما منتشر شده سایه افکنده. چرا و در این خصوص چگونه فکر می کنی؟
یک دلیلش به سادگی همین است که اشاره کردی؛ مسائل جنسی و حتی جنسیتی هنوز هم بخش عمده ای از تابوهای ذهنی جامعه است. در مورد کار من این تابوها آنقدر بزرگ و شگفت انگیز ظاهر شد که گاهی حتی مجال را برای هر شکل دیگری از بررسی و دریافت اثر، از خواننده و گاه از منتقد گرفت.
متاسفانه این خاصیت ویرانگر جامعۀ ماست؛ جامعه ای که حتی هنوز به «وجود» تفاوت ها قائل نیست چه رسد به «پذیرش» و «درک» آنها. این میانه شاید متنی که من تولید می کنم به سهم خودش بتواند بگوید که تفاوت وجود دارد. هیچ چیزِ حیرت آور و غامضی هم نیست اگر هر انسان با انسان دیگر و هر قشر با باقی اقشار تفاوت داشته باشد. فکر می کنم بی که من خواسته باشم چنین مفهومی را القا کنم، متن من خود به خود این کار را می کند... و شاید کمی هم در ترسیم و تصویر مقوله های متفاوت از یکدیگر، نقش داشته است.
خودت را – و تفاوتهای آثار و سبک خودت را – با دیگر شاعران و نویسندگان هم نسل خودت چگونه ارزیابی می کنی؟
راستش چندان در جریان تولیدات هم نسلان خودم نیستم تا بتوانم کار خودم را در قیاس با آثار آنها ارزیابی کنم. چند سالی است که فاصله گرفته ام از فضای فعلی شعر و داستان در کشور به این دلیل ساده که دیگر این فضا را دوست ندارم. همۀ آثار شبیه به هم شده اند.
من منتقد ادبی نیستم که بخواهم در این حوزه اظهار نظر کنم. تنها به عنوان یک خواننده از سلیقۀ شخصی خودم حرف می زنم و اینکه به ندرت پیش می آید کاری را رغبت کنم که بخوانم تا دوست بدارم. نمی دانم...
گاهی طوری به نظر می رسد که آدم فکر می کند همه چیز از مسیر طبیعی خودش خارج شده است. نمی دانم در این اجتماعی که هیچ چیز سر جای خودش نیست چقدر می توان متوقع آثار خلاقه و جدی بود؛ و خب خیلی عوامل هم در این باره تاثیر گذارند؛ از طرفی سه دهه سانسور و از سوی دیگر خواننده ای که به نفع نان از خرید کتاب صرف نظر می کند و از طرفی نویسنده یا شاعری که در قحطی بازخورد آثارش معلق در هوا مانده...
خیلی چیزها در شکل برون دادهای یک جامعه موثرند و گاه نقش کلیدی دارند. فکر می کنم ادبیات در داخل کشور به نوعی طرد شده، منزوی شده و در اشکال ناقص خودش دست و پا می زند. به هر حال به ندرت پیش می آید که به کاری بر بخورم که دوستش داشته باشم و بخواهم آن را به دیگری پیشنهاد کنم.
آیا خودت را فعال اجتماعی هم می دانی؟ بعضی وقتها در جاهایی از داستان و شعرت چنین چیزی القا می شود.
نه، فکر نمی کنم این را در کارهایم القا کرده باشم. آن قدر در نوشتن پیش رفته ام که در ناخودآگاهم بدانم آثار خلاقه و ماندنی با گزارش و برداشت و انتقالِ مستقیم مفاهیم اجتماعی به دست نمی آیند. اگر هم در متنی که نوشته ام سایه ای از ترسناکی این جامعه به چشم می خورد، بر اثر شناختی عینی و رگ به رگ است که در ذهن و زبانم رسوب کرده تا به شکل شعاری و مستقیم بروز پیدا نکند.
و دیگر اینکه فکر می کنم وقتی تا این حد از اجتماع فاصله گرفته ام، نمی توانم یک فعال اجتماعی باشم؛ دست کم به آن شکل عرفی. البته فاصله ام در حدی نیست که نتوانم ناظر آن باشم یا حتی در آن ــ در مواقعی که به عنوان یک شهروند یا هر عنوان دیگر، به من نیاز دارد ــ نقشی به عهده نگیرم. من این جامعه را با همه وحشتی که ازش دارم، رصد می کنم... تحلیل می کنم... و در نهایت باز هم از نتایج به دست آمده می ترسم.
ترست از چیست؟
ترسم از این همه بی رحمی و خشونت است. ترسم از این همه بی اعتمادی و بد گمانی ست... این همه پیش داوری، تعصب و ندانستن و محکوم کردن. من می ترسم از این مردمی که به تماشای اعدام می روند. ترسم از احساس تنهایی میانِ ميلیون ها نفر است. از اینکه فضای امن و آرامی در کار نیست؛ انگار که هیچ کس دیگری را نمی شناسد و نسبتی با او ندارد.
چقدر تحت تأثیر آثار شعرا و نویسندگان ایرانی بوده ای؟ کدامیک بیش از دیگران برکارهایت اثرگذار بوده؟
فکر می کنم در اوایل نوجوانی و کارم بود که گاه تا حدود زیادی متاثر از شعرای معاصر بودم. این سالهای اخیر فکر می کنم دستخط خودم را پیدا کرده باشم؛ دست کم امیدوارم که اینطور باشد.
منظورت از دستخط، سبک است؟
بله، منظورم زبان و شیوۀ منحصر به فردی است که هر کس باید برای خودش و بیان آنچه که در سر دارد، دست و پا کند.
بسیاری از نویسندگان و روزنامه نگاران به دلیل ناخرسندی از شرایط ایران، از کشور خارج شده اند. شما احتمالاً می توانی با استناد به محتوای آنچه نوشته ها و سروده هایت از سویی، و گرایش جنسی مطرح در آثارت که سبب ناامنی ات می شود از سوی دیگر، به راحتی به کشوری دیگر پناهنده شوی. چطور تا به حال این کار را نکرده ای؟
یک بار پیش ترها در مصاحبه ای چیزی گفتم در این مایه ها که دو چیز برایم غیر ممکن است؛ یکی زندگی کردن در ایران و دیگری زندگی کردن در جایی به غیر از ایران. حالا هم در جواب شما همین را تکرار می کنم. این وسط معلق مانده ام. نه می توانم به نفع امنیت ام از کشور خارج شوم و نه می توانم به نفع هزار بستگی ناپیدا که به این «سیاه خانه» دارم، بمانم. به هر حال فعلا هستم و در این هوا نفس می کشم؛ البته نه آنقدر عمیق که احساسِ وطن کنم.
احساس وطن برای تو چیست؟
احساس امنیت است، اینکه بدانی در خانۀ خودت هستی. جایی که احساس غربت و گم شدن به آدم دست ندهد؛ حسی که من اینجا ندارم.
چرا نام حسنک را برای منظومه ات برگزیدی؟ آیا روایتهای مندرج در این اثر ریشه در واقعیات روز دارند؟
ماجرای حسنک واقعا اتفاق افتاده. البته در روایت شاعرانۀ من بی شک چیزهایی تغییر کرده اند اما در نهایت، من قصۀ «واقعی» حسنک را منظوم کرده ام. قصه ای که در بطن و حیات خودش واقعی ست. و مثل شعری که ناگهان از دهانت بپرد، از دهانم پرید و نوشتم و حالا کار آن رابطۀ واقعی که در حوادث پس از خرداد ۸۸ تکه تکه شد، به جایی رسیده که خیلی ها مرا با «منظومۀ حسنک» می شناسند.
فکر نمی کنی که ربط دادن رویدادهای پس از انتخابات سال ۸۸ به برداشتهای نامنضبط «اخلاقی» جامعۀ ایران، قدری خلط مبحث ایجاد می کند و شاید خواننده را از مضمون منظومه ات منفک کند؟ یا می خواستی این دو را با هم طرح کنی چون حس کردی به هم پیوند خورده اند؟
نه، برای من اصلا اینطور نیست. برای هیچ شاعری ممکن نیست؛ اینکه ضمن سرودن شعری «تصمیم» بگیرد که آیا فلان مقوله را در شعرش بگنجاند یا نه. شعر همیشه با «آنیت» ی که ویژۀ اوست سرازیر می شود و هرگز به تو امکان و فرصتی برای تصمیم گیری نمی دهد. منظومۀ حسنک هم از این قاعده مستثنی نیست. حسنک در جهان واقعی وقتی به زندگی من وارد شد که مصادف بود با وقایع پس از خرداد. مصادف بود با ریختن خون آدمها در خیابانها و زندانها.
روایت حسنک در چنین فضایی بود که شکل بست؛ در فضای ارعاب و خشونت. فضایی که بودن ما را و ماندن ما را با هم تهدید می کرد. منظومۀ من در این اثنا می بالید و آن چه را که در محیط زندگی اش دریافت می کرد به خودش راه می داد. همۀ اینها در سر من و در قلب روایتم آنقدر بالیدند و رشد کردند تا حسنک به دست آمد. در تمام روایت می شود قدم به قدم وقایع تاریخ گذاری شده را دنبال کرد؛ از یک آشنایی پر شور روی برکه ها و در زیر نور ماه گرفته تا «رد زنجیر» و «رد خون» در خیابانها. فکر می کنم می شود این رابطه را که تا پایان خودش ادامه پیدا می کند، در منظومۀ حسنک دنبال کرد. این طور نیست که منظومۀ حسنک با آن وقایع «پیوند» خورده باشد؛ طوری ست که این دو ناگزیر به هم و در هم تنیده شده اند.
برداشت من این بود که تصویری که از حسن در منظومۀ حسنک آفریده ای، تصویری منفعل و قربانی است. برداشت من نادرست بوده، یا هدفت اساساً این بوده؟
این هم می تواند برداشت شود. چرا که نه؟ حسنکِ من «قهرمان» قصه اش نیست. من هم اصرار ندارم که حماسه ای ساخته ام. حسنک آدم تنها و غمگینی است که در شکل زندگی خود، پیش می رود؛ با همه دل بستگی هايش، با همۀ آنها که دل بسته اند به او. همین. و البته که قربانی هست؛ قربانی طرز تلقی حیرت آور جامعه اش از او و از تفاوت ساده اش با اکثریت.
حسنک به سادگی مثل هزاران هزار انسان دیگر گرفتار توحشی ست که در بخشهای عمدۀ این جامعه دست به دست می شود. قربانی تبعیضی ست که با «پشتوانۀ قانونی» علیه او و هزاران تن مثل او، اعمال می شود. حسنک در هر جهت از زندگی، با نوعی از بی عدالتی و خشونت طرف، و قربانی آنها است؛ قربانی سیستم عقب افتادۀ قضایی ست، قربانی عرف است، قربانی اکثریتی است که «غیر خود» را تحمل نمی کند... حسنک و هزاران تن چون او در حالی که می توانند دوست داشته شوند ــ بی آن که حتی دقیقا بدانند چرا ــ قربانیان دست و دهان بستۀ این جامعه هستند.
برخی معتقدند که محدودیت، خلاقیت می آفریند و از این روی، می گویند آثار بسیاری که در ادبیات و سینمای ایران در اختناق موجود خلق شده، درصورت وجود آزادی، احتمال ایجادشان کمتر بود. بدون تعارف باید گفت که یکی از جذابیتهای ما و کارهایمان برای غربیها، همین کار کردن در اختناق است. به این فرضیه معتقدی؟
در مورد استقبال از آثاری که در ایران تولید می شوند، موافقم. من هم فکر می کنم همینطور است؛ یعنی تا حدودی، آثار به این دلیل که در خفقان تولید شده اند، مورد اقبال قرار می گیرند. اما در مورد آفرینشِ و خلاقیت هنری در محدودیت، خب، باید بگویم اصلا فکر نمی کنم اینطور باشد و در ضمن این دو را مقوله های کاملا جدا از هم می دانم؛ یکی «بُروز خلاقیت در خفقان» و دوم «اقبال» از آثار، به سبب تولید در محدودیت.
اما اگر برگردیم بر سر مسئلۀ بروز خلاقیت در خفقان، باید اضافه کنم که به نظر من – به عنوان کسی که خودش دارد در فضای بسته و محدود ایران کار می کند – اختناق و سرکوب هیچ موجب بروز خلاقیت نمی شوند. بلکه تنها به پنهان کاری و خود سانسوری می انجامند. یا اینکه هنرمند آنقدر در ابهام و لفافه کارش را عرضه می کند که دیگر خودش هم چیزی از کار دستگیرش نمی شود.
خیلی ها فکر می کنند هنر در فضای سرکوب رشد می کند و می بالد و حتی فکر می کنند مثلا اگر در جامعه ای که زیر فشار و سرکوب اداره می شود ــ روزی آزادی برقرار شود، ناگهان انبوهِ دست آوردهای خلاقه ی هنری بروز می کنند. اما این در حالی ست که همۀ خالقان این آثار پیش از رسیدن به آزادی و در همان فضای سرکوب، تقریبا همه چیز را از دست داده اند و دیگر در آثار ایشان چیزی برای شناخت و دریافت باقی نمانده است. چرا که آنقدر برای پنهان ماندن از دید ممیزی خود را و آثارشان را سانسور کرده اند که به مرور همه چیز ناپدید شده است. البته ممکن است فضای بسته و خفه تا حدودی زمینۀ برخی ابتکارات را فراهم آورد اما در طولانی مدت این روند معکوس عمل خواهد کرد و بروز هر چیز تازه ای را تهدید می کند
چاپ نشدن کارهایت در ایران باعث دلسردیت نمی شود؟
راستش نه، دلسردم نمی کند. من با همه ی وجودم کار می کنم و می نویسم. چیزی که مرا دلسرد می کند این است که هیچ امکانی برای نشر کارهایم نداشته باشم که البته حالا خوشبختانه این امکان را در خارج از کشور دارم و دست کم می دانم که کارهایم منتشر و ثبت می شوند.