خاطره های بچه گی بخش جدانشدنی از هر آدميه. گاه شيرين و گاه تلخ. بعضی از خاطره ها با ديدن صحنه ای و يا تصويری تداعی ميشن، اين ميون روزهای خاصی هم هستن كه برخی از خاطره ها رو زنده ميكنه؛ مثل ٢٢ بهمن.
يادمه همون حول و حوش بود كه همه پچ پچ كنان بهم ميگفتن عكس امام رو در ماه ديدين؟ منم يه دختر بچه البته كنجكاو، از همه جلوتر پله هارو دو تا يكی تا بالا پشت بوم دويدم و توی تاريكی رفتم پهلوی پدرم وايستادم. از اونجايی كه بالا پشت بوم ها تقريبا همه بهم وصل بود همسايه ها يه جا جمع شدن. يه همسايه هم داشتيم مذهبی كه همونی كه تصوير رو ديده بود، اونم اومد و همينطوری زير لب يه چيزی ميگفت و آهسته آهسته اشک هم ميريخت و با انگشتش به سمت ماه اشاره میكرد كه اوناها، ببينين.
تقريبا ده دوازده نفری جمع شده بودن، اولين نفری كه بی صدا و آروم رفت، پدرم بود. به منم گفت بچه جون بيا بريم، اما من تازه كنجكاويم گل كرده بود و بايد ته و توی اين قضيه رو درمیاوردم و حرف پدر رو نشنيده گرفتم و به تجسس ادامه دادم. يه همسايه مسنی داشتيم كه همه دوستش داشتيم و همه كوچه بهش ميگفتيم خاله، اونم يهو گفت: ديدم، ديدم. هنوز تاييد اون تموم نشده بود که يكی ديگه هم گفت: منم دیدم. من بيشتر خيره شدم، بلكه منم بتونم ببينم. رفتم كنار مادرم، پرسيدم مامان عکس رو ديدی؟ آروم دستش رو روی سرم كشيد و بهم گفت يه چيزهایی دارم ميبينم ولی نميدونم لكه های خود ماهه يا عكس امام. من بيشتر تحريک شدم تا تصوير رو توی ماه پيدا كنم. پيش خودم گفتم، حالا بهشون نشون ميدم كه چقدر با دقتم و حسابی همشون رو متعجب ميكنم.
رفتم كنار خواهرم. گفتم تو ديدی؟ با تمسخر گفت، خل شدی آخه عكس یه آدم توی ماه چيكار ميكنه بچه! اینو گفت و اونم گذاشت رفت. ولی اين خانم همسايه مون و چند نفر ديگه يه ريز قربون صدقه ميرفتن و يه چيزايی زير لب ميگفتن و اشک ميريختن. از چشمای منم اشک اومد، اما نه از گریه. از بس زل زدم به ماه اشکم در اومد. چشمم درد گرفت، ولی تصوير امام توی ماه رو نديدم كه نديدم.
خلاصه منم دست از پا درازتر رفتم پايين و ناراحت از اينكه چطوربعضی از اين بزرگا ميتونن ببينن و من نتونستم. خلاصه، من موندم و ماه و تصوير ديده نشده امام كه خيلی ها با آب و تاب ازش حرف ميزدن.