«ری برادبری» مرد. نمی شود به تعارف گفت عمرش را داد به شما. چون به هنگام مرگ ۹۱ سال داشت. یعنی خودش همه عمرش را مصرف کرده بود. ولی او هم از بقایای دنیائی بود که تقریبآً دیگر وجود ندارد. دنیائی که در آن افسانه های علمی جای خود را داشت. گرچه همه می دانستند که افسانه است، در خود نوید به آینده را داشت. انگار همه به این باور جمعی رسیده بودند که این افسانه ها پیش گوئی دقیق آینده است. مگر قرار نبود که سیر جهان به سوی پیشرف شتابان دانش و فن آوری بشری باشد؟ مگر قرار نبود ما پس از تسخیر کامل کره زمین و کشف و بهینه سازی دیگر سیارات منظومه شمسی، رهسپار کهکشان های دیگر شویم، آثار تمدن بشری را به آنجاها هم ببریم، و اگر موجودات دیگری هم در کرات دیگر بودند (که تقریباً مسلم بود هستند) و بخت یارشان بود، آنان را هم از مزایای پیشرفت های علمی مان برخوردار کنیم، یا از دستاوردهای علمی آنان برخوردار شویم.
دنیا، دنیای آینده بود، امید بود،و سرشار از نوید اختراعات و اکتشاف های شگفت انگیز و بی پایان.وآمریکای پس از جنگ. آمریکای پیروز، اما زخم خورده و گرفتار.
اما، دنیای اثیری وپر ازدحام ری برادبری، یکسر نوید و رویا نبود. بیشتر از آن کابوسی وحشتناک بود. دنیائی بود که در آن نه تنها بسیاری از پدیده های مدرن مثل سفرهای فضائی و ماشین های خودپرداز بانک ها، تلویزیون های پهن پیکر مسطح ، جنگ های اتمی و امثال آن پیش بینی و پیشگوئی شده بود، دنیای ناشناخته ها و محیط های دهشتناک پر از مخلوقات غریب و خطرناک، و فضاهای ذهنی برآمده از اندیشه های بیمار و ساخته جنون های گوناگون هم بود.
علم، دروازه افسانه های علمی را گشوده بود و مجلات مردم پسند مصور و غیر مصور، داستان های دنیاهای ناشناخته ای را که پیشرفت های علمی امکان تصورش را بوجود آورده بود برای ذهن جامعه خسته از جنگ آمریکا چاپ می کردند. به ویژه کالیفرنیا، که برادبری در آن می زیست درگیر رکود اقتصادی شدیدی بود.
ری برادبری در ۲۲ اوت ۱۹۲۲ در شهر کوچک «واکه گان» در ایالت ایلینویز به دنیا آمد. خانواده اش او را در سال ۱۹۳۴ به لوس آنجلس برردند. آنقدر فقیر بود که به زحمت مدرسه را تمام کرد و هرگز نتوانست به دانشگاه برود. اما اندیشه خلاق و خستگی ناپذیرش در هیچ جا جز در کتابخانه های عمومی، تنها جاهائی که می توانست کتاب رایگان بخواند، آرام نمی گرفت.
عاشق چیز های عجیب و غریب بود. به خصوص جادوگران. بارها با صداقت گفته بود که جادوگری به نام «الکتریکو» در یک سیرک، به او گفته که هرگز نخواهد مرد. و خودش تعبیر کرده بود که تا وقتی بنویسد نخواهد مرد و می خواست در نوشته هایش جاودان شود. می خواند و می خواند، در مغزش چیزهای غریبی اختراع می کرد، با آنها قصه های کوتاه تخیلی می نوشت و به روزنامه ها و مجلات مردم پسند و حتی مبتذل، می فروخت. حتی جائی نداشت که در آن بنشیند و بنویسد. اغلب افکارش را در اطاقی که در زیرزمین کتابخانه دانشگاه به یک ماشین تحریر پولی مجهز بود می نوشت. آنهم با سرعت زیاد و پیش از آن که پول خوردهای ته جبیش که باید در قلک ماشین تحریر می ریخت تا دقایقی کار کند ، تمام شود. همیشه می گفت اگر دیگران دانش آموخته دانشگاه ها هستند، من فارغ التحصیل کتابخانه هایم. کتاب «فارنهایت ۴۵۱» را در کنج همان کتابخانه وبا همان ماشین تحریر کرایه ای نوشت.
«فارنهایت» و به ویژه فیلمی که «فرانسوا تروفو» کارگردان فرانسوی در سال ۱۹۶۶ بر اساس آن ساخت، اثری شگرف در سراسر دنیا گذاشت، و به پدیده ای فرهنگی تبدیل شد. «فارنهایت» بیانیه ای بود علیه نازیسم، فاشیسم، استالینیسم، مک کارتیسم و هرساختار دیگری که در پی محدود کردن آزادی بیان یا از میان بردن ارتباط های میان کتاب خوانان بود.
البته خود او می گفت کتابش بیانیه ای علیه سانسور نیست، بلکه هشداری است در مورد خطری که از سوی تلویزیون متوجه کتابخوانی است.
نام کتاب به درجه حرارتی که در آن کاغذ آتش می گیرد، اشاره دارد، و نخستین بار در سه شماره پی در پی مجله پلی بوی در سال ۱۹۵۴ چاپ شد.
فارنهایت ۴۵۱ ، نه تنها بر فرهنگ دوران خود تأثیر گذاشت و ری برادبری را به شهرت و ثروت رساند، درخود او نیز آنقدر مؤثر بود که بر سنگ گور خود که چند سال پیش تهیه کرد، فقط نوشت: نویسنده فارنهایت ۴۵۱.
داستان فارنهایت، با این جمله یک آتش نشان در جامعه ای خیالی آغاز می شود که می گوید: نمی دانی سوزاندن چه لذتی دارد. در آن جامعه که ساختمان هایش ضد آتش سوزی ساخته شده، وظیفه آتش نشانان سوزاندن کتاب هاست که برای اجتماع «بیهوده و ناراحت کننده» تشخیص داده شده. در آن جامعه گروهی زیرزمینی هست، که مخفیانه خطر می کنند و کتاب های ممنوعه را از بر می کنند تا شاید روزی اوضاع بهتر شود و آنان بتوانند جامعه را با محفوظاتشان دوباره بسازند.
برادبری گفته بود که شخصیت «گی مونتاگ» قهرمان داستان فارنهایت را از صحنه های کتاب سوزان نازی ها در سال های ۱۹۳۰ گرفته است که در فیلم های خبری در دوران جوانیش دیده بود.
انبوه نوشته های او، که حاصل هفتاد سال کار مداوم است، شاهکارهای داستان گوئی است. آدم های زمینی(و غیر زمینی)، مریخی ها، آدم مصنوعی ها، دایناسورها، اشباح، افسونگران آدمخوار، ماشین های زمان، پیشگویان هشدار دهنده مرگ و مصیبت، شعبده بازان غریب، سفینه های فضائی و همه چیزهای هیجان انگیز بچگانه دیگر در داستان های او که در نهایت بسیار جدی است، وجود دارد. و ری برادبری این داستان ها را با چیره دستی یک داستان گوی بسیار خبره روایت می کند.
او، از امثال ژول ورن الهام پذیرفته بود و خود بر بسیاری از اندیشه های آفریننده عصر خود، از استفن کینگ تا استیون سپیلبرگ و جیمز کامرون، تاثیر گذاشت.
تا آنجا که حافظه ام اجازه می دهد، در اوایل دهه هفتاد با آثار ری برادبری آشنا شدم. چند دوست بودیم که با هم به دانشگاه راه یافته بودیم و اوقاتمان با هم می گذشت. همه هم با هم بر سر همه چیز اختلاف نظر داشتیم، جز بر سر ادبیات و هنر و فرهنگ. با هم گفتگوهای داغ می کردیم، گردهمائی های روشنفکرانه ترتیب می دادیم و یک فصلنامه کوچک ادبی، هنری، سیاسی و جامعه شناسی هم منتشر می کردیم. دانشگاه ما در شیراز بود، ولی مجله مان در همه جای ایران پخش می شد وهرکس که از وجودش با خبر می شد و به دستش می آورد، از کیفیت ظاهری و ژرفای مطالبش شگفت زده می شد.
جمع کوچک ما به نسبت کشور جهان سومی و بی رودربایستی «در حال توسعه مان» آوانگارد بود و از عقب ماندگی هامان شرمنده. بنابراین به هر پدیده تازه ای در فرنگستان یا آمریکا بر می خوردیم، آن را می بلعیدیم و در گسترشش می کوشیدیم. یادم است در همان گیرو دارها با آثار ایساک آسیموف، که او هم از پیشگامان افسانه های علمی بود، با کارهای جورج ارول که ۱۹۸۴اش افسانه ای دهشتناک است از آینده ای هول انگیز، با کتاب های آرتور س. کلارک، که اودیسه فضائی اش را علیرضا فرهمند به زیبائی به فارسی ترجمه کرده بود و فیلمش هم عاملی دگرگون کننده در زندگی خیلی ها شد ، با آلدوس هاکسلی و دنیای دلیر نواش، و حتی با تئوری ها و ابداعات ایزنک در روانشناسی، آشنا می شدیم و درباره اش در مجله مان می نوشتیم.
در این میانه ها بود که ما با ری برادبری آشنا شدیم. دنیای غریبی داشت و و اندیشه اش تا جاهای دور می رفت. به خاطرم هست که دو داستان کوتاه او را به فارسی ترجمه کردم و در آن مجله چاپ کردیم. به گمانم اولین بار بود که چیزی از او به فارسی ترجمه می شد. شاید هم شده بود و من خبر نداشتم. کاش تاریخ چاپ آن شماره «آبنوس» را می دانستم و کاش نام وجزئیات آن داستان ها به یادم بود. فقط به خاطر می آورم یکی از آنها در لوس آنجلس می گذشت، در آینده ای که پیشرفت فن آوری آن را از ویژگی های انسانی اش تهی کرده بود. هیچکس دیگر در خیابان ها قدم نمی زد و اگر می زد، پلیس تا دندان مسلح که به انواع و اقسام تجهیزات پیشرفته دستگیری و سرکوبی مجهز بود، او را به عنوان دیوانه می گرفت و به زندان یا تیمارستان می برد. پیاده روها متروک افتاده بود و در آنها علف سبز شده بود. شبی، کسی دلیری کرد و برای هوا خوردن و پیاده روی از خانه بیرون آمد....از داستان کوتاه دیگر فقط صحنه تیمارستانی را به یاد دارم (گویا در کره ای دوردست) که در آن مجانین توانائی آفریدن رویدادها و موجودات رویاها و کابوس های خود را داشتند. ترسناک بود....
برادبری هیچ وقت جایزه «پولیتزر» نگرفت. در سال ۲۰۰۷ ، یک تقدیرنامه ویژه پولیزر به خاطر «خدمات برجسته، پربار و پرنفوذش، به عنوان نویسنده افسانه های علمی و تخیلی» اش به او اهدا شد.بیشتر در سال ۲۰۰۰مدال بنیاد ملی کتاب را به او داده بودند و در سال ۲۰۰۴ مدال ملی هنر را. و اما در سال های اخیر منتقدان ادبی به آثار او بیشتر قدر می گذارند – آثاری بالغ بر ۵۰۰ عنوان.
آثارش حتی از نظر هجم و تنوع هفت دهه بازار نشر را تسخیر کرده بود. او سال ها منظماً روزی هزار کلمه می نوشت و نوشته هایش را برای نشریات مردم پسند می فرستاد.
مرز میان ادبیات کودکان و داستان های هول انگیز ویژه بزرگسالان درآثار برادبری مشخص نیست و دائماً جا به جا می شود. بسیاری از نوشته های او مبنای سریال های تلویزیونی بوده است. از جمله در اپیزودهای متعدد «برزخ» و «آلفرد هیچکاک تقدیم می کند». او میزبان و مجری برنامه مسلسل افسانه علمی «نمایش ری برادبری» نیز بود که از سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۲ در شبکه های تلویزیونی اچ.بی. اُ. و یو. اس. ای. پخش می شد.
حتی در سال ۱۹۵۶جان هوستون را در نوشتن فیلمنامه «موبی دیک»، روایت سینمائی داستان مشهور هرمان ملویل یاری کرد.
ری برادبری در سال ۱۹۷۱، در پاسخ خبرنگاری که از او پرسیده بود: آیا شما نویسنده داستان های تخیلی هستید یا افسانه های علمی؟ گفته بود: نه، من جادوگرم.
در سال ۲۰۰۵، مجموعه ای از مقالاتش را با عنوان برادبری سخن می گوید منتشر کرد که در آن نوشته بود: در این سال های آخر، هر روز در آینه نگریسته ام و شخصی خوشحال را یافته ام که به من خیره شده. گاهی اوقات از خودم می پرسم چطور من می توانم تا این حد خوشحال باشم. پاسخش این است که من در تمام زندگیم فقط برای خودم، و به خاطر رضایتی که از نوشتن و آفریدن بدست می آید، کار کرده ام . تصویر من در آینه خوشبینانه نیست، اما نتیجه رفتار رضایت بخش است.
دنیا، دنیای آینده بود، امید بود،و سرشار از نوید اختراعات و اکتشاف های شگفت انگیز و بی پایان.وآمریکای پس از جنگ. آمریکای پیروز، اما زخم خورده و گرفتار.
اما، دنیای اثیری وپر ازدحام ری برادبری، یکسر نوید و رویا نبود. بیشتر از آن کابوسی وحشتناک بود. دنیائی بود که در آن نه تنها بسیاری از پدیده های مدرن مثل سفرهای فضائی و ماشین های خودپرداز بانک ها، تلویزیون های پهن پیکر مسطح ، جنگ های اتمی و امثال آن پیش بینی و پیشگوئی شده بود، دنیای ناشناخته ها و محیط های دهشتناک پر از مخلوقات غریب و خطرناک، و فضاهای ذهنی برآمده از اندیشه های بیمار و ساخته جنون های گوناگون هم بود.
علم، دروازه افسانه های علمی را گشوده بود و مجلات مردم پسند مصور و غیر مصور، داستان های دنیاهای ناشناخته ای را که پیشرفت های علمی امکان تصورش را بوجود آورده بود برای ذهن جامعه خسته از جنگ آمریکا چاپ می کردند. به ویژه کالیفرنیا، که برادبری در آن می زیست درگیر رکود اقتصادی شدیدی بود.
ری برادبری در ۲۲ اوت ۱۹۲۲ در شهر کوچک «واکه گان» در ایالت ایلینویز به دنیا آمد. خانواده اش او را در سال ۱۹۳۴ به لوس آنجلس برردند. آنقدر فقیر بود که به زحمت مدرسه را تمام کرد و هرگز نتوانست به دانشگاه برود. اما اندیشه خلاق و خستگی ناپذیرش در هیچ جا جز در کتابخانه های عمومی، تنها جاهائی که می توانست کتاب رایگان بخواند، آرام نمی گرفت.
عاشق چیز های عجیب و غریب بود. به خصوص جادوگران. بارها با صداقت گفته بود که جادوگری به نام «الکتریکو» در یک سیرک، به او گفته که هرگز نخواهد مرد. و خودش تعبیر کرده بود که تا وقتی بنویسد نخواهد مرد و می خواست در نوشته هایش جاودان شود. می خواند و می خواند، در مغزش چیزهای غریبی اختراع می کرد، با آنها قصه های کوتاه تخیلی می نوشت و به روزنامه ها و مجلات مردم پسند و حتی مبتذل، می فروخت. حتی جائی نداشت که در آن بنشیند و بنویسد. اغلب افکارش را در اطاقی که در زیرزمین کتابخانه دانشگاه به یک ماشین تحریر پولی مجهز بود می نوشت. آنهم با سرعت زیاد و پیش از آن که پول خوردهای ته جبیش که باید در قلک ماشین تحریر می ریخت تا دقایقی کار کند ، تمام شود. همیشه می گفت اگر دیگران دانش آموخته دانشگاه ها هستند، من فارغ التحصیل کتابخانه هایم. کتاب «فارنهایت ۴۵۱» را در کنج همان کتابخانه وبا همان ماشین تحریر کرایه ای نوشت.
«فارنهایت» و به ویژه فیلمی که «فرانسوا تروفو» کارگردان فرانسوی در سال ۱۹۶۶ بر اساس آن ساخت، اثری شگرف در سراسر دنیا گذاشت، و به پدیده ای فرهنگی تبدیل شد. «فارنهایت» بیانیه ای بود علیه نازیسم، فاشیسم، استالینیسم، مک کارتیسم و هرساختار دیگری که در پی محدود کردن آزادی بیان یا از میان بردن ارتباط های میان کتاب خوانان بود.
البته خود او می گفت کتابش بیانیه ای علیه سانسور نیست، بلکه هشداری است در مورد خطری که از سوی تلویزیون متوجه کتابخوانی است.
نام کتاب به درجه حرارتی که در آن کاغذ آتش می گیرد، اشاره دارد، و نخستین بار در سه شماره پی در پی مجله پلی بوی در سال ۱۹۵۴ چاپ شد.
فارنهایت ۴۵۱ ، نه تنها بر فرهنگ دوران خود تأثیر گذاشت و ری برادبری را به شهرت و ثروت رساند، درخود او نیز آنقدر مؤثر بود که بر سنگ گور خود که چند سال پیش تهیه کرد، فقط نوشت: نویسنده فارنهایت ۴۵۱.
داستان فارنهایت، با این جمله یک آتش نشان در جامعه ای خیالی آغاز می شود که می گوید: نمی دانی سوزاندن چه لذتی دارد. در آن جامعه که ساختمان هایش ضد آتش سوزی ساخته شده، وظیفه آتش نشانان سوزاندن کتاب هاست که برای اجتماع «بیهوده و ناراحت کننده» تشخیص داده شده. در آن جامعه گروهی زیرزمینی هست، که مخفیانه خطر می کنند و کتاب های ممنوعه را از بر می کنند تا شاید روزی اوضاع بهتر شود و آنان بتوانند جامعه را با محفوظاتشان دوباره بسازند.
برادبری گفته بود که شخصیت «گی مونتاگ» قهرمان داستان فارنهایت را از صحنه های کتاب سوزان نازی ها در سال های ۱۹۳۰ گرفته است که در فیلم های خبری در دوران جوانیش دیده بود.
انبوه نوشته های او، که حاصل هفتاد سال کار مداوم است، شاهکارهای داستان گوئی است. آدم های زمینی(و غیر زمینی)، مریخی ها، آدم مصنوعی ها، دایناسورها، اشباح، افسونگران آدمخوار، ماشین های زمان، پیشگویان هشدار دهنده مرگ و مصیبت، شعبده بازان غریب، سفینه های فضائی و همه چیزهای هیجان انگیز بچگانه دیگر در داستان های او که در نهایت بسیار جدی است، وجود دارد. و ری برادبری این داستان ها را با چیره دستی یک داستان گوی بسیار خبره روایت می کند.
او، از امثال ژول ورن الهام پذیرفته بود و خود بر بسیاری از اندیشه های آفریننده عصر خود، از استفن کینگ تا استیون سپیلبرگ و جیمز کامرون، تاثیر گذاشت.
تا آنجا که حافظه ام اجازه می دهد، در اوایل دهه هفتاد با آثار ری برادبری آشنا شدم. چند دوست بودیم که با هم به دانشگاه راه یافته بودیم و اوقاتمان با هم می گذشت. همه هم با هم بر سر همه چیز اختلاف نظر داشتیم، جز بر سر ادبیات و هنر و فرهنگ. با هم گفتگوهای داغ می کردیم، گردهمائی های روشنفکرانه ترتیب می دادیم و یک فصلنامه کوچک ادبی، هنری، سیاسی و جامعه شناسی هم منتشر می کردیم. دانشگاه ما در شیراز بود، ولی مجله مان در همه جای ایران پخش می شد وهرکس که از وجودش با خبر می شد و به دستش می آورد، از کیفیت ظاهری و ژرفای مطالبش شگفت زده می شد.
جمع کوچک ما به نسبت کشور جهان سومی و بی رودربایستی «در حال توسعه مان» آوانگارد بود و از عقب ماندگی هامان شرمنده. بنابراین به هر پدیده تازه ای در فرنگستان یا آمریکا بر می خوردیم، آن را می بلعیدیم و در گسترشش می کوشیدیم. یادم است در همان گیرو دارها با آثار ایساک آسیموف، که او هم از پیشگامان افسانه های علمی بود، با کارهای جورج ارول که ۱۹۸۴اش افسانه ای دهشتناک است از آینده ای هول انگیز، با کتاب های آرتور س. کلارک، که اودیسه فضائی اش را علیرضا فرهمند به زیبائی به فارسی ترجمه کرده بود و فیلمش هم عاملی دگرگون کننده در زندگی خیلی ها شد ، با آلدوس هاکسلی و دنیای دلیر نواش، و حتی با تئوری ها و ابداعات ایزنک در روانشناسی، آشنا می شدیم و درباره اش در مجله مان می نوشتیم.
در این میانه ها بود که ما با ری برادبری آشنا شدیم. دنیای غریبی داشت و و اندیشه اش تا جاهای دور می رفت. به خاطرم هست که دو داستان کوتاه او را به فارسی ترجمه کردم و در آن مجله چاپ کردیم. به گمانم اولین بار بود که چیزی از او به فارسی ترجمه می شد. شاید هم شده بود و من خبر نداشتم. کاش تاریخ چاپ آن شماره «آبنوس» را می دانستم و کاش نام وجزئیات آن داستان ها به یادم بود. فقط به خاطر می آورم یکی از آنها در لوس آنجلس می گذشت، در آینده ای که پیشرفت فن آوری آن را از ویژگی های انسانی اش تهی کرده بود. هیچکس دیگر در خیابان ها قدم نمی زد و اگر می زد، پلیس تا دندان مسلح که به انواع و اقسام تجهیزات پیشرفته دستگیری و سرکوبی مجهز بود، او را به عنوان دیوانه می گرفت و به زندان یا تیمارستان می برد. پیاده روها متروک افتاده بود و در آنها علف سبز شده بود. شبی، کسی دلیری کرد و برای هوا خوردن و پیاده روی از خانه بیرون آمد....از داستان کوتاه دیگر فقط صحنه تیمارستانی را به یاد دارم (گویا در کره ای دوردست) که در آن مجانین توانائی آفریدن رویدادها و موجودات رویاها و کابوس های خود را داشتند. ترسناک بود....
برادبری هیچ وقت جایزه «پولیتزر» نگرفت. در سال ۲۰۰۷ ، یک تقدیرنامه ویژه پولیزر به خاطر «خدمات برجسته، پربار و پرنفوذش، به عنوان نویسنده افسانه های علمی و تخیلی» اش به او اهدا شد.بیشتر در سال ۲۰۰۰مدال بنیاد ملی کتاب را به او داده بودند و در سال ۲۰۰۴ مدال ملی هنر را. و اما در سال های اخیر منتقدان ادبی به آثار او بیشتر قدر می گذارند – آثاری بالغ بر ۵۰۰ عنوان.
آثارش حتی از نظر هجم و تنوع هفت دهه بازار نشر را تسخیر کرده بود. او سال ها منظماً روزی هزار کلمه می نوشت و نوشته هایش را برای نشریات مردم پسند می فرستاد.
مرز میان ادبیات کودکان و داستان های هول انگیز ویژه بزرگسالان درآثار برادبری مشخص نیست و دائماً جا به جا می شود. بسیاری از نوشته های او مبنای سریال های تلویزیونی بوده است. از جمله در اپیزودهای متعدد «برزخ» و «آلفرد هیچکاک تقدیم می کند». او میزبان و مجری برنامه مسلسل افسانه علمی «نمایش ری برادبری» نیز بود که از سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۲ در شبکه های تلویزیونی اچ.بی. اُ. و یو. اس. ای. پخش می شد.
حتی در سال ۱۹۵۶جان هوستون را در نوشتن فیلمنامه «موبی دیک»، روایت سینمائی داستان مشهور هرمان ملویل یاری کرد.
ری برادبری در سال ۱۹۷۱، در پاسخ خبرنگاری که از او پرسیده بود: آیا شما نویسنده داستان های تخیلی هستید یا افسانه های علمی؟ گفته بود: نه، من جادوگرم.
در سال ۲۰۰۵، مجموعه ای از مقالاتش را با عنوان برادبری سخن می گوید منتشر کرد که در آن نوشته بود: در این سال های آخر، هر روز در آینه نگریسته ام و شخصی خوشحال را یافته ام که به من خیره شده. گاهی اوقات از خودم می پرسم چطور من می توانم تا این حد خوشحال باشم. پاسخش این است که من در تمام زندگیم فقط برای خودم، و به خاطر رضایتی که از نوشتن و آفریدن بدست می آید، کار کرده ام . تصویر من در آینه خوشبینانه نیست، اما نتیجه رفتار رضایت بخش است.