لینکهای قابل دسترسی

خبر فوری
یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ ایران ۱۸:۴۸

رویاها و کابوسهای آمنه بهرامی نوا


آمنه بهرامی نوا، روز بعد از پیوند پلک و پیوند قرنیه و تعویض پانسمان- تکه سفید رنگ روی پلک، پوست پیوند شده بازو است.
آمنه بهرامی نوا، روز بعد از پیوند پلک و پیوند قرنیه و تعویض پانسمان- تکه سفید رنگ روی پلک، پوست پیوند شده بازو است.
دختر جوان خسته از کار روزانه به خانه برمی گردد. حس می کند کسی تعقیبش می کند. فکر می کند از همین مزاحم های خیابانی است. قدم هایش را کند می کند تا مزاحم بگذرد. مزاحم از او می گذرد و رو در رویش می ایستد و راه را بر او می بندد. در دست هایش پارچی است با مایعی سرخ رنگ است. از همان فاصله نزدیک آن را به سرو صورت دختر می پاشد.

دختر لحظه ای چیزی نمی فهمد. بعد احساس می کند که آتش گرفته است. فریاد می زند سوختم، دارم می سوزم، و وحشت زده از خواب بیدار می شود. متوجه می شود که خواب بوده و کابوسی هولناک می دیده، با این حال صورت و دستهایش هنوز می سوزد. کابوس هولناک در بیداری هم ادامه دارد.

هشت سال از کور شدن چشمان آمنه و ویرانی چهره و ناساز شدن بخشی از بدنش به دست خواستگاری خودخواه که جواب رد شنیده و به او اسید پاشیده بود، می گذرد. هشت سال است که آمنه با پشتکار و تلاشی باورنکردنی و خستگی ناپذیر، می کوشد بخشی از زیبایی چهره، و شاید کورسویی از، نه بینایی، که تنها حسی از نور و رنگ، و در عین حال حق قانونی خود را از متجاوزی که کارش با جنایت و قتل چندان فرقی ندارد، و شاید از آن وحشتناک تر و بربر منشانه تر است، به دست آورد.

او رنج بسیار کشیده و دردهای برنتافتنی را تاب آورده است. دردی که آمنه هنگامی که اسید به پوست و گوشت تنش، به چشمانش و به چهره اش نفوذ می کرد، آن را سوراخ می کرد، می خورد، می درید و می سوخت، و دردهایی که هشت سال است در هر عمل جراحی تحمل می کند، رنج هایی که برای ساختن پوست و گوشت بر تنش برای وصله کردن به جاهایی که پوست و گوشتشان نابود شده است. و کابوس دائمی مردی با سطلی قرمز رنگ که راهش را درخیابان بر او می بندد و می گوید:بگیر. و آمنه می سوزد. خیال می کند آب جوش رویش ریخته اند.

آمنه بهرامی نوا- ۱۳۹۰
آمنه بهرامی نوا- ۱۳۹۰
آمنه تابه حال بیش از بیست بار تن به عمل های جراحی دشوار سپرده و هنوز باید عمل های دیگری را تاب آورد. اما او در این مدت فقط برای ترمیم صورتش تلاش نکرده. او به راه هایی رفته که شاید حتی آدم های سالم هم جرأت و توانش را ندارند. او کوشیده است همه رنج ها و دردها و کابوس هایش را به امید و قدرت و خلاقیت تبدیل کند. به آفرینش روی آورده تا خود را در میان همه زنان و دخترانی که چون او قربانی این خشونت وحشیانه شده اند، یگانه و انگشت نشان کند. در برابر جهان بایستد و بگوید تا نیرو و شور زیستن دارد، دست از تلاش بر نمی دارد.

سرنوشتش را کتاب می کند. کتابی که تا دوماه دیگر در ایران منتشر می شود و پیشتر در آلمان منتشر شده و در اولین روز عرضه اش در نمایشگاه کتاب در آلمان، نه هزار نسخه آن به فروش رفته است.

آمنه می خواهد پس از انتشار کتابش به فارسی آن را به انگلیسی در آورد و در آمریکا و کشورهای دیگر عرضه کند. یک کمپانی فیلم آلمانی هم اکنون بر سر ساختن فیلمی از زندگی اش با او وارد مذاکره شده است.

آمنه در عوض همه رنج هایی که کشیده به نگاه و نگرشی به زندگی و به جهان دست یافته که چه بسا چشم داران و بی دردان بر آن کور و از درک آن ناتوانند.

روز دوشنبه ۲۲ خرداد اگر برای هرکس هر معنای سیاسی ای داشته باشد، برای آمنه معنای دیگری دارد. آمنه روز دوشنبه ۲۲ خرداد آخرین بخش از پنج عمل جراحی سرنوشت سازی را که از دسامبر گذشته آغاز شده بود، تحمل کرد. عمل اول بر پوست او انجام گرفته بود. برای گرفتن ۳ کیلو گوشت اضافی که آورده بود. عمل دوم برای گذاشتن بخشی از پلک چشم چپ که پوستش را از بدن خودش گرفته بودند. سه عمل آخر که هرسه روز دوشنبه انجام شد، عمل پیوند قرنیه، گذاشتن بخش دیگری ازپلک، و عمل شبکیه بود.

چشم چپ او قرنیه و هردو پلک را ازدست داده و شبکیه اش سوراخ شده است. قرنیه را از بانک چشم اسپانیا تهیه کرده بودند. همه این کارها برای آن که آمنه فقط بتواند با این چشم حسی از دیدن را، طرحی از چیزها را، سایه ای از رنگ ها را ببیند. اما همین چشم، یا آنچه از چشم چپش باقی مانده را نیز آمنه خودش نجات داده است.

در گفت و گویی که با او داشتم به من گفت: «یک ماه بعداز اسیدپاشی در ۱۲ آبان ۱۳۸۳ پزشکان در ایران می خواستند چشم چپم را هم به دنبال چشم راست که عفونت کرده و تخلیه شده بود، خالی کنند. می گفتند اگر تخلیه نشود عفونت می کند و خطرناک است. اما من نگذاشتم و با التماس و درخواست از اتاق عمل بیرون آمدم».

چشم راست آمنه به خاطر شرایط بد مالی و نداشتن پول ادامه معالجه عفونت می کند. پیش از آن در دوره ریاست جمهوری محمد خاتمی هزینه معالجه آمنه پرداخت می شد، اما در سال ۲۰۰۷ محمود احمدی نژاد آن را قطع می کند.

آمنه می گوید: «بعد از بخشش قصاص، آقای احمدی نژاد پرداخت هزینه ها را شروع کرد.» می گوید «اگر پول جراحی داشتم چشم راستم عفونت نمی کرد.»

آمنه از عمل دوشنبه ات بگو
«هشت ساعت زیر عمل بودم. از زیر بغلم پوست برای لایه رویی پلک برداشتند. چون پلک لایه های مختلف دارد. برای لایه داخلی پلک از لب پایین و پشت گوشم (پوست برداشتند). یک عمل دیگر برای ساختن پلک مانده که از سقف دهان پوست بر می دارند. دوشنبه عمل کردند. سه شنبه هیچ چیز نمی دیدم. به خاطر درد و تورم. پنجشنبه باند ها را باز کردند. نور را شفاف تر از گذشته دیدم. اما هنوز چیزی نمی بینم. چون پلک بسته است. تا پلک بالا تعمیر نشود پلک را باز نمی کنند. عصب شبکیه و قرنیه پیوند خورده و سوراخ شبکیه جمع شده.»

آمنه بهرامی در سال ۱۳۸۳ با پاشیدن اسید به سر و صورتش توسط جوانی که از او خواستگاری کرده و جواب رد شنیده بود، بینایی و زیبایی و بخش هایی از گوشت و پوست دست و بدن و صورتش را ازدست داد.

اسید پاس، مجید موحدی، دانشجوی رشته مهندسی الکترونیک، فرزند خانواده ای نه نفره بود. پدرش راننده تاکسی، مادرش معلم قرآن، با هفت فرزند. ساکن محله یافت آباد تهران.

آمنه در شکایت از مجید موحدی خواستار قصاص عضو شد و برای اولین بار در ایران توانست برای اسیدپاشی حکم قصاص بگیرد. می گوید: «وقتی در دادگاه فهمیدم که دو چشم من ارزش یک چشم مجید موحدی را دارد از ته دل سوختم. خیلی رنج کشیدم. خیلی گریه کردم. چرا زن باید نیمی از مرد باشد؟ به دادگاه گفتم زن و مرد نیمه کامل کننده هم اند. هریک دیگری را کامل می کند. مگر مجید موحدی با دو چشمش چه کرده که من نمی توانم. او با داشتن دوچشم چنین آدمی شده...تا توانستم قصاص دو چشم را بگیرم».

به رغم در خواست های سازمان ها و فعالان حقوق بشر و شخصیت ها و مقام های ایرانی و اروپایی و حتی دولت های خارجی که از آمنه درخواست گذشت از قصاص چشم در برابر چشم می کردند، آمنه برای اجرای حکم قصاص، یعنی کور کردن هردو چشم مرد اسیدپاش، ایستادگی کرد. قرار بود اسیدپاش را بیهوش کنند و برادر آمنه قطرات اسید را در چشم او بچکاند. آمنه از همه رسانه ها نیز دعوت کرده بود که در جریان اجرای حکم حضور یابند. می گفت: «می خواهم با این کار درسی به اسید پاش ها بدهم تا دیگر به این راحتی کسی به این کار وحشیانه اقدام نکند».

وقتی همه چیز آماده بود، در لحظه آخر، آمنه اعلام کرد که از قصاص مرد اسیدپاش می گذرد. آمنه می گوید: «ازهمان اول هم نمی خواستم این کار را بکنم. من که مثل او قسی القلب و جنایت کار نبودم.» آمنه می گوید : «بعد از این کار مجید موحدی جلوی من روی زمین به زانو درآمد و پاهای مرا بوسید و از من تشکر کرد. اما وقتی فهمید که قرار نیست آزاد شود به من توهین کرد و گفت: بی شعور. این نشان می دهد که او واقعاً تنبیه نشده و معلوم نیست اگر از زندان بیرون بیاید امنیت جامعه را به خطر نیندازد».

به رغم بخشش قصاص از سوی آمنه، به حکم دادگاه جنایی، مجیدموحدی از جنبه عمومی جرم، به خاطر اسید پاشی به ۱۰ سال زندان و ۵ سال تبعید محکوم شده است. اکنون هفت سال از مدت زندان او گذشته است.

آمنه می گوید: «بعد از بخشش قصاص درخواست دیه کردم. دیه برای دو چشمم، دست و صورت و بازوهایم. در دادگاه به من گفتند نصف دیه به من تعلق می گیرد. چرا باید نصف مرد دیه بگیرم؟ من پول عمل هایم، خرج زندگیم، کارم، درسم، همه چیزم مثل یک مرد است. با یک مرد تفاوتی ندارد. گفتند تو زنی و باید نصف بگیری. من قبل از این که زن یا مرد باشم یک انسانم. من این پول را برای معالجه ام، برای زندگیم می خواهم. گفتم باید دیه کامل باشد. الان حکم داده شده. خانواده اش می گویند پول دیه را ندارند. اما دولت می تواند از محل دیه مردمی، دیه مرا بدهد. گفتم در عوض مجید باید در زندان بماند و کار کند و از حقوقش در زندان طلب دولت را بپردازد».

آمنه می گوید: «دیه اعضای من ۳۵۰ میلیون تومان است. اما دادستان می گفت دیه تو ۱۰۷ میلیون تومان است. دادستان می خواست با بخشش قصاص، بخشش دیه را هم بگیرد. می گفت بخشش قصاص، دیه را هم شامل می شود. اما این دروغ بود. از من امضا گرفت. من وکیل نداشتم و حرفشان را باور کردم و نمی دانستم چه نوشته اند. بعد وکیلم گفت سرت را کلاه گذاشته اند.»

برنامه آمنه از معالجه خودش فراتر می رود. او برنامه های مهمی برای آینده دارد. می گوید: «من می خواهم دیه کامل بگیرم. کار اعضای بدن برای زن و مرد یک سان است. چرا باید ارزش شان متفاوت باشد؟ به من گفتند قانون درست شده و می توانی دیه کامل بگیری. بعد دیدم این طور نیست. می خواهم این قانون عوض شود. اگر بتوانم، اگر به من اجازه دهند، به مجلس می روم. با نماینده ها حرف می زنم...»

جلدکتاب چشم در برابر چشم ، نوشته آمنه بهرامی راد که زبان آلمانی منتشر شده است
جلدکتاب چشم در برابر چشم ، نوشته آمنه بهرامی راد که زبان آلمانی منتشر شده است
اما هنوز آمنه رویاهای دیگری در سر می پرورد. می خواهد سرنوشتش را، تلاشش را برای تسلیم نشدن، برای تغییر دادن سنت های پوسیده و رسوب کرده فرهنگی و اجتماعی مردسالار، و در یک کلام برای دست یابی به عدالت و برابری انسان ها، برای مردم جهان حکایت کند. او این ها را در کتابی که چهار سال پیش به زبان آلمانی منتشر کرد، نوشته است. نسخه کامل و مفصل کتاب به فارسی در شهریور ماه امسال در ایران منتشر شود.

از آمنه می پرسم با توجه به همه دشواری های جسمی، و رنج های روحی و تنگی های مالی و بویژه با نداشتن بینایی چگونه این کتاب را نوشته است. آمنه که حالا لابد به خاطر مصاحبه هایی که با رسانه های خارجی می کند تاریخ هارا به میلادی می گوید توضیح می دهد: «من همیشه دفتر خاطراتم را می نوشتم. در سال ۲۰۰۵ که این اتفاق (اسیدپاشی) افتاد به جای دفترچه خاطرات، خاطراتم را ضبط می کردم. ۱۲۰ نوار ۹۰ دقیقه ای شده بود که برای ناشر آلمانی از بین آنها بخش هایی را انتخاب می کردم و برای کتاب می دادم. که به صورت کتابی با عنوان «چشم در برابر چشم» چاپ شد. من از این کتاب راضی نبودم. چون عکس روی جلدش اصلاً عکس یک زن ایرانی نبود. در صورتی که ما دخترهای زیادی داریم که اسید رویشان پاشیده اند. با این حال کتاب به زبان های مختلف مثل چکی، فنلاندی، اسپانیایی ترجمه شده.»

نسخه فارسی کتاب کامل، و شامل همه نوارهای آمنه است. آمنه می گوید متن فارسی در ۹۰۰ صفحه با ۴۵ عکس توسط نشر مهراندیش بزودی در تهران منتشر می شود که در آمریکا هم انتشارات شرکت کتاب آن را توزیع خواهد کرد. زندگی آمنه قرار است به صورت فیلم نیز بر پرده سینماها قرار گیرد. «الان کمپانی آلمانی فیلم میربوش پیکچرز می خواهد از کتاب من فیلم بسازد و می خواهد قرارداد همیشگی و جهانی ببندد اما چون به عمل های جراحی ام خورد فعلاً به تعویق افتاده. من از آنها خواسته ام به من پیش پرداخت بدهند چون برای عمل هایم و هزینه های زندگی در اسپانیا به پولش نیاز دارم.»

آمنه می گوید روایت فارسی کتاب «چشم در برابر چشم» در دو جلد خواهد بود و در حال حاضر تنها جلد اول آن منتشر می شود. از او درباره کتابش می پرسم. شرح حال است؟ رمان است؟ می گوید: «شرح زندگی خود من است . جلد اول درباره زندگی خودم است. موقع انقلاب یک ساله بودم. از بچگی ام، از پدرو مادرم، از دایی ام که جوان بود و در جنگ شهید شد، از جنازه ها، از جنگ، از مدرسه نوشته ام. وقتی ۱۴ ساله بودم عاشق پسری شدم، اسمش امیر بود، خیلی مردسالار بود. دائم مرا محدود میکرد، تهدید می کرد. ازش می ترسیدم. خیلی مهربان و خیلی خوش قیافه بود، اما ازش می ترسیدم. می گفت اگر جایی بدون اجازه اش بروم ، خودش می گفت «تکه تکه ات می کنم». ما آن موقع در همدان بودیم. پس از ۴ سال نتوانستم تحمل کنم و ازش جداشدم. خوشبختانه همان موقع به تهران آمدیم و..دیگر او را ندیدم.»

ـ هیچ وقت دیگر او راندیدی؟
«چرا. بعد از پنج سال یک بار دیدمش. معتاد شده بود، دیگر نه آن چهره را داشت و نه آن قد و بالا را. همه اش ازبین رفته بود. و بدبینی اش هم بیشتر شده بود...»

آمنه در رشته الکترونیک دانشگاه آزاد اسلام شهر درس خوانده است. «من در تهران به دانشگاه رفتم. هم درس می خواندم. هم کار می کردم . خرج تحصیل خودم را در می آوردم، به خانواده هم کمک می کردم. خیلی هدف ها و آرزوها داشتم که مجید پیدایش شد..»

ـ از مجید بگو
«او هم دانشجوی دانشگاه بود. در همان رشته ای که من درس خوانده بودم درس می خواند. دانشجوی رشته مهندسی الکترونیک. از من هم سه سال کوچک تر بود. من تیپ و خلق و خویش را خوب می شناختم. ما در ایران دو جور مسلمان داریم. مسلمان های افراطی و متعصب و مسلمان های پیش رفته. او و خانواده اش از گروه اول بودند. من و خانواده ام جزو گروه دوم هستیم. او از من خوشش آمده بود. دست بر نمی داشت. به من پیشنهاد ازدواج داد. مؤدبانه گفتم من و شما از لحاظ فرهنگی متفاوت هستیم اما شما اگر تقاضایی دارید باید با خانواده من تماس بگیرید. مادرش به خواستگاری آمد. خانواده ام به او جواب رد داد. اما ول نمی کرد. دائم تلفن. دائم تهدید یا التماس. دائم مزاحمت در دانشگاه، در خیابان. هم خودش، هم خانواده اش. مادرش می گفت:« پسرم یک مرد است. یک مرد هرچه بخواهد به دست می آورد.»

خودش تهدید می کرد و می گفت: «یا زندگی با من، یا بیچارگی تا آخر عمر». ولی من بیچاره نشدم. من هرچه دارم از خودم دارم. من بیچاره نشدم. او بیچاره شد. من نابینا هستم. اما روی پای خودم زندگی می کنم. در اسپانیا تنها زندگی می کنم. خودم خرید می کنم. خودم آشپزی می کنم. او در زندان گفته که من شهرتم را به خاطر عشق او دارم. درست است که با این کار او زندگیم عوض شد، اما توانایی های خودم بود که مرا به شهرت رساند.»

ـ می گویند مجید ناراحتی روانی داشت. افسردگی داشت...
«نه، نه. کاملا سالم بود. هیچیش نیست. نه روانی است. نه افسرده. این ها را بعدها خواهرش که وکیل بود در زندان به او یاد داد.»

ـ پس چرا این کار را کرد؟
«برای این که درست تربیت نشده بود. برای این که یک آدم لات بی تربیت غُدّی بود که همه چیز باید مطابق میل او باشد. خانواده اش، مادرش، هم او را تشویق می کردند. آدم تربیت را از خانواده و اجتماع می گیرد. خانه شان در خیابان هاشمی در یافت آباد بود. بچه های محله شان بهش می گفته اند «حالا که کنفت کرده تو هم کم نیار. برو بسوزونش جبران کن».

وقتی قرار بود قصاص بشود آنقدر ترسیده بود که می گفت اعدام را ترجیح می دهد. من با قصاص مخالف نیستم. اما می گویم من وقتی ادعای خوب بودن دارم باید آن را در کردارم نشان بدهم. خیلی ها مرا ملامت کردند که چرا بخشیدی. می گفتند اشتباه کرده ام. می گفتند باید او را قصاص می کردم تا برای دیگران عبرت بشود. چون نه او و نه خانواده اش پشیمان نیستند. مادرش هم پشیمان نیست. معذرت خواهی اش هم تنها برای نجات پسرش بود. اما من پشیمان نیستم که بخشیدم. من اشتباه نکردم که بخشیدم.»

ـ فکر می کنی کارت تاثیرگذار بوده؟
«می دانم که به تنهایی نمی توانم با اجرای حکم قصاص جلوی اسید پاشی را بگیرم. این کار یک روند طولانی دارد. با تربیت، با فرهنگ سازی درست می شود. از همان ابتدا، از کودکی ...کورکورانه دین را نپذیرفتن. باید فکر و عقل را به کار انداخت...من این تربیت را از خودم شروع کردم. از اول می دانستم که می بخشم. اما می خواستم تا انتها بروم. تا ثابت کنم که می توانم (حکم قصاص را) اجرا کنم و به موحدی ثابت کنم که با غدی و لات بودن کاری از پیش نمی برد. او بود که به پای من افتاد و پای مرا بوسید...مجید موحدی باید در زندان بماند و کار کند و درس انسان بودن را یاد بگیرد.»

به گفته آمنه خواهر مجید موحدی وکیل دادگستری است. خود او هم دانشجوی مهندسی الکترونیک بوده است. می پرسم: آیا این نشان نمی دهد که خانواده مجید باید اهل فرهنگ باشند؟

اما آمنه معتقد است: «تحصیلات دانشگاهی فقط علم آدم را زیاد می کند. آن ها افکارشان عوض نشده. افکارشان را از خانواده و اجتماع گرفته اند. ما در دانشگاه خودمان استادهایی داشتیم که با زنشان خیلی بدرفتاری می کردند...»

همه این ها در جلد اول کتاب آمنه آمده است. آمنه می گوید:« جلد اول کتاب با بخشش قصاص تمام می شود.»

ـ بعد از بخشش؟
آمنه بهرامی نوا در اقامتگاه سفارت ایران در اسپانیا همراه با مرتضی صفارنطنزی، سفیر ایران در اسپانیا .
آمنه بهرامی نوا در اقامتگاه سفارت ایران در اسپانیا همراه با مرتضی صفارنطنزی، سفیر ایران در اسپانیا .
«بعد از بخشش خیلی درها به رویم باز شد. خیلی ها، چه کسانی که نمی شناختم، چه آنها که می شناختم، در داخل و خارج از ایران ازم قدردانی کردند. آقای خاتمی برایم نامه نوشت، آقای احمدی نژاد من وخانواده ام را به کاخ رئیس جمهوری دعوت کرد. ما خانه نداریم. به ما یک خانه داد. یک خانه ۱۴۰ متری به قیمت ۱۰۰ میلیون تومان که به مدت بیست سال ماهی ۴۹۰ هزار تومان می دهیم. بعد قول داد که یک سوم هزینه های درمانی ام را تأمین کند. من به آقای احمدی نژاد گفتم من در سال ۲۰۰۷ در اسپانیا به خاطر شرایط بدمالی که پول جراحی و مخارج بیمارستان را نداشتم چشم راستم عفونت کرد و تخلیه شد. دولت اسپانیا بخشی از مخارجم را داده بود اما می گفت برای پرداخت همه مخارج باید پناهنده شوم. من نمی خواستم خانواده و وطنم را رها کنم. قبول نکردم. برای همین آواره خیابان ها شدم. مدتی در یک نوانخانه زندگی می کردم. به سفیر وقت آقای مجید مدّی تلفن زدم، گفتم من در خیابان مانده ام. گفت: من چه کنم!.. (در آن ملاقات) به آقای احمدی نژاد گفتم من از شما تشکر می کنم. اما شما خودتان آمدید. من دیگر طرف سفارت هم نمی رفتم. حالا سفیر جدید آقای مرتضی صفار نطنزی پول عمل هایم را داده اند. پنج عمل. نزدیک به سی هزار یورو داده اند.»

ـ برگردیم سرکتاب. جلد دوم کتاب درباره چیست؟
«جلد دوم بعد از بخشش است. از تلاش هایم برای دیه است، که نمی دانم به کجا خواهد رسید. و از کوششم برای ساختن خودم.»

ـ و امیدت به بازگشت بینایی؟
«من دیگر به دیدن فکر نمی کنم. می دانم که دیگر نخواهم توانست به معنای واقعیِ دیدن، چیزی را ببینم. اگر ببینم چه بهتر. حتی اگر درحد تشخیص رنگ و سایه باشد. بیشتر سعی می کنم ظاهرم را درست کنم. تا آنجا که بشود این کار را می کنم تا ظاهری طبیعی پیدا کنم.»

ـ در اسپانیا تنها زندگی می کنی، بدون دانستن زبان خارجی چطور رابطه برقرار می کنی؟
«من الان زبان اسپانیایی را خوب حرف می زنم و می فهمم. اول به کلاس زبان رفتم. اما کلاس برای خواندن و نوشتن احتیاج به دیدن داشت. بیرون آمدم. یک ضبط صوت دستم گرفتم و رفتم توی خیابان، توی مردم. حرف هاشان را ضبط می کردم و توی خانه تمرین می کردم. همین طوری در خیابان دوستان زیادی پیداکردم که به من خیلی کمک کردند.

آمنه بهرامی نوا در کلاس کامپیوتر - اسپانیا
آمنه بهرامی نوا در کلاس کامپیوتر - اسپانیا
در سال ۲۰۰۷ به مدت دو سال تنها زندگی می کردم. زبان و فرهنگ اسپانیایی را در این مدت یاد گرفتم. حتی دکترهایم به من کمک می کردند. یکی از دکترهایم بعد از عمل مرا بیست روز بیشتر در بیمارستان نگه داشت تا زبان یاد بگیرم. حرف زدن را آنجا با پرستارها شروع کردم. دکترم گفت به اسپانیایی با رادیو و تلویزیون ها حرف بزن. من جرأت نمی کردم. او تشویقم کرد. گفت حرف بزن. من شروع به حرف زدن کردم. هرجا گیر می کردم به کمکم می آمد. این طوری زبان باز کردم.در سال ۲۰۰۸ به اسپانیایی حرف می زدم. حالا زبان دومم اسپانیایی ست.

غیر از آن به کلاس کامپیوتر نابینایان میروم و همین طور به کلاس آیفون 4S می روم و می توانم با استفاده از نرم افزار نابینایانِِ استیو جابز در اپل، با ایفون و کامپیوتر کار کنم. اینها بخش هایی از چیزهایی ست که برای جلد دوم کتابم گذاشته ام.»

وقتی روز پنجشنبه می خواستم با آمنه صحبت کنم تلفنش مدت ها مشغول بود. داشت با تلویزیون سویس مصاحبه می کرد. روز قبل سفیر ایران در اسپانیا به دیدارش رفته بود، و حالا آمنه بعد از مصاحبه با تلویزیون، برای قدردانی و خداحافظی در هتل اقامت گاه گروه نمایندگی بود. به من گفت وقتی در موقع ملاقاتش با سفیر به تلفنش زنگ می زده ام به سفیر گفته است: «دارند از صدای امریکا برای مصاحبه تلفن می کنند.»
XS
SM
MD
LG