جوزف كمپل، اسطوره شناس آمریکایی، براين باور بود كه داستان پيش از پيدايش خانه، پيش از پيدايش دين و پيش از پيدايش زبان وجود داشته است. او تصاوير نقاشى شده غارهاى كهن، از جمله آلتاميرا را، بازگويى «داستان - اسطوره» انسان دوران پیشازمان، یا زمان اسطورهاى، ارزیابی کرده بود.
چنین می نمایاند که در آن دوران، ايزدان اسطوره اى یا شخصيت هاى برون آمده از جهان داستانى، در مكان و زمانى اسطوره اى، پا بر زمین گذاشته، ما مردمان را آفريده اند.
با گذشت ساليانى بس دراز اين شخصيتهاى داستانى - اين ايزدان بزرگ - چنان هويتى مادى و ضرورى يافتند كه ديگر در كالبد تنگ و محدود داستان نمىگنجيدند، شايد هم به شيوه ى زندگى ما مردمان، ما آفريدهى دست خودشان، رشك برده، برآن بوده اند تا شيوهى زندگى ما را پيشه كنند.
براى همين و از پی هزاران سال زيست خدايى، آنان زيستى مردمى را برمىگزينند كه در كهن الگوهاى سومرى بابلی، هندی، ايرانى، يونانى و ... خدايان بر چكاد كوه هايى همچون البرز يا المپ، يا بر زمين هموار، در پهنه جاری رودخانه ها يا ژرفای درياها مىزيند. جهان اسطورهاى جهان ايزدان را آفريد و از پی آن، ايزدان آفريده هاى خود را. شايد اين بيت حافظ نشانگر همين نظر باشد كه:
«دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند- گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند»
اين نخستين دستاورد داستان بود. از اينجاست كه «پیش نمونها» یا کهن الگوها (Archetype)، در جهان پديدار شدند تا در هردورهاى تكرار شوند؛ اما به پوششى در خور زمانه. پیش نمونها (کهن الگوها) نشانه هاى حضور ايزدان اسطورهاى در جهان ما و نشانه ى اثبات معجزاتشان هستند.
«آندره يولس يكى از نخستين كسانى بود كه در پى ساده كردن مضامين ادبيات و تكرار پياپى آن تا به امروز بود. وی تلاش كرد تا بن مايه هاى مشترك و ساختارى ميان همه ى مضامين بظاهر متفاوت ادبيات داستانى را بيابد. به باور او اسطوره وقار Dignitas و مرجعيت Autoritas دارد. اسطوره افشاى وضعيت همه چيز است، جهانى كه به صورت وجود تغييرناپذير ديده مىشود. جهانى بى پايان چنان كه حالا هست و همواره خواهد بود. او همزمان با اسطوره شناسانى چون لوى استراوس و يونگ پى به كهن الگوهاى اسطوره اى برده، آنها را دسته بندى كرد، و گفت همهى آنچه درونمايه هاى ادبيات را شكل مىدهد از كهن الگوهاى ثابت اسطوره اى پيروى كردهاند.» (۳) پیش نمونهایی كه در ميان هر ملتى رنگ و بوى ويژه خود را دارد. اين پیش نمونها گاه همچنان پيكر مادى خود را حفظ كرده اند، همچون پهلوانان ملى هركشور، یا زيباترين زن يك ملت كه نام مشخصى هم دارد و گاه به ضرورت زمانه، حالتى مفهومى يافته اند نظير عشقهاى ممنوعه، خيانت.
زيستن در جهاناسطوره اى پديدهاى كهن و به تاريخ سپرده شده نيست. دست نخوردگى اين جهانها را هنوز هم مى توان در شيوه زيست و فرهنگ اقوام فراوانى حتی در ايران هم يافت. شكلهاى دگرگون شده اش نيز در ساختار هنرى، مذهبى، باورداشتهاى مردمى، و حتی فرهنگ رابطه ى ميان انسانهاى يك اجتماع حضورى پركنش (فعال) دارد. درونمايه هاى هنرهاى تجسمى، معمارى، داستان و شعر و نمايش نقشى ديگر از همين جهان اسطوره اىست. كه ما تنها برآنيم تا گوشههاى گذرا از آن را در ادبيات داستانى نظر افكنيم. براى همين جستجوى گذرا ناچاريم به محدود كردن بحث در چارچوب كهن الگوهاى ايرانى به توش و توانى كه داريم.
يكى از شناخته شده ترين درونمايه هاى جهان داستان خودكشى عاشق است، هنگامی که به دلدار نمى رسد. اين كهن الگو، ادبيات شفاهی (عاميانه)، تصویری و نوشتاری، تا دوره مادها شناسایی شده است. اما آنچه تاريخ نگاران يونانى مىنويسند اين رمانس عاشقانه و سخت فرجام زبانزد مردم آن دوران بوده است. «ستريانگايوس» شاهزاده مادى دل به شهدخت سكاها بنام «زرينيا» مىبندد. عشق پرشور اين شهزاده سرزمین ماد چنان بود كه خواب و خوراکش را براى وصل دلدار از دست داد، آنچنان كه او را «مجنون» پنداشتند. سكاها با اين زناشویی مخالفت كردند. ستريانگايوس نيز دست به خودكشى زد تا جهان بدون دلدار را شاهد نباشد. مىگويند اين عشق شيدايى به دوران ايزدبانوان كه دلداران بسيار داشتهاند باز می گردد.
اين درونمايه تا به امروز در بسيارى داستانهاى عاشقانه عاميانه و ادبى از جمله مرگ «فرهاد» در داستان «خسرو و شیرین»، حضور دارد. اين كهن الگو همچنان و هنوز كاركردى اساسى در ادبيات داستانى امروز ايران دارد.
ديگر كهنالگو، «اُداتيس» زيباترين زن آسياست كه به باور دكتر مهرداد بهار قدمتى دههاهزار ساله دارد، شخصيتى از دوران مادرشاهى، مربوط به آيين خداى عشق يعنى آناهيتا.
اما كهن ترين تاريخ باز هم مربوط است به ادبيات مادها. كه «زريادرس» شاهزاده ى ماد خواب اُداتيس، اين شهزاده ى كشور خزران را ديده، بى درنگ دلباخته اش مىشود، همزمان، زريادرس به خواب اُداتيس راه يافته، او را شيفته و شيداى خود مىكند. اُداتيس عشق به زَريادرس را به پدر بازگو كرده، خواهان زناشويى با اوست، اما شاه مخالف است. اصرار اُداتيس، پدر را وا مىدارد پيشنهاد برپایی ميهمانى اى را می دهد تا در آن دختر اجازه یابد با ريختن شراب به جام خالى مردان، همسرگزينى كند. اُداتيس پاسخ را به فردا وا می نهد شاید ديگر بار به خواب زريادرس راه يافته، او را به میهمانی فراخواند. و چنين هم مىشود. زريادرس به لباس سكايى و ناشناس پا به ميهمانى مىگذارد، اما شاهزادگان شيفته اُداتيس جلوى صحن را گرفته اند. زريادرس جايى در پايين ها يافته، جام خالى را به دست مىگيرد تا بخت خود را بيازمايد. دختر او را مىيابد و جامش را با شراب خود پر مىكند.
پس از گريختن اين دو به سرزمين ماد است كه پدر از ماجرا آگاه مىشود. چنانچه هردودت و دیگر تاریخ نویسان یونانی اشاره کرده اند صحنه های مصور اين داستان آذین كاخ شهزادگان پارسی، از جمله كاخ زمستانى هخامنشيان در شوش، بوده است.
ردپای این داستان در ماجرای عاشقانه گشتاسب و كتايون، دختر قيصر روم، در شاهنامه و داستانهاى كيانى شناسایی مىشود. پس از آن همواره در داستانها به صورت هاى مشابه تكرار مىشود. نمونه اش را مىتوان در داستان اميرارسلان ديد كه فرخ لقا را به خواب دیده، عاشقش مى شود. فرخ لقا هم عاشق اميرارسلان مىشود. بازهم پطرس شاه پدر فرخ لقا مخالف است؛ اما ديگر مثل روزگار مادرشاهى، يا حتی پس از آن، زن نمىتوانسته نقشى فعال در رويدادى اسطوره اى بازى كند. به هر روی، جایگاه زنانه چندان حاشيهاى هم نماند. فرخ لقا تن به ازدواج به هيچ خواستگارى نمى دهد. اسارت فولادزره را هم مىپذيرد؛ اما زناشويى اش را نه.
اين ماجرا نه تنها در داستانهاى عاشقانه و عامه پسند ادامه مى يابد، بلكه در ادبيات داستانى هم به صورتى جدى حضور دارد. اين كهن الگو از ميان رفتنى نيست، چيزى ست كه با زندگى پيوند خورده است.
به كهنالگوى ديگرى بپردازيم - داستان سياووش. بنا به پژوهشهاى اسطورهشناسانه، اين كهن الگو نيز تاريخى بس كهن دارد، و سابقه اش بازهم به دوران مادرشاهى می رسد. دوران ايزد شهيد شونده، ايزد رويش دوباره، در میانرودان - سومر، آکد، بابل و آشور. و احتمالاً بعدها نوروز ایرانیان. جشن بازگشت ايزدشهيد شونده. دُموزى، كه هرساله مىمرد و دوباره از جهان مردگان بازمىگشت.
در مرگ اين ايزد سوگوارى سمبليك صورت مىگرفت و خونش را بر گياهان مىپاشيدند تا دوباره به صورت مردى ديگر، همسر تازه ى شهبانو ظاهر شود. كه اين چند روزه را جشنى بزرگ و همگانى مىگرفتند. اين سوگ بزرگ و اين جشن بزرگ از طريق عيلاميان به سرزمين ايران رسيد و تا به امروز ادامه يافته است: نوروز، ميرنوروزى، و سياوش.
همزاد سياوش رامایانای هند است كه او نيز همچون سياوش محبوب شهبانو، زن پدر مىشود. اما رامايانا و سياوش از كشتن پدر و زناشويى با زن پدر سرباز مىزنند، تمردى آشكار از آيينى بس كهن و اسطورهاى، پس راه تبعيد را در پيش مىگيرند. و در آنجا اين بار به دست پدر زن خود كشته مىشوند چرا كه از سرنوشت اسطوره اى گريزى نيست. نظامات جديد نيز براى متمردين از آيينهاى اسطوره اى امنيت فراهم نمىآورند. پس خون سياووش بر زمين ريخته مىشود و از آن گياهى مىرويد بنام پرسياووشان. تا كيخسرو زاده شود و مطابق آيين اسطوره اى انتقام خون پدر را بگيرد.
اين شخصيتى كه به اتكاى آيينى اسطورهاى پدربزرگ خود و قاتل پدر را مىكشد، براى پادشاهى آفريده نشده است. او نويسنده است، نقاش است، عارف است و گوشه نشين. كيخسرو پس از پايان پذيرفتن نقش اسطورهاى به غارى پناه مىبرد تا بگويد و بنويسد آنچه را كه بايست به آيندگان برسد. راوى داستان بوف كور همين شخصيت اسطورهاى كيخسرو است اما كهن الگوى رويداد دست كم در رمان سووشون سيمين دانشور بيشترين تجلى را دارد.
داستان سياوش، سوگ سياوش، پر سياوشان و سووشون، یادگار بجا مانده از روزگاران کهن در سووشون سيمين دانشور بازنمايى مىشود. همانگونه كه مرگ همسر ايزدبانو بسته به بارآوری زمين و بنشن است، يوسف سووشون هم در انبار بنشن را به روى رعيت گرسنه باز مىكند تا بركت را به آنها ببخشايد، اما بهايش پرداخت خون است. پس زرى علمدار سوگ است. در اينجا هم سروش غيبى به هنگامه مرگ يوسف سر مىرسد. بيگانه اى كه حامل فره ى ايزدى و تاييد بركت زمين است.
بعد هم زرى به خواب مىبيند كه درخت عجيبى در باغشان روييده و غلام با آبپاش كوچكى دارد خون پاى درخت مىريزد. ممكن است اين خواب زمانى تا همين نزديكىها تفسير اجتماعى مىشده كه آبپاش كوچك دارد درخت مبارزه را آب مىدهد، اما اين بنمايه واقعيت اسطورهاى است. اين اسطورهها در ناخودآگاه قومى ما زندهاند. كسى مثل دانشور يافت مىشود كه جرقه اى از آن را به قلم مىآورد. خوبى اسطورهها و راز بقا يشان هم در تعبيرپذيرى شان است. پیامد پاشيدن خون به پاى درخت، رویش پرسياوش است، همان افسانهى كهن است كه نخل را زاييدهى خون خدا می بیند. مىبينيم كه اهالى ولايت فارس فاصله ى ميان درو و خرمنكوبى را مىروند به تماشاى سووشون، زير درخت گيسو، براى بركت زمين. همانطور كه پيش از اينها بوده. قلندر ناشناس هم سروش ايزدى است كه مىآيد.
رويداد ديگرى از جهان اسطورهاى تمايل به داشتن فرزند دختر است؛ گرایشی بازمانده از دوران مادرشاهی. اين را اول بار در جشن زايش خورشيد مىبينيم، يعنی شب يلدا. خورشيد در اسطورههاى ايرانى زن است. زنان برگزاركننده مراسم يلدا بودند. از چشمه ساران آب بر مىداشتند و حافظ آبها بودند. آناهيتا خداى عشق و آب. بسيار پيش از اينها پادشاهى به زنان مىرسيده است. چنانکه هنوز و همچنان بقایای چنین سنتی در هندوستان دیدنی است و دختر نخست خانواده وقف معابد شيوا بعنوان رقصنده مقدس می شود.
قديمترين رمانس عشق به فرزند دختر را در افسانهاى مىبينيم كه پادشاه سرزمين ماد به علت پسر داشتن بيمار شده و زمانى مىميرد كه زنش دخترى به شكم دارد. بعدها اين افسانه به شاهنامه مى رسد و با افسانه ى رستم پهلوان باستانی آميخته مىشود.
رستم به آرزوى داشتن دختر، پس از آميزش با تهمينه، با دادن مهرهاى به وی، سفارش می کند اگر دختر بود مهره را به گيسوانش ببند - نشانهى آشكار شناسايى، چون مهره قابل شناسايى بود. اما اگر پسر بود به بازو، زير لباس، پوشيده. پس رستم به گونه ای نمادین تمایلش به وجود دختر را بروز می دهد. مهره پوشيده بر بازوی سهراب فاجعه را رقم می زند. اين افسانه در ناخودآگاه قومى ما مىماند و ادامه مىيابد. مثلاً در داستان «دختر كامكار وزير»، و در داستان «بختيارنامه» که عشق دختر به پدر است و كشته شدن پدر به دست دادبين شاه طبرستان به توطئه «كاردار» یکی از وزیران شاه، يا در اميرارسلان، که مادرفولادزره نخستين فرزند پدر است. پدرى كه همهى قدرت جادويى خود را به دخترش مىآموزاند. همهى علم و دانش ماوراطبيعهاى خود را، همهى ثروت را و همه ى قدرتى را كه خداوند يا شيطان به او اهدا كرده، به دختر وا مى گذارد.
مادر فولادزره صاحب ملك فراوان است. او با مردى در مىآميزد، تنها براى شبى، و فولادزره پديدار مىشود. فولادزره هرگز پدر را نمىيابد، در نتيجه از جنگ و مرگ حتمى مى گريزد. واهمهاى كه گريبانگير پدربزرگ بود، از بين مىرود؛ اما اميرارسلان سر مىرسد تا تراژدى اسطورهاى را تكميل كند. بازهم مىبينيم اين ايزدمادر، يعنى مادر فولادزره، همه ى قدرت خدايى را بكار مىگيرد تا فرخ لقا به فولادزره برسد، تا پسر از مرگ اسطورهاى نجات يابد، اما اين تلاش بيهوده بود. ايزدبانو تنهاست، همهى نيروها و سپاهيانى كه از زمانى اسطورهاى ياروياور او بودهاند، يعنى همان فره ى جاويد، مادر و پسر را تنها مىگذارند.
بنمايه ى مرگ اسطورهاى، تنهايى ايزدبانو در بوف كور نيز حضور دارد. دايه و دختر اثيرى. دايههم مرگ است و هم زندگى. او مىميرد و زنده مىشود. او نقش مادر راوى، پسر و معشوق، دختر اثيرى را برعهده گرفته. روح مادر راوى به كالبد دايه رفته است. اوست كه اين دو را پيمان زناشويى مىبندد. جام شراب رومانس افسانهى مادى كه شاید كاسه ى آب پيشين بوده و در شاهنامه به مهرهى رستم مىشود دوباره در بوف كور به يك كوزه شراب، بغلى شراب تبديل مىشود. هديه اى از طرف پدر يا مادر - در بوف كور دو روايت متفاوت وجود دارد- بازهم سرنوشت اسطورهاى نقش اساسى خود را بازمىيابد. فرهى ايزدى، قدرت ماوراى طبيعى، به فرزندى منتقل مىشود كه بایستی دختر باشد تا چونان ایزدبانویی رقصنده به جایگاه قدسی پرستشگاه شيوا سکنا یابد، همانگونه كه مادرش بود. پس سرنوشت اسطورهاى تا قرن بيستم به دست ما مىرسد.
كهن الگوى ديگر بازمىگردد به آيينهاى اسطورهاى. مناسك ایثار. اسطورهى جم و كشتن گاو يا خروس. و فرود فرشته اى بشارت دهنده از آسمان: بهمن پیامرسان سروش ايزدى ست. آيين اسطورهاى ایثار بنا به شهادت پژوهندگان اسطورههاى ايرانى، به مردمان پيش از ورود آريايىها باز می گردد. گفتگوى آسوريك، گفتگوى ميان بز و نخل باز مىگردد به بينالنهرين و سرزمين بختيارىهاى كنونى و بندرهاى جنوبى. در بنادر جنوب و كردستان هنوز هم خروس را با مراسم خاصى مىكشند. كشتن خروس براى بركت زمين است. خونش را بر زمين، یا به آب دريا مىريزند تا بركت بدهد. خروس ساعت طبيعىست، بيدارى است. آيينى زروانى است، يعنى زمانى است (زروان = زمان). ما دو كلمه ديگر هم براى خروس داريم: كهركتاس، نام اهريمنى و پَروَردش، تنها براى يك حيوان. در زمانهاى كه مىبينيم مثلاً بوقلمون با اين همه مصرف، امريكايىها آن را مرغ تركى مىخوانند تركها آن را مرغ عربى و عربها آن را مرغ هندى. اما خروس سه نام دارد، چرا كه مقدس است.
مقدسات يك قوم استعارههاى بسيار به خود مى گيرند. پروردگار در ادبيات اسلامى بيش از سى نام دارد. خروس يا گاو، جان مقدس طبيعت اند براى ايرانيان. جم پادشاه افسانهاى بخاطر كشتن گاو مورد خشم اهورامزدا قرارگرفته تا روز قيامت به برزخ فرستاده مىشود. براى كشتن خروس هم بايد طهارت گرفت، نماز خواند، استغاثه كرد تا خروس بپذيرد كشتناش نابودى او نيست، نجات زمين و درياست. داستان «خروس» ابراهيم گلستان نمايش تلخ و دردناك اين آيين است.
دو بيگانه پا به دهكدهاى در جنوب ايران مى گذارند. جهان اين روستا سراسر اسطورهاى است. زمين و آسمان و دريا منطبق بر قوانين اسطورهها. دو بيگانه- آيا مىشود آنان را فرشتگان نازل از آسمان خواند؟ - به لباس مبدل آمدهاند براى شركت در مراسم قربانى كردن خروس، اما كسى يا كسانى قصد دارند جهان اسطورهاى و قوانيناش را بهم بريزند. حاجى كه به اتكاى لنج و بار قاچاق خود از قوانين تخطى كرده، خروس را تحقير مىكند. نه سوگ خروس كامل مىشود نه شادى بازگشت دوباره روحش. پس خدايان اسطورهاى خاطى را مجازات مىكنند.
اما همانطور كه اشاره كرديم ايرانيان و هنديان گاو را مقدس مىدانستند. خشكسالى و گرسنگى مردم را واداشت از جم پادشاه افسانهاى بخواهند راهى براى نجاتشان بيابد. اهريمن به لباس مبدل راهنما، بر جم ظاهر مىشود و كشتن گاو را پيشنهاد مىكند. جم با اين عمل به برزخ تبعيد مىشود و تا امروز در بيابانهاى برزخ سرگردان و پريشان است.
گفتگوى زرتشت با جم را که در اوستا مىخوانيم، پادشاه را مىبينيم كه كابوس كشتن او را رها نمىكند. اين كابوس چنان است كه او خود را گاو مىبيند، خود را كشته است يا مىخواهد خود را بكشد. بياييم ردپاى اين تراژدى را تا امروز دنبال كنيم. مرگ گاو در مجموعه داستانهاى «عزاداران بيل» غلامحسين ساعدى. ساعدى نويسندهاى است سخت آگاه به مناسك گوناگون، متكى به آيينها و باورداشتهاى سرزمينهاى بكر آذربايجان.
مىدانيم فرهنگ مردمى گنجينه ى جهان اسطوره اى ست. گاو مقدس روستا مىميرد. گاوى كه حضور زندگى مش حسن و همه اهالىست. پس نگهبان آن، خدمت گذار گاو، نه صاحب آن، مش حسن، مرگ گاو را نمىپذيرد، خود گاو مىشود تا اهالى روستا جزا نبينند. اوست كه قربانى مىشود. خود گاو مىشود. آيين مرگ گاو مقدس بايد كامل شود، مراسمى كه براى مش حسن مىگيرند، مراسمىست كه براى گاو مىبايست مىگرفتند. مرگ مقدس گاو. ساعدى شكوه و عظمت آيين را بخوبى به قلم مىآورد.
همين آيين بصورتى ديگر در مجموعه داستان «بخدا كه مىكشم هركه که كشتم» از نويسنده ى جنوبى، بهرام حيدرى، بازتاب يافته است. او يكبار ایثار فرزند را مايه ى مناسك بومى و اسطورهاى قرار مىدهد و ديگر بار گله را.
در ميان بختيارىها رسم چنان است كه در سوگ ریش سفیدان و محبوبان قبیله به نوای موسیقی عزا برقصند. وقتى «دوبر» بز جلودار گله، را هم که مى كشند، عزاداری کرده، از خدا طلب بخشش مىكنند. اين مناسك در آثار بهرام حيدرى جايگاه برجستهاى دارد. او به اتكاى همين آيينها نشان مىدهد متمردين از طبيعت و كوهپايهها بسختى مجازات مىشوند. هر درخت و چشمهاى، هر بُز گَر و سگ گله ای، ناموس ايل هستند. نابوديشان، مجازات در پى دارد. مىبينيم ساعدى از آذربايجان تصويرگر اين آيين است، و بهرام حيدرى از جنوب ايران.
اين را هم بگوييم كه جهان اسطورهاى الزاماً در ادبيات جدى داستانى مطرح نمىشود. اتفاقاً داستانهاى عشقى، رومانس و داستانهاى سرگرم كننده كه خوانندگان بيشترى دارند، بيش از ادبيات جدى متاثر از جهان اسطوره ای اند. رمانسها و داستانهاى سرگرم كننده، از آنجا كه بر فرهنگ عامه، يعنى وجه شفاهى اسطورهها متكىاند، از آنجا كه بر ذائقه مالوف و فرهنگ شناخته شده متكىاند و از آن سرچشمه مىگيرند، سراسر داراى بن مايههايی اسطورهای اند.
در بررسی کلی به داستانهای عشقی در می یابیم رمانسها از سه يا چهار نوع كلى ساخته شدهاند، که برای نمونه به دوتای آن اشاره می کنيم:
1- مردى كه محبوب زنان است، مردى خوش اندام و خوشگذران، بالاخره به دست دخترى زبر و زرنگ به تور عشقى جانسوز مىافتد و كار به عشق و ازدواجى دايمى می کشد. اين را مىشود برعكس هم كرد.
2- عشقى ميان دختر و پسرى پديدار مىشود. كسى، پدر يا مادر يكى از آنها، مخالف است. به حيلههاى گوناگون، يا به كمك سروشى ايزدى، حادثه اى بيرونى رخ می دهد و اين دو بهم مى رسند، و عنصر ناراضى ناچار به پذيرش است. مثالش را از دوره ى مادها آورديم. يا اين كه عشق جانسوز پيش مىآيد عنصر مخالف، آنچنان قوى است كه اجازه بهم رسيدن دو دلدار را نمىدهد، يا دلدار خود شيفته كسى ديگر مىشود. بعد يكى از اين دو، يا به تبعيد مى رود، يا خودكشى مىكند و پس از اين خبر است كه دیگر دلدار، از عشق راستين آگاه شده، خود را کشته يا براى هميشه به سوگ مىنشيند.
همين مضامين را مىشود در رمانسهای ایرانی امروزی مثل «بامدادخمار»، يا «عشقى به لطافت باران» ديد. چنانكه مىدانيم همه مضامين گوناگون و به ظاهر بديع عشقى، بىذرهاى ترديد، همه تکرار آیینه وار كهنالگوهاى اسطورهای اند. هيچ رويداد عشقىاى نیست كه در جهان اسطورهاى رخ نداده باشد. اين درونمایه ها در ناخودآگاه قومى ما وجود دارند، و از شنيدن چندین باره شان بازهم مشعوف می شویم. همانگونه كه ما از خواندن يا شنیدن داستان رستم و اسفندیار شاهنامه یا هملت شکسپیر، باوجود آگاهى به ماجراها، لذت مىبريم. اما چيزى كه هست، در رمانسها يا داستانهاى سرگرم کننده، اسطورهها هميشه حرف و مقصد نهايى خود را پنهان مىكنند و ما را فريفته جهان جادويى کرده، در فضاى سحر و جادو نيازى به انديشيدن و مجالى به انديشيدن و تفسير نمی نهند. همهى صدهزار خوانندهى بامدادخمار يك برداشت و تفسير دارند؛ اما آن ده هزار خوانندهى بوفكور ده هزار برداشت و تفسير مىكنند، مثل همان ده هزار چهرهى خداوند كه هركس چهرهاى از آن را مىبيند. راز تفاوت ادبيات جدى و ادبيات سرگرم كننده در همين مجال انديشيدن و تفسير يا چند لايگى زبان نهفته است. نويسنده هرقدر عناصر گفتهها را به اجزاى غيرمبهم تبديل كند، هرقدر دربارهى چيزهايى با ما سخن بگويد كه بىدرنگ قابل فهم و دريافت باشد، از جهان اسطورهاى و هنر بدور افتاده و به تاريخ نزديك مىشود.
موضوع ديگر، پيشامدهاى اسطورهايست. ما مىبينيم اهورامزدا نگران است مبادا روزگارى سراسر زمين از برف پوشيده شود و همهى جانداران از ميان بروند. اهورامزدا، آفريدگار جهان بر اين پيشامد آگاه نيست، تنها حدس مىزند و نگران است. پس جم، پادشاه دادگستر را پيشنهاد مىدهد به ساختن (شهر اسطوره ای زرتشتی) ورجمگرد. جم نيز ورجمگرد را مىسازد؛ اما نگهدارى آن را به دخترش مىسپارد. در اسطورههاى هندى يمه عاشق برادرش يعنى يم شده است، و به او پيشنهاد زناشويى مىدهد، اما يم نمىپذيرد. ساختن قلعهاى در زير كوهى اسطورهاى و گردآوردن انواع جانوران و گياهان، چرا كه برف سنگين همه چيز را از ميان مىبرد.
مشابه اين اسطوره طوفان نوح است در اسطورههاى سامى. اما در آنجا خداى خشمگين نوح را از يك تصميم آگاه مى كند براى نابودى طبيعت و در اسطورهى ايرانى، اهورا هشدار مىدهد به قهر طبيعت. اين اسطوره در ناخودآگاه قومى ما بازمىماند تا به سمك عيار مىرسد و قلعه ى شاهك كه مه پرى دختر بغپور چين در آن مىزيست. قلعهاى كه همهچيز در آن بود از جانوران و گياهان. اين كه ورجمگرد اسطورهاى از نظر جغرافيايى جابجا مىشود، مثلاً در داستان سمک عیار از ايران به چين مىرود يا در اميرارسلان به ولایت روم می رود يا به نزديكى شهر دماوند مىرود. در داستان «خسروخوبان» رضا دانشور فرقى نمىكند، جهان اسطورهاى، جهان بىمرز است، پس، اما «مه پرى» داستان «سمک عیار» را عوامل پدر فريفتهاند و جايى پنهان كردهاند چرا كه پدر شيفته و شيداى دختر است. و حالا خورشيد شاه و وزيرش هامان و عيارش، سمك همه آمدهاند به بازگرداندن مه پرى. قلعه نماد زنانگى است. نماد بكارت و راه به قلعه بردن هم به دست دختران صورت مىگيرد، (نمونهاش ورود بيژن به قلعه به يارى منيژه) همين موضوع و همين زبان روايت است كه در كتاب «خسروخوبان» رضا دانشور تكرار مىشود.
يكى ديگر از كهنالگوى پديده ها، باغهاى مقدس است. باغهاى مقدس كه بعدها به بهشت فرا می روید، جایگاهی قدسی با درختان سرو، كُنار، خرما، انجير و انار، و نشانى آشكار از پذيرش طبيعت همچون آفريدگار انسان است. اين باغ هاى قدسی را كاهنان پاسدارى مى كرده اند.
در بوف كور پيرمرد خنزرپنزرى زير درخت سرو نشسته، درخت را پاسدارى مىكند. زنى سياهپوش خم شده گل نيلوفرى را به او مىدهد. اين تصوير روى گلدان كه راوى نقاشى مىكند، تصويرى اساطيرى است، تصويرى بازمانده از دوران مادرشاهى. تصويرى كه با اندكى تغيير در ويرانه هاى كاخ شوش يافت شده است. زنى نيلوفر بدست، در برابر كاهن زير درخت، شايد هم شاه قرار گرفته - تصوير حضور جهان اساطيرى. همزمان معمارى فضايى باغها به كاخها و خانهها راه مىيابد. حضور ستونهاى انبوه در كاخها، ايوان خانهها كه بر ستونها استوارند، نشانهى نمادين باغهاى مقدس.، بعد رد آن را در قالىهاى ايرانى مىبينيم. نقش قالىها، شاخ و برگ و درخت و بلبل و گل نيلوفر، تصويرى سمبليك از باغ مقدس يعنى بهشت بعدى است. اين تصوير ثابت، يعنى نقش قالى ايرانى، به تحقيق ثابت شده، داراى هارمونى است، هارمونى جهان اسطورهاى، هارمونى موسيقى. هارمونى آواها به هارمونى رنگ و خط تبديل شده است. اين هارمونى اسطورهاى، ریشه در دورانى دارد كه انسان خود را جزيى از طبيعت و در همگونى با آن می دید. علت وجودى باغهاى مقدس هم از همين هماهنگى و همگونى طبيعت و انسان سرچشمه گرفتهاست. شيفتگى به باغهاى مقدس و نقش قالى را در بسيارى از داستانهاى ايرانى مىتوان به روشنى دريافت.
_________________
منابع:
۱ - اميرارسلان- ويرايش: محمدجعفر محجوب- انتشارات شركت سهامى جيبى- چاپ دوم ۱۳۵۶
۲ - بختيارنامه- ويرايش: محمد روشن- نشر گستره - چاپ دوم ۱۳۶۷
۳ - درآمدى بر ساختارگرايى- رابرت اسكولز- فرزانه طاهرى- نشرآگه- چاپ اول ۱۳۷۹
۴ - پژوهشى در اساطير ايران- مهرداد بهار- انتشارات آگاه - چاپ اول ۱۳۷۵
۵ - اوستا- گزارش جليل دوستخواه- نشر مرواريد- چاپ دوم ۱۳۷۴
۶ - ريگ ودا - ترجمه: جلالىنايينى - نشر نقره- چاپ سوم ۱۳۷۲
۷ - از اسطوره تا تاريخ - دكتر مهرداد بهار- نشر چشمه - چاپ دوم ۱۳۷۷
۸ - سمك عيار- تاليف فرامرز خداداد، ويرايش: پرويز خانلرى - انتشارات بنياد فرهنگ ايران- چاپ سوم ۱۳۴۷
۹ - شش متن سغدى - دكتر زهره زرشناس - پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى - چاپ نخست ۱۳۸۰
با استفاده از داستانهاى «سووشون»، «بوفكور»، مجموعه آثار چوبك، ساعدى، «خروس» از ابراهيم گلستان، «جننامه» از هوشنگ گلشيرى، مجموعه داستانهاى بهرام حيدرى. «خسروخوبان» از رضا دانشور و ديگر داستانها كه اشاره شده است. آثار ارزشمند بهرام صادقى: «ملكوت» و مجموعه داستان «سنگر و قمقمههاى خالى» و همچنين «يكليا و تنهايى» به دليل آن كه به باور نگارندهى اين جستار متاثر از اسطورههاى غيرايرانىاند يا آنچنان كهنالگويى در داستانهاى اسطورهاى ايرانى همگون با آن نيافتهام در اين بررسى ناديده گرفته شدهاند. از سويى ديگر بسيار داستانهاى فارسى هستند كه زيربنايشان را داستانهاى اساطيرى شكل دادهاند كه اشارهاى گذرا به بخشى از اينها خود نيازمند پژوهشى بزرگتر از يك سخنرانى يا جستار است.